خلاصه: حاج محراب مردی پاک و خداشناس است که سنی اندک دارد، برخلاف پشتوانهی نامش. او تمام محله را معطر کرده است با عطر خوش کارهای خیرش و نه یک محل، که چندین محله نام او را زبان به زبان میکنند. و داستان عاشقی، از دکان همین حاجی شروع شد…
تمام محل از دست شوهر، برادر، پدر و مادرش شاکی هستند، نه یک محل که محلهای اطراف هم.
_ این چه طرز حرف زدن با مشتریه، عباس؟! برو کمک رجب کن، خودم هستم.
حاجمحراب که میگویند اگر غریبه باشی، فکر میکنی باید مردی بالای شصت سال را ببینی، اما مردی که پشت نامش است نهایت داشته باشد سیوسه یا سیوچهار سال.
حاج محراب که میگویند انتظار مردی را داری با ریشهای انبوه و جای مهر و اخمالود.
اما مرد جوان هیچکدام را ندارد؛ یک تهریش مرتب، ظاهری معمولی، نه زیاد چاق، نه زیاد لاغر، متناسب است.
قدش اما کمی بلندتر از سایرینیست که در محل هستند.
حاجمحراب که میگویند، انتظار داری یک تسبیحبهدست و روضه و مسجدبرو و مردی که ذکر میگوید را ببینی، اما این مرد مسجد میرود ولی گاهی؛ تسبیهش بندهای انگشتان دستش است.
اهل جمع رفتن و زیادی در جمع ماندن نیست. همان مسجدی که میرود هم گاهی فرادا به نماز میایستد.
اما حاجمحراب که میگویند کسی از او جز مردانگی و بخشش چیزی ندیده.
مرد جدی و آرامیست؛ از آن تودارها که هیچکس، حتی مادر و خواهران و پدر هم، چیزی از افکار و احساسش نمیدانند.
_ همشیره، چرا دور وایسادی؟! من شرمندهتم. بولله که شاگردم باهات بد حرف زد، حلال کن.
دخترک سر پایین میاندازد. به گدایی آمده، مثل همیشه، و این مرد اما…