سالوادور | mehrang کاربر انجمن نودهشتیا
نام رمان: سالوادور
نویسنده: mehrang | کاربر انجمن نودهشتیا
ژانر: عاشقانه-هیجانی
هدف: همیشه زندگی بر وقف مراد نیست! این چیزیه که هممون میدونیم و خواه ناخواه قبولش داریم؛ اما بعضی ها در عین قبول کردن این موضوع بازم نمیتونن تصورشو کنن که شاید برای خودشونم اتفاق بیوفته!
چیزی که مهمه سختی و مقاومته ماست. توی این رمان نه تنها مشکلات برای فردی پیش میاد که یه روز خوابشم نمیدید؛ بلکه مقاومت و تلاشش برای زندگی جدید رو هم شاهد میشیم.
روز های پارت گذاری: نامعلوم
خلاصه: خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تلاطم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند میجنگم! در برابر روزگاری که بی رحمانه مهره هایش را علیه ام چید...
مقدمه:
کنار تو تنهاتر شده ام
از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است
از من تا من تو گسترده ای
با تو برخوردم
به راز پرستش پیوستم
از تو به راه افتادم
به جلوه ی رنج رسیدم
و با این همه ای شفاف
و با این همه ای شگرف
مرا راهی از تو به در نیست
زمین باران را صدا می زند
من تو را...
(سهراب سپهری)
بخشی از رمان:
نفس عمیقی کشیدم و قدم های بی رمقم رو از شرکت بیرون گذاشتم. بار دیگه به سمت عقب برگشتم و به ساختمان بلند و بالا نگاه کردم.
یک منشی ساده نیاز به چه امتیاز ویژه ای داشت که من رو دیده و ندیده رد کرد و گفت صلاحیت کار در شرکتش رو ندارم؟
زیر لب طعنه زنان گفتم:
-خدایا کرمت رو شاکر!
به سمت ایستگاه اتوبوس پا تند کردم، تولد مادربزرگ نزدیک بود و من پول اضافی برای کرایه ی تاکسی نداشتم. پس انداز هام در حال تمام شدن بود و ولخرجی رو برای خودم منع کرده بودم. کی فکرش رو میکرد یه روز دختر فرهاد ایران منش اینطوری قرون به قرون دخل و خرجش رو حساب کنه؟ کسی که حتی معنی پس انداز رو نمی دونست؟ روی نیمکت رنگ و رو رفته ی ایستگاه نشستم. یادآوری پدر قلبم رو منفجر میکرد!
آخه چطور ممکن بود یه مرد بچش رو ول کنه به امون خدا و با یک زن غریبه به دیار غربت بره؟ طوری که هیچ اثری ازش باقی نمونه؟ به بهانه ی قرض و قروض شرکتش همه چی رو فروخت و فرار کرد؛ این بود پدری که بیست و دو سال سر سفرش بزرگ شده بودم؟!