سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

رمان دلوان نودهشتیا

fwdo_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B

نام رمان: دلوان

نام کاربری: شقایق نیکنام

ساعات پارت گذاری: نامشخص

خلاصه: دلوان در کردی به معنای بانوی پر مهر است. دختری که گاهی دلش برای باورهای گذشته‌اش تنگ می‌شود، گاهی دلش برای پاکی های کودکانه قلبش می‌گیرد؛ چه آسان به بازی گرفته شد، آرزو می‌کند ای کاش دلی نبود تا تنگ شود، تا خسته شود تا بشکند! تمامِ آن چیزی که درباره او در سرش می گذرد، ده ها کتاب می‌شود؛ اما تمام چیزی که در دلش هست، فقط و فقط دو کلمه است، هنوز دوستش دارد ولی قلبش تحت مالکیت دیگری است. ارغوان شهر آشوب قصه‌ی پر غصه‌ای است که پایانی برایش نیست؛ تلاش می‌کند برای غیرممکن‌‌های زندگی‌اش، دوری خانه و خانواده را فرسنگ‌ها آن طرف‌تر تحمل می‌کند تا به آرزوی دور و دیرینه بچگی‌اش برسد، تا به عشق و خیال پردازی کودکی‌اش برسد. از حلقه عشق و پیوندش دل می‌کنَند تا برسد به دلبستنی ترین حس دنیا، فکر می‌کند زندگی را از نو ساختن شدنیست ولی با یک تلنگر... یک زنگ تلفن،  سرنوشت جا به جا میشود.

مقدمه

صبر کردن و رسیدن به آرزو های کودکانه و دست نیافتنی، بهایی سنگین دارد! این بها می‌تواند از دست دادن خانواده باشد، عشق باشد یا شاید هم به دست آوردن آدم هایی تازه. برای کمک و هموار کردن راهت، سنگ جلوی پایت می‌اندازند که نمی‌شود و نمی‌توانی، کمر خم کن و سنگ را بردار و جلوی چشم آن‌ ها بگیر و بگو من از روی این مانع می‌پرم برای رسیدن و خواسته هایم، آدم تسلیم شدن نیستم به قیمت جانم تلاش می‌کنم و به دست می‌آورم. به عقب نگاه نکن! برگشتن به عقب جلوی چشمانت را می‌گیرد. نشدن ها، عشق بچه گانه‌ات، حسرت قلبت و خاکستر وجودت، ولی ای کاش ته این تلاش نتیجه‌اش غم نباشد، پشیمانی نباشد! وقتی که سر بلند می‌کنی و می‌بینی پیر و جوان ایستاده تشویقت می‌کنند، ای کاش چشمت به در نباشد، که روزی کسی که انتظارش را داری تا برایت ایستاده دست بزند، از راه برسد و آرزوی رسیدنش آرزوی دیگرت نباشد. ارزش دارد رسیدن به چنین آرزویی؟ آرزویت را که یک طرف دلت بگذاری، می‌مانی بین دو راهی ماندن یا رفتن و دل کَندَن آدمی که کل وجودش  به زندگی‌ات روح داده.

ارغوان

 

شهر آشوبه داستان دلوان که برای رسیدن به خواسته هایش غوغا به پا می‌کند! می‌گذارد و می‌گذرد، ولی مدام به پشت سرش نگاه می‌کند تا دلخوشی  برای برگشتن به وطنش پیدا کند. چتری موهایش نشان دهنده دل‌ گرفته و چشم‌های بارانی اوست، که هیچ مرهمی زخم دلش را دوا نمی‌کند! زخم سرش که یادگاری قدیمی است پیشکش، هنوز در گذشته زندگی می‌کند ولی به زبان می‌گوید گذشته را بگذار و به فردایت فکر کن.

بخشی از رمان:

با باد بزن سرش رو بالا گرفتم و نگاهی به چپ و راست صورتش کردم. لب‌هام رو  برچیدم و ابرویی به معنی نچ بالا انداختم.

صدای پوف آنا رو شنیدم. 

-خوب نیست آرایشش رو پاک کن! رژش پررنگه.

و آنا با بی‌حوصلگی نگاهم کرد، من‌هم بی‌تفاوت نگاهش کردم و سرم رو به معنی چیه تکون دادم. معلوم بود خسته شده از این همه دوندگی که روی صورت مدل کرده ولی خب من چی‌کار کنم؟ به اندازه کافی توصیه های لازم رو بهش کرده بودم، دیگه بی‌دقت و بی‌توجهیش پای من نیست. کار یه گریمور خوب به تمرکز و صبر هستش؛ وقتی حتی نظر من که طراح و مجری‌ام رو در نظر نمی‌گیره، یک راست باید عذرش رو بخوام. متاسفانه فعلا بهش نیاز دارم، نمی‌تونم هیچ‌کاری بکنم ولی در اولین فرصت دست هومن میدمش، یه آدم کارکشته رو جاش بذاره. 

_‌ «بهتر نیست فقط رژش رو پاک کنم؟»

 

خنثی نگاهش کردم. دیگه داره اون روی من رو بالا میاره ها! شیطونه میگه روی سرش بپرم و اون موهای قرمزش رو همچین بکشم، واسه من نظر میده، انگار این طراحه! دو، سه بار هم از این نظرات ارزشمند داده بود و من به روی مبارک خودم نمی‌آوردم و تحملش می‌کردم.


مطالعه‌ی رمان دلوان