سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

داستان دیدهی آهو نودهشتیا

q1k_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B1

•°بسم قلم°•

نام داستان: دیده‌‌‌ی آهـو

نام نویسنده: نیره تمجید

ژانر: درام!

هدف: -

 

خلاصه:

...

 

مقدمه:

پای در خرمنِ چمن زار پلک هایم نهادی!

 آرام آرام در خیابان های متروکه چشمم؛ قدم بر میداشتی!

اوقات زیادی هم با شتاب روی پلک‌‌هایم می‌رقصیدی!

روزهایی، به آرامی گلبرگ، به روی شاخه ی پلک هایم می نشستی... به انتظار چه؟!

به انتظار سیب سرخی که از آن بالا رسد؟!

به ناگه هوای دیدگانم ابری شد!

ابرهایی به تیرگی خاسکترِ آتش؛ در گَلو به اثابت هم در آمدند و آذرخشی کبود، میان چشم هایم پدیدار شد!

جاده ی پلک هایم خیس و لغزنده شدند و تو... پاهایت کوچک بود! 

لیز خوردی و پیکرت با اعماق چشم های تاریکم؛ در هم تنید!

بارانِ دیدگانم بند نیامد...

بند نیامد و سیل پر هیاهویی که به موج‌هایش وعده ی تورا داده بود؛ سر رسید!

تورا در دستان قدرتمند موج‌‌هایش سپرد و پرتاب کرد در عمق دلم!

و بدین شکل، مشکلِ مسکنِ تو هم حل شد!

 

بخشی از داستان:

بند چرمی آس را گرفته و آرام آرام به جای همیشگی قدم برداشتم. صدای آس باعث می‌‌‌شد لبخند کوچکی کنج لبم بنشیند؛ و وای از آس که تنها همدم این روزهایم بود!

نفسم را حبس و در آخر محکم آزاد کردم که مخلوط هوای سرد پاییزی گشت! روی نیمکت چوبی سرد و همیشگی نشستم؛ همچون سردی روزگار که سِر می کرد دنیای تاریکم را! با صدای دلنشین ترانه ای؛ قلبم تند تر از حد معمول تپید! به یک‌باره گوش‌‌هایم از شنیدن نوایش؛ به نفس نفس افتادند! قلبم... گویی که عزمش را جزم کرده بود سینه ام را بشکافد و پر بزند بغل معشوقش! لبهایم که از فرط خنده رو به بالا کج شده بود، به خطی صاف و بی حالت تغییر یافت! کمی خم شدم و آس را که داشت کمی ورجه وورجه می کرد؛ در بغل گرفتم. 

‹ منکه بی‌‌‌تاب شقایق بودم...›

 

مطالعه‌ی داستان دیده‌ی آهو