رمان همتای قدرت نودهشتیا
بسمالله الرحمن الرحیم
رمان همتایِ قدرت
نویسنده : آیسو.پ
ویراستار: @Ramezani_H
ناظر: @anonymous0
ژانر :تخیلی،عاشقانه
خلاصه :همتا...دختری از طبقه ای پایین
به دنبال نوشتن بهترین پایان نامه خود... زندگی تکرار و پر نظمش را از دست میدهد
وقتی به ازمایشگاهی مهم برای تحقیق پایان نامه قدم میگذارد
دنیای پر از ارزویش را در دستان یک ابرقدرت یه یادگار میگذارد
همتا در ان روز...در ان ازمایشگاه...در ان ساعت..با ابرانسانی پر از قدرت اشنا میشود که ادامه داستان به کار های او گره میخورد
مقدمه :چشمانم سیاه است.دُرست همانند روزگارم...
قبل از تو من بودم و روزهای پر از تکرار
قبل از تو منبودم و خوشی های غیر واقعی
قبل از تو انگار من ، من نبودم!
تکرار که باشد ربات میشوی
برنامه ات را از حفظی...و منچقدر قبل از تو رباط وارانه نفس کشیدم
چشمان کهکشانیت را به تاریکی نگاهم دوختی
روشن شد...چشمانم را نمیگویم
دلم...قلبم...زندگیم!
بعد از تو من مزه زندگی را حس کردم و من بودم که بعد از تو عشق را لمس کردم
من بعد از تو منِ واقعی شدم
وَ این منِ واقعی چقدر تویِ ابر انسان را دوست دارد.
بخشی از رمان:
خانوم قادری کلافه دستی به مغنه اش کشید و روبه من گفت
_همتا دیوونم کردی سه ساعته...نمیشه،مگه الکیه بیای تو ازمایشگاهی به این مهمی
ملتمس چشمانم را به چشمان رنگ ابیش دوختم و لب زدم
_خانوم قادری خواهش میکنم کمکم کنید...میخوام پایان نامم یه چیز خیلی متفاوت باشه
قادری پوف کلافه ای کشید و همانطور که نگاهش به در ازمایشگاه بود گفت
_باشه میبرمت ولی بدون،این با تمام ازمایشگاهاتی که دیدی فرق میکنه!
خوشحال جیغ کوتاهی کشیدم و بعد از انکه به خانوم قادری قول دادم به چیزی دست نزنم و کار اشتباهی نکنم
پشت سرش به سمت ازمایشگاه حرکت کردم
وارد فضای نیمه تاریک راه رو شدیم...چند نگهبان جلوی دری ایستاده بودند