داستان سه نخ سیگار نودهشتیا
نام داستان: سه نخ سیگار
نویسنده: Ara (هستی همتی) کاربر انجمن نودهشتیا
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
#هدف: خلق اثری تراژدی میان دقایق شوم زمانه...
ساعت پارت گذاری: نامعلوم
#خلاصه: سکونش سکوتی را غرقه دارد که وجه تشابه بیشی را با عظمت فریادها بر حنجره راندن منعکس میسازد... گذر بیدست انداز زندگانیاش به واسطهی قِسْمِ دو گوی و یک سودجویی به صخرهای پر پیچ و خم بدل گشت و استقامت مردانهی بازوان رنجورش اسیر میان مرداب راکد حوادث شوم شد! کدامین نفرین زائدهی جانش شد که چون زالو امانش را بمکد و کدامین انصاف، عدالت خفگی به میان آورد که غایتش سوختگی سه نخ سیگار و ارتفاع یک پرتگاه متزلزل باشد...؟!
*_مقدمه_*
سیاهیای که مرا فرا گرفته است، انتها ندارد
و دیگر ریسمان پوسیدهای نمانده که توانم باشد بر آن چنگ بیفکنم!
تا خرخره میان گرداب حوادث ناگاه و دقایق شوم زمانه اسیر گشتهام که دست و پا زدنهایم جز خفگی، ارمغانی ندارند!
حکمت رنجشها را در نمییابم
و شانههایم دیگر تاب بر دوش کشاندن مردانههایم را ندارند...
دو سوی عمر درهم پیچیدهام از هم گسسته است و روانم در پیاش کم نمانده دو نیم شود!
غایتش هوایی میماند مه آلود
و ته ماندههای سیگاری که دودشان تداعی کنندهی دو گوی و یک بازیچه بود...
بخشی از رمان:
پیشانی ام را به دنبال حرصی بس افزونتر بر فرمان فشردم که صدای بوق زدنش بلند شد و کماکان بیش از پیش احوالم را منقلب ساخت. انگشت بر شقیقه هایم نهاده بودم و چنان خصمانه میفشردمشان که بند انگشتانم سفیدی اختیار کردند...
دلی آشوب و سر دردی کشنده جانم را میتکاند، سخنان دقایق پیشین آن مرتیکه نیز از اذهانم رخت نمیبست، شاید که آسوده ام بگذارد. حقیقتاً چنان دیر است که دیگر ثمره ندارد پی درمان را بگیریم، شاید که درمان حاصل شود؟
از کنارهی چشمان سرخ گشته ام در پی احوال ناخوشم، ورای شیشهی باران خوردهی اتومبیل را از نظر گذراندم تا که اگر سمانه پا از آن فروشگاه زنجیره ای بیرون نهاد، پیش از آمدنش فرصت یابم اوضاع ظاهری ام را سامان ببخشم. خوش ندارم اینگونه مرا ببیند و دل نگران باشد... اصلاً حال چگونه به خودش بگویم؟ آخر مگر مردی سر خورده چون من دیگر تا به کجا تاب دارد که نشان دهندهی بخت شوم و تاریک معشوق دلش باشد...؟
کنارهی پاکت آن آزمایشی را میفشارم که تمام شوربختی هایمان از آن شروع شد؛ سپس تعدد پزشکان نادان که سر از عظمت حجم سردرد های فراگیر سمانه ام هیچ نفهمیدند تا آنجا که آن تومور لعنتی کار خودش را ساخت...