سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

رمان عشق از جنس حماقت | Azin18 کاربر انجمن نودهشتیا

نام رمان:عشق از جنس حماقت 

                         نویسنده:Azin18 کاربر انجمن نودوهشتیا

ویراستار: @Paradise                         

ناظر: @Madi

                                           ژانر:عاشقانه‌ و اجتماعی

هدف:در بحران‌های زندگیمون شخصیت واقعی خودمون رو می‌تونیم پیدا کنیم هر چقدر دشوار باشه.

                                   پارت گذاری:نامعلوم

خلاصه:

فضای مجازی دنیای سایه‌هاست...

سایه‌هایی که به رنگ خاکستری‌اند...

و تو هرگز نخواهی فهمید پشت جملات خوش آب و رنگ و دلبری‌های مفتون کننده‌ی یک سایه چه هیولایی نهفته است!

و چه سخت است دختری باشی بی‌ پناه و تنها به دنبال آغوشی گرم و امنیتی از جنس آرامش خواب نیمروز.

و در این هیاهوی بی‌رحمانه‌ی زندگی به کدامین سایه باید پناه برد؟

 مـقـدمـه:

سرگردان و آشفته در پی تکیه گاهی به نام عشق می‌روم...
انگار خودم را گم کرده‌ام...
از لا به لای سایه ها عبور می‌کنم شاید یکی از این سایه ها مرا میخکوب سازد و این تن خسته را به دنیای دیگری ببرد...
دنیایی پر از نور ، روشنایی و عشق...

 

بخشی از رمان:

همینطور که با دریا، دوست دختر جدیدش چت می‌کرد، لبخند های ریز میزد و چشای آبیش از شدت شوق و هیجان می درخشید.   فکر می‌کرد خبر ندارم با کی چت می‌کنه.

درحالی که آمار تمام دوست دختراش رو داشتم.‌

ولی با این حال باز هم به حرفاش اعتماد می کردم که اگه صدتا دختر پیشش باشه، باز دلش با منه! ساده بودم نه!؟

اکثر اوقات کارمون دعوا کردن بود.
شاید فکر کنید به خاطر انتقام اومدم، نه، من دختر مذهبی دانشگاه، عاشق پسر جلف کلاسمون شدم.
امیر ، پسری که با هرکار ساده‌اش، دیوونه ترم می‌کرد.
چادرم رو روی سرم درست کردم و گفتم:
- ببین امیر من برات توضیح دادم. ازت خواهش می‌کنم!
امیر: نه، ساکت شو! بهت گفتم اگه کاری که ازت خواستم رو انجام بدی میتونی باهام بیای وگرنه دخترهای زیادی هستن که دوست دارن الان جای تو باشن.
با این حرفش غرورم شکست ولی باز اهمیتی ندادم.


مطالعه‌ی رمان عشق از جنس حماقت


رمان ثانیه های متضاد|هانیه نیک خواه کاربر انجمن نودهشتیا

zds4_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B

                نام رمان: ثانیه های متضاد(مرداب هسل)

نویسنده: هانیه نیکخواه کاربر انجمن نودهشتیا.

 ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی

هدف: همیشه باید به خدا و زندگی ایمان داشته باشیم و من با نوشتن این رمان می‌خوام ثابت کنم که هر شکست، مقدمه یک پیروزی بزرگ است.

ساعات پارت گذاری نامعلوم.

خلاصه:

اتفاقی دردسر ساز؛ دیدار و تصادفی که باعث سرشکستگی چند جوان می‌شود.
حادثه‌ای که جرقه انتقام را در دل سنگ مانند آن کاکتوس، می‌زند و شتاب زده خار هایش‌ را به قلب لطیف آن پری می‌زند!
خار هایی که می‌کوشند تا به همه اطرافیانش، ضربه‌ای بزنند؛ طوری که انگار وارد مسابقه‌ای شده‌اند که هر کدام درد ضخیم و عظیم‌تری را ایجاد کند، برنده‌ی آن مسابقه است!
در میان این همه بی‌عدالتی و مشقت، جرقه‌ی دیگری زده می‌شود که حسی را در میانشان به وجود می‌آورد که هیچ قابل پیش‌بینی نبود!
اما حالا، همه‌ی آن‌ها شریک این حس شدنده‌اند و بدون هیچ قرار دادی، مجبور به شراکت در این مناقصه‌اند.

