سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

آخرین ملاقات با فرشته نودهشتیا

نام رمان: آخرین ملاقات با فرشته 

نویسنده: ریحانه مشکاتی

ویراستار: @sna.f

ناظر: @شیواقاسمی

ژانر:عاشقانه، تخیلی، فانتزی، تراژدی

(حاوی چند صحنه ی ترسناک )

هدف: با این موضوع خیلی حال کردم ولی چون فیلمی یا رمانی ازش ندیدم که کاملا اینشکلی باشه فکر کردم که حداقل یه جا ثبت کنمش.

خلاصه: 

احساسات بد ترین نقطه ضعف هر فرد...

همیشه به ضررته...

آروم آروم آبت میکنه، وابستت میکنه، نابودت میکنه!

اما لعنت به اون لحظه ای که یه چیزی فراتر از احساسات یقت رو بگیره!

یه چیزی که نه میشه باهاش جنگید و نه میشه تحملش کرد...

یه چیزی که توی قلبت جا نمیشه و حتی عقل و منطقت رو هم از کار میندازه!

مقدمه: 

آروم به سمتش رفتم جلوی پاش نشستم و دستای کوچیک و سردش رو گرفتم.

خیلی آروم و با نگاهی پر از سوال بهم زل زده بود.

- میدونی الان چه اتفاقی برات افتاده ؟

- نه

- یادت نیس که قبلا از اینکه بیدار شی چیشد ؟

- نه

به زور جلوی ترکیدن بغضم رو گرفته بودم چشمای سبزش دلم و آتیش میزد.

- میدونی مرگ یعنی چی ؟

- آره میدونم

صورت کوچیک و خوشگلش کم کم رنگ ترس به خودش گرفت؛ چشماش شباهت بی اندازه ای به چشمای مادرش داشت اما حتی شباهت چشماش به مادرش هم نمیتونست من رو از اون متنفر کنه!

- خب بگو مرگ چیه؟

- مرگ یعنی اینکه یه نفر دیگه زنده نیست.

- آفرین دختر خوشگل! 

- کسی....مرده؟

- متاسفم هیلی کوچولو ولی تو...الان مردی.

- پس چرا میتونم تو رو ببینم ؟ تو هم مردی ؟

- نه من نمردم؛ من...من کسیم که اونایی که مردن رو میرسونم به جایی که باید برن.

- دیگه نمیتونم مامان و بابام رو ببینم ؟

- نه...نمیتونی.

- ولی من صداها رو می‌شنوم و می‌بینم من نمردم!

- تو میتونی بشنوی و ببینی ولی بقیه دیگه نمی‌تونن تو رو ببینن یا صدات رو بشنون. 

- من رو کجا میبری ؟

موهای فرفری و مشکیش رو ناز کردم.

-یه جای خوب ! چون تو دختر خوبی بودی !

 

بخشی از رمان:

نفس نفس زنان به درختی تکیه داد و سرش رو بین دو دستش گرفت.

سکوت و تاریکی جنگل ضربان قلبش و تند تر و تند تر میکرد داخل جنگل کوچکترین صدایی نبود.

بوی خون توی دماغش پیچیده بود اما هر چقدر سعی میکرد بفهمه بوی خون از کدوم طرف میاد چیزی دستگیرش نمیشد!

سرش رو بالا آورد و به مسیر رو به روش خیره شد که صدای جیغ بلندی از پشت به گوشش رسید.

سرش رو برگردوند و از دیدن فردی که پشت سرش بود شکه شد.

زنی با لباس های بلند سفید پشت سرش وایساده بود. صورت زن خاص و متفاوت و البته زیبا بود.

- ت...ت...تو...کی هستی؟

- ترسیدی؟

 

مطالعه‌ی رمان آخرین ملاقات با فرشته