سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دانلود داستان ناصواب نودهشتیا

دانلود داستان ناصواب نودهشتیا

دانلود داستان ناصواب نودهشتیا

رمان ماجراجویی، معمایی
خلاصه: آجر دروغ را با سیمان دروغ می‌پوشاند و ساختمانی سست بنا می‌کند که هر لحظه آماده‌ی ویران شدن است. افرادی که تشنه‌ی حقیقت، در کویر خشک زندگی حیران‌اند، برایش اهمیتی ندارد. او با کوزه‌ی پر از آب حقیقت، در زیر سایه‌ی درخت زندگی نشسته است و از خنکای نسیم لذت می‌برد. موج سرنوشت آن‌قدر قدرت دارد که آجر‌های دروغِ روی هم قرار گرفته‌ را به مرداب تباهی روانه کند؟ آیا روزگار، متواضعانه، پرده‌ی حقیقت را بر پنجره‌ی زندگی می‌آویزد؟

 

پیشنهاد ما
رمان تشنج | otayehs کاربر انجمن نودهشتیا
داستان آشوبِ خیس | otayehs کاربر انجمن نودهشتیا

مقدمه: مهلکه‌ی دروغ، آتشی است که جرقه‌ی آن افتادن در باتلاق گناه و اشتباه است. در باتلاق که افتادی، چه ساکن بمانی و حرکتی نکنی، و چه دست و پا بزنی تفاوتی نمی‌کند و در هر دو صورت فرو می‌روی. تو تنها می‌توانی در آن نیافتی و خطا نکنی.
در دنیای ما که جای- جای آن از باروت خشم مردم جفا دیده پر گشته است، جرقه را که بزنی همه چیز منفجر می‌شود. پس تنها راه نسوختن گناه نکردن است.
خطا که کردی یا باید راست‌گو باشی و بسوزی و یا دروغ بگویی و خاکستر شوی. تفاوتی ندارد. تنها شاید و باز هم شاید اگر راست گفتی، رحمی کنند و اجازه دهند چون ققنوس از خاکسترها برخیزی و در آب تطهیر خود را فرو بری و کثافت گناه گذشته را نیمه پاک کنی و دوباره توفیق زیستن کسب کنی.
اما امان از دروغ‌گو که خاکسترش سرخ است و همواره می‌سوزد و ثانیه به ثانیه از آرامش خنکی حقیقت دور می‌شود. از حقیقت نه بلکه از آرامش حقیقت دور می‌شود. در حالی که هر روز بیش از پیش بر عذابش افزوده می‌شود، ناخواسته به سوی آن غیرقابل انکار روان می‌گردد.

برشی از متن داستان: «سرانجام تباه»
به دیوار تکیه داد. مات و مبهوت به انسان‌های پیش رویش نگاه می‌کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود و قوای ایستادن از زانوانش سلب شده بود. نمی‌خواست باور کند.
قلبش به گوش‌هایش التماس می‌کرد که صدای گریه‌های زجه‌وار هاجر را دور کنند و به مغز نرسانند. بند- بند وجودش عاجزانه تمنای کسی را می‌کرد که گفته‌های آفاق را تکذیب کند.
وای بر دل‌های سوخته‌شان؛ بر قلب‌های له شده و داغ بر دل نشسته‌شان. به آفاق چشم دوخت. رنگش پریده بود و لحظه‌ای ریزش اشک‌هایش پایان نمی‌یافت.
خواهرش پوران میان هاجر و آفاق سرگردان بود و آب قند به یکی می‌داد و شانه‌های دیگری را برای تسکین می‌فشرد. سعی کرد جانی به پاهایش بدهد. تلاش کرد که محکم بایستد و مرد باشد.
مرد باشد و داغش را سرپوشیده نگه دارد و مادر و همسرش را پشتیبان باشد. صاف ایستاد و به طرف آفاق رفت. جلوی پاهایش زانو زد و دستانش را در دست گرفت.
در حالی که سعی می‌کرد ریزش اشک‌هایش را مهار کند، لبخندی تلخ زد و گفت:
– عزیز من این‌جوری اشک نریز دلم آتیش می‌گیره. بزار یه مدت بگذره دوباره اقدام می‌کنیم. آفاقم! نگاهم نمی‌کنی؟ اون طفل معصوم‌ها گناه دارن. پاشو، بلند شو که باید بچه‌هات رو به خدا بسپاری!


دانلود داستان ناصواب