خلاصه: هیچ فکرش را نمیکرد روزی گذشته این گونه آینده را تحت سلطه قرار دهد! زندگی آرامَش به ناگاه رنگ خون گرفت. از باعث و بانی وحشت داشت، او به صغیر و کبیر رحم نمیکرد، رنگ لجز خون را میدید و لبخند به لبش پیوند میزد. قرار بود با عزیزانش تقاص پس دهد، ولی چه تقاصی؟ چرا باید تقاص پس میداد؟ میت اگر کفن نداشته باشد انتقام میگیرد؟
جیغی کشید، به آغوش گرم مادرش پناه برد و نالید: – مامان، رعد و برق میزنه.
وقتی خندهی مادرش را شنید، دلِ کوچکش آرام گرفت. – از دستِ تو وروجک، خب بگو ببینم چه داستانی برات بخونم؟ چینی به پیشانیاش داد و از پنجرهی مقابل به هوای خموش چشم دوخت. ناخواسته از تخت تک نفرهی صورتی رنگش دل کند و قدم های متوالی به سمت پنجره برداشت که صدای مادرش همانند ساز دهنی در گوش هایش طنین انداخت: – وقت خوابه گلوریا، بیا دخترِ خوب!
اما دخترک کَر شده بود، نگاهش روی انباریِ خانهی روبهرویی ثبات کامل داشت و نمیتوانست دل از آن بکند. مادرش متعجب از جا برخاست و اباژور کنار تخت را خاموش کرد که شکل های ستارهای مانند سقف به ناگاه از بین رفت و اتاق را تاریکی محض محاصره کرد.
در آن تاریکی دخترکش همانند فرشتهها در لباس خواب سفیدش میدرخشید. خواست به سمتش قدم بردارد و پریز برق را لمس کند تا اتاق از این تاریکی خارج شود.
– گلور مامان، اتفاقی افتاده؟ کاملا ناگهانی دخترک به سمت مادرش برگشت و با صدایی گرفته گفت: – مامان، قصهِ مرگِ دخترت رو برای من بگو! هیکل ساره در آن لباس خواب آبی رنگ به رعشه افتاد. که صدای خندهی دخترش بلند شد. با شکستن یکهویی پنجره ساره جیغی سر داد و دستانش را حائل چشمانش کرد. چند قدمی به طور ناخودآگاه برای حفاظت از خود به عقب برداشته که باعث افتادنش روی تخت شده بود. با یادآوری گلوریا، ناگهانی چشمانش را گشود، با دیدن جای خالیِ دخترش جیغی بلند سر داد که صدایش به عرش آسمان نفوذ کرد. تنها لباس سفیدش غرق در خون روی پارکت افتاده بود و باران به آن سیلی میزد.