سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

رمان هابیل و قابیل نودهشتیا

نام رمان: هابیل و قابیل

نویسنده: آرتین

ژانر: تراژدی، عاشقانه.

 زمان پارت‌گذاری: سعی می‌کنم هر روز بذارم. در صورتی که مشکلی برام پیش بیاد ممکنه یک دو روز با تاخیر پست بذارم.

 خلاصه‌ی رمان: هامین و کامین در زمان تولد با یکدیگر جا به جا می‌شوند و به دور از پدر و مادر بیولوژیکی خود بزرگ می‌شوند. در سن شانزده سالگیشان، خانواده ها به این موضوع پی می‌برند و تصمیم می‌گیرند قضیه را از بچه‌ها مخفی نگه دارند و به زندگیشان ادامه دهند.

هامین که پدر و مادر فقیری دارد و زیر بار بدهی زیاد قرار دارند، در حین فرار از طلبکارها متوجه قضیه می‌شود و به پدر و مادر اصلی‌اش پناه می‌برد و با آن ها زندگی می‌کند؛ هر چند شروع این زندگی جدید آسان نیست و سرآغاز رقابت های شدید بین هامین و کامین است؛ چرا که هامین معتقد است کامین صاحب زندگی‌‌ایست که خودش در ابتدا باید می‌داشت. رقابت بین این دو برادر زمانی تشدید می‌شود که هر دو درگیر دختری به نام لاله می‌شوند.

 

مقدمه:

"بعضی ها خوشبخت به دنیا می‌‌آیند و بعضی ها خوشبختند که به دنیا می‌آیند."

اولین بار که این را شنیدم، می‌دانستم شرح حال زندگی من است. از لحظه تولدم شانس بد به سراغم آمد. زندگی‌ای که قرار بود متعلق به من باشد، رفاهی که قرار بود مال من باشد، پدر و مادرم ، عشقشان و همه چیزی که قرار بود متعلق به من باشد به کس دیگری داده شد؛ کسی که خوشبخت به دنیا آمده بود.

امیدوار بودم آینده متفاوت باشد؛ امیدوار بودم آینده، حداقل به اندازه تلاشم به من بدهد؛ امیدوار بودم کسی را ببینم که مرا دوست داشته باشد، اما نمی‌دانستم بازهم سرنوشت با من بازی می‌کند؛ کسی که مرا دوست داشت متعلق به دیگری بود، اما دیگر کافی بود! دیگر قرار نبود بایستم و اجازه بدهم سرنوشت برای من تصمیم بگیرد. اگر او مرا دوست دارد، به هر قیمتی شده او را مال خودم می‌کنم؛ هر قیمتی!

                                                                            «هامین»

 

بخشی از رمان:

هامین کیف مدرسه‌اش را بر پشتش انداخت و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت نزدیک به نه صبح بود. از وقت مدرسه رفتن گذشته بود اما مادرش که در اتاق کناری مشغول چسباندن چشم به عروسک ها بود متوجه نشده بود. هامین نفس عمیقی کشید و بی‌صدا از خانه خارج شد. کلاه لبه‌دارش را بر سر گذاشت و اطراف را پایید. از دیشب استرس داشت و نخوابیده بود.

آرام- آرام و با احتیاط به راه افتاد و پس از گذشتن از چند کوچه به نزدیکی مسجد محل رسید. محل قرارش با اسی، پرده‌دوزی کنار مسجد بود. دو هفته‌ای بود که پرده دوزی به علت فوت صاحبش تعطیل بود. هامین روی پله رو به روی پرده‌دوزی نشست و منتظر ماند. مغازه ها کم و بیش باز بودند و مردم کمی در رفت و آمد بودند. هامین نفس عمیقی کشید و سعی کرد ذهنش را از این که تا چند ساعت دیگر باید نیم کیلوگرم مواد مخدر جا به جا کند، منحرف کند.  

 

مطالعه‌ی رمان هابیل و قابیل