داستان تعیش واله |zahra_banu کاربر انجمن نود هشتیا
نام داستان: تعیش واله
ژانر:تراژدی ، عاشقانه
زمان پارت گذاری: نامعلوم
هدف: به تصویر کشیدن اشتباهات انسان در زندگی مشترک
خلاصه:
من دختری هستم به لطافت نسیم بهاری
دختری از جنس سنگ با روحی ظریف
در فراز و نشیب زندگی صیقل میخورم
تا میشوم آنچه که میبینی.
نمیشکنم ،سنگ ریزه نمیشوم
بلکه الماسی از درونم متولد میشود که همگان
در حیرت آن میمانند.
عقب نشینی نمیکنم ،آتش بس را قبول نمیکنم
بلکه برای خویش میجنگم.غرورم را حفظ میکنم و برای داشتن تو به خودم میبالم.
مقدمه:
من این شب بیداری را دوست دارم
من این آشفتگی را دوست دارم
بغض آسمان دلتنگی را دوست دارم
روزها گذشت و دلم عاشق شد،
زمانی که بیشتر گذشت، دلم مجنونت شد
من این جنون را دوست دارم
از دلم چه بگویم، از این روزها چه بگویم، هر چه بگویم،
این تکرار لحظات با تو بودن را دوست دارم
بیتابم، با دوری ات ساختم،
در انتظار آمدنت هستم،
من این انتظار و بی تابی ها را دوست دارم
برای اینکه تو را دارم،
برای اینکه به عشق تو بیتابم،
به عشق تو اینجا همانند یک پرنده گرفتارم
به عشق تو در مقابل غروب آفتاب نشستهام،
این غروب را با همه ناخوشی هایش دوست دارم
من این بی رحم هایت را دوست دارم،
هر چه با دلم سرد باشی،
من این سرمای وجودت را نیز دوست دارم
من این بی مهری هایت را دوست دارم،
هر چه آزارم دهی،
من آزار و اذیت هایت را دوست دارم
هر چقدر می خواهی با دلم بازی کنی،
من این بازی کردنت را دوست دارم
بی تفاوت بودنت را دوست دارم،
اینکه به دیدارم نمیآیی هم بماند،
مغرور بودنت را نیز دوست دارم
تو یک طرف باشی و تمام غصه های جهان هم همان طرف،
من تو را با تمام غصه هایت دوست دارم
هر چه بگویی دوست دارم، هر چه باشی دوست دارم
سخن نویسنده:
خوانندگان عزیز این داستان واقعی ست.اسامی بدون تغییر هستند و مکان ها ساخته ی ذهن نویسنده ست.هرگونه تشابه تصادفی ست.
بخشی از داستان:
با ترس و لرز به آلت قتاله ی روبه رویم نگاه میکردم.تمام بدنم درد میکرد.اشک هایم بی وقفه صورتم را خیس میکردند.با هق-هق گفتم:
- غلط کردم.نمیدونستم.تورو خدا نزنید.
چهره های بی رحمشان ترس را به دلم ارزانی میدهند.به ناگه سیلی محکمی روی صورتم مینشیند.بعد از آن بی رحمانه برق کمربند روی بدنم جا میاندازد.کجایی ناجی من؟
صدای در و بعد از آن صدای گرمش که فریاد میزد بر سرشان آمد.دلم گرم شد.لبخند بی جانی روی لب هایم نقش بست و همان سه کنج دیوار خسته دراز کشیدم و جنین وار خود را در آغوش گرفتم.
سایه ای که بر بدنم نشست را از پشت پلک هایم نیز میتوانستم احساس کنم.چشم باز کردم که با چشمان اشکی اش گره خوردم.از جا بلند شد و دوباره از اتاق خارج شد.
دردمند در دلم نالیدم و صدایش زدم.ترس از کمربند چرم مشکی و شلنگ خیس آبی رنگ چشمه ی خشک اشکم را دوباره به جریان انداخت.
باز هم صدای در اما این بار قفل شدنش پوزخندی روی لبانم نشاند.من که از این بدتر نمیشم ،میشم؟ در دست نایلون یخی داشت و به دوباره رو به رویم نشست.نایلون را روی زمین گذاشت و با احتیاط کمک کرد تا بلند شوم.