رمان کالبد دلداده نودهشتیا
به نام خدا
نام رمان: کالبد دلداده
نویسنده: Mrymwxa._
ناظر: @m.azimi
ژانر:عاشقانه_طنز_معمایی
هدف:رسیدن به چیزی که، در ته قلب هر انسانی موج میزنه.
ساعت پارت گذاری:نا معلوم
خلاصه:
- روشا؟
این موضوع که همیشه بتونی توی مهربونی زبونزد باشی زیاد خوب نیست. چون بلاخره یکی پیدا میشه که به آرامشت آسیب بزنه. اصلا قبول تو مهربون باشبه همه کمک کن، اما مبادا داخل بازیای بیفتی. بازیای که حقایق عجیبش زندگیت رو دچار شوک بزرگی بکنه! اتفاقات خوب و بد همیشه هست، که به زندگیت هیجان میبخشه.
- یعنی چی؟
- فقط بگو هنوزم هستی؟
مقدمه:
در هیاهوی زندگی دریافتم؛ چه بسیار دویدنها، که پاهایم را از من گرفت. در حالی که من ایستاده بودم ،چه بسیار غصهها، که مسبب سپیدی موهایم شد، در حالی که قصه ی کودکانهای بیش نبود، دریافتم. کسی هست که اگر بخواهد "می شود"و اگر نخواهد "نمیشود"به همین سادگی.
کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم. فقط او را میخواندم و بس.
بخشی از رمان:
وقت پیاده شدنه؛ تمام گذشته پشت در شیشهای فرودگاه تفلیس دفن شده بود. حالا وقت اومدن، وقت درخشیدنه. این قانون زندگی برای من در هر شرایطیه.
دستی به صورتم کشیدم. هوای اون طرف بهم نساخته بود، گونههای پرم کم شده بود و این عصبیام میکرد. به محض خروج از فرودگاه دختری و دیدم که به سمتم میدوید. اگر میگفتم چشمهای مردم با تعجب نگاهش نمیکردن دروغ بزرگی بودم، بهم رسید دستش و رو لپهام گذاشت و تا جا داشت کشید و صدای بلند ( روشا) گفتنش گوشم و آزار داد بعد موضوع از ریشه در آوردن لپهام، من رو توآغوشش گرفت. در تمام این مدت فقط در سکوت نظارهگر بودم.
- روشا دلم برات تنگ شده بود!
باحرص صدام و بردم بالا:
- هانا داغونم کردی.
دست از سرم برداشت رو به روم دست ب کمر ایستاد و معترض گفت:
- خیلی بی احساسی.
بعد سه بار محکم زد رو دستش و گفت :
- بشکنه این دست که نمک نداره.