سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

رمان فاطوش نودهشتیا

?به نام حق?
نام رمان: فاطوش
نویسنده: نوشین سلمانوندی
ژانر: عاشقانه_اجتماعی_معمایی
خلاصه:
کسی چه می‌داند! شاید هم که من، آخرین بازمنده از سرخیِ آرزوهای خاموش شده‌ی زنِ نابینایی باشم... آخر، اگر که بینا بودم؛ لکه به دامان خوشحالی‌هایم نمی‌انداختم.

مقدمه:

به شفافیت قطره‌ای آب و به تیرگیِ بازگشت شب به آشیانه، پر شده از دگرگونی‌ام.

باید که بشورمت از ناپاکی‌‌ها و غسلت بدهم تا به خاک سپرده شوی!

تو را من در پشت پلک‌هایم، سال‌ها پیش گم کرده‌ام.

قصد بازگشت به آشیانه را نداری که این چنین در تب و تاب فراموشی، رهسپار با گم‌ گشته‌ها شده‌ای؟!

تو نخواهی دانست اما؛

پرچم نگاهت در سرازیریِ قلبم خاک می‌خورد و در پسِ هر نفس زدن‌هایم، از نبودت به خفگی می‌افتم.

اندرون من، در بی‌هوایی غوطه‌ور است…

تو باز نخواهی گشت و در عین حال، بازوان من، امین‌ترین تو، برای توست!

بشناسم تا قرارمان برقرار شود و از سر گرفتنمان آغاز.

و در آخر به تو خواهم گفت؛

ای دوست

ای یار

ای مشعوق و ای... ای ستمگر، تو را خواهم بخشید و هرگز نخواهم بخشید!

 

بخشی از رمان:

کوچه‌ی پهن و بساط‌های به راه افتاده‌ای که به هوس می‌اندازد دل را برای خرید کردن از هر کدامشان.

اما بی‌تمایل نسبت به فریادهایشان که در تلاش برای جذب مشتری‌اند، نگاه می‌چرخانم در جمعیتی که "او" هم در میانشان است.

قدم‌هایم را تند بر می‌دارم و فرخنده‌‌ای را که مشغول خرید بدلیجات است، تنها می‌گذارم.

هوا، مطبوعانه در کوچه پرسه می‌زند و عطر میوه‌ها، همقدمش می‌شود.

سر چرخاندم و نمی‌دانستم دلیل این حجم از کنجکاوی‌ام را!

دیدم… بالاخره چهره‌ی نامهربانش را دیدم.

این مرد را می‌شناسم و چقدر که نگاهش برایم آشنا است!

ابتدای خیرگی‌اش روسری حریرم را هدف می‌گیرد و انتهایش می‌شود چادرم.

بوی عطر محمدی در کوچه‌ی تنگی که ازدحامش خفه کننده‌ است می‌پیچد و باد با ملایمت، لبه‌ی کت خوش دوخت مشکی‌اش را به تکان در می‌آورد.

اگر از کارگرهای حاج صیفی باشد چه؟!

اما نه!


مطالعه‌ی رمان فاطوش