سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

داستان مِرآت سِحر?? | eli.b کاربر انجمن نودهشتیا

         

            279489613_negar___52.png.48ab167f261d77b687cfc3cf8f08859e.png

 

??داستانِ مرآتِ سحر??        

  ??نویسنده:  eli.b | کاربر انجمن نودهشتیا? 

 ??هدف:  ایجاد تنوع در تخیل نویسی وبیانی فلسفی??

  ??ساعات پارت گذاری: نامشخص??

  ??ژانر: تخیلی_معمایی??

 ??خلاصه : فاجعه ای از جنسِ تارهایی جادویی، ورود تماس هایی از آینه هایی مسکونی! جزئی بی قاعده، در ریز نقشی های گوتنبرک. به مبارزه با مباهله ای ممکن در این دنیا می پردازد. او مردی شدیدا ریز نقش است. اما آه که افسوس...نمی داند در وجود آن همه رخنه در روزها میتوان از مرآت به ناممکن ها ورود کند! مرآتی که تجلی آن ناگریز است. سنی ندارد این گوتنبرک محزونی که با چشم هایی که اندک اندک به خاکستری می گراید. او در میان مرآت به چه نوع از تاری سِحر آلود از کودکی خویش برمیگردد؟ در همین تخیل لحظه ای درنگ عالمی  در عمق مرآت رونشان میشود. چه محزون است آخر این دلبرایی ها چیزی به جز تخیلی در کرانه ی راست رود خانه نیست.

 

??مقدمــــه??

فراری حتمی میسازم از این دنیای ناممکن، بروم؟ باید بروم به دورترین نقطه ای که ممکن می سازد ورودِ به همان مرآت دست یافتنیِ من! با لحظه ای درنگ قلبم پر از یوئانا می شود، چطور ممکن است با این خیالِ خفته از کنار درختی گذشت و از دیدن آن شیرین کام نشد! چطور میشود انسانی را دید و از دوست داشتن او، احساس سعادت نکرد! وای که زبانم کوتاه است و بیان افکارم دشوار،وای که ما در هر قدم چه بسیار چیزهای خارق العاده می بینیم! چه قدری زیبا که حتی نگون بخت ترین آدم ها هم نمی توانند زیباییشان را ببینند. در کرانه ی راستِ رودخانه به آسمانِ مه آلود عصرهای سه شنبه پرتاب می شوم و به انتظار یوئانا در میان ابرها نقش رهگذر را ایفا می کنم.

 

بخشی از داستان:

چشمان خاکستری اش را نگاه می‌کند و به خودشیفتگی خود، مانند همیشه پی می‌برد. گوتنبرک در لباس خواب قرمز رنگ خود غرق شده بود. خود را چیزی شبیه به کوتوله کریسمس تشبیه کرده بود.

از در ورودی عبور می‌کند و به لبخند خود خیره می‌شود. در کجا خیره شده؟ در همان آینه‌ی مسکونی و منفوری که دندان های او را به شکلی با مشت به عقب رانده شده نمایان می سازد.

 اما وقتی لبخند می زند، مانند آن کسی است که بهترین لطیفه‌ی روی زمین را برای او تعریف کرده. ای به آسمان بی رنگ متمایل به مه آلود نگاه می کند.

دوید و دور شد از کرانه‌ی خانه ی خود. بعد از خانه ی آنها هیچ خانه‌ی نبود انگار خانه اشان ته دنیا بود. 

جنگل، از همان جا آغاز می‌شد. یک کوچه ی معروف بود که پیچ تندی را به خود گرفته بود، معروفِ به کلاورکلوز، جز آخر هفته ها در این کوچه پرنده هم پر نمی‌زند.

***

 

مطالعه‌ی رمان مرآت سحر