نام رمان: آتشی از جنس آب (جلد دوم رمان شلیک آخر) نویسنده: معصومهE ژانر: عاشقانه_تراژدی تهیه شده در انجمن نودهشتیا دانلود رمان تراژدی خلاصه: حال و بعد از گذشتِ سه سال، زندگی تصمیم دارد برگی تازه از کتابش را ورق بزند تا جانی دوباره بدهد و فرصتی برای زندگی نصیبش کند که چندی پیش از او سلب کرده بود. اما آیا ممکن است که درست، وسط زندگیِ پر از مرگش سایهی خدا را هم بیابَد؟ دستِ تقدیر دستش را میگیرد تا نجاتش دهد و سایهی نحس تنهایی را از سرش بردارَد؟
مقدمه: هدفم انتقام بود… از آن دو گوی سیاه رنگ… از آن کسی که حال، وجودم بسته به وجودش… و نفسم بند نفسهایی است که اگر روزی بینفس شوند، دنیا را برایم خاموش میسازند… انتقامِ من از اول هم آتشی از جنس آب بود… شعله میکشید اما نمیسوزاند… اکنون که نفس را از دنیایم گرفتهاند… به جانِ همانی که دلیل نفس کشیدنهایم است… هوا را از دنیایشان خواهم ربود!
#سه_سال_بعد… «آرش» دستهی چمدونم رو میگیرم و دنبال خودم میکشم. نگاهم رو به اطراف میچرخونم و بالاخره بهزاد رو میبینم که برام دست تکون میده. جلو میرم و مقابلش میایستم که با لبخند میگه: – میذاشتی ده سال دیگه میاومدی و منِ بدبخت رو دق میدادی. – ناراحتی میتونم برگردم. میخنده: – بیجنبه شدی ها! بیا بریم زن و بچهام اون ور منتظرن یه ساعته علاف تو شدیم. سری تکون میدم. همراهش به جلو قدم برمیدارم و این بار به ملیحه میرسیم که پرهام بغلشه و منتظر ماست. – سلام آقا آرش، رسیدن به خیر. آروم سر تکون میدم: – ممنون. – سلام عمو. نگاهم که به پرهام میافته ناخواسته لبخند محوی میزنم. – سلام. همین! حتی دیگه نمیتونم رفتارِ سردم رو با یه بچه عوض کنم. باز هم شدم همون آرش قدیمی. همونی که دلیلی برای خنده نداشت. زمین داره میچرخه و من به جای اینکه جلو برم، بدتر دارم به عقب و روزهای گذشته برمیگردم. سوارِ ماشینِ بهزاد میشیم و من روی صندلی عقب میشینم. بهزاد ماشین رو روشن میکنه و حرکت میکنه.