مناقصه‌ای متنوع از جنس انتقام، شیطنت، غیرت...

مقدمه:

 ما همان نیلوفر های آبی هستیم که در هر شرایطی، رسالت انسان بودن رو به خودمان ثابت می‌کنیم. در اطرافمان حصار می‌کشیم که از تنفر، پوچی، تنبلی و نا‌امیدی دور باشیم و چراغ صداقت و عشق بی‌شائبه را، همیشه روشن نگه می‌داریم و دیدگاهمان را پیوسته، به آفریدگار می‌دوزیم؛ در مرداب شکوفه می‌زنیم و به سوی آسمان اوج می‌گیریم، وقتی به آب گل‌آلود مرداب نگاه می‌کنیم، شگفت زده می‌شویم که چگونه از چنین آب گل‌آلودی، تبدیل به چنان نیلوفر خوشبو و زیبا‌‌ای شده‌ایم اما هر چه قدر هم قوی باشیم، زیبا باشیم، باز هم ریشه در گل‌لای مردابی داریم، که به هیچ‌کس رحم نکرد! ما محکومیم به غرق شدن، محکومیم به زندانی ماندن اما خیال تجافی را در سر نداریم، می‌کوشیم و منتظر می‌مانیم؛ منتظر دست هایی که ما را از این مرداب می‌چیند و در آخر، رویاهایی که به حقیقت می‌پیوندند!

 

بخشی از رمان:

((ارغوان))
تعداد نفس هایی که می‌کشیدم از دستم در رفته بود بس که نفس_نفس میزدم. فرمون ماشین رو محکم فشار می‌دادم بلکه لرزش دست‌هام کمتر شه اما با یاد آوری این بدبختی، لرزششون بیشر و بیشتر میشد، طوری که تموم ترسم رو سر فرمون بیچاره خالی می‌کردم. خیره به تاریکی روبه‌روم و غرق در اضطراب و نا‌امیدی! هق_هق‌کنان میون نفس هایی که به شمارش افتاده بود، زمزمه کردم: من چیکار کردم؟ بلند تر داد زدم "چیکار کردم؟" سرم رو روی فرمون کوبیدم که دردَش تا مغز سرم نفوذ کرد. اما این درد کجا، اون دردی که طعمه‌اش شدم کجا؟ یکبار دیگه مشت آتشینم و روی فرمون کوبیدم؛ یکبار دیگه، دوبار دیگه سه بار دیگه و.... اینقدر کوبیدم تا اتفاق چند لحظه پیش که مدام مثل فیلم سینمایی از پرده چشم رد میشد از ذهنم پاک شه؛ اما نشد که هیچ، برعکس زنجیر‌ش رو محکم تر از قبل قفل من کرد که توان نجات پیدا کردن و از این مرداب و نداشته باشم. توی مردابی افتاده بودم که حاصل دست و پا زدنم غرق شدن بود.  خیسی مایعی  که بی‌شک خون سر شکسته‌ام بود رو کنار شقیقه‌ام حس کردم اما جرات نگاه کردن به چهره‌ام و نداشتم. سیل اشک‌ هام به راه افتاد؛ انگار هنوز خودم هم باورم نشده بود که توی چه مخمصه‌ای گیر‌ افتادم! بین اون همه تاریکی، آینده تلخ‌تر از زهرم رو می‌دیدم! با پشت دست اشک ‌هام رو پاک کردم، سَرَم رو به طرفین تکون دادم. سعی می‌کردم با حرف ‌های امیدوارانه، قلب ترسیده‌ام رو آروم کنم ولی جرقه ‌های مملو از ترس قلبم، تبدیل به شعله‌ های آتشین شده بودند و قادر به مهار کردنشون نبودم! با تابش یک‌هویی نوری در چشم‌‌هام، دستم رو جلوی صورتم گرفتم تا مانع دید نور شم. 

 

مطالعه‌ی رمان ثانیه های متضاد


رمان ثانیه های متضاد|هانیه نیک خواه کاربر انجمن نودهشتیا

zds4_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B

                نام رمان: ثانیه های متضاد(مرداب هسل)

نویسنده: هانیه نیکخواه کاربر انجمن نودهشتیا.

 ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی

هدف: همیشه باید به خدا و زندگی ایمان داشته باشیم و من با نوشتن این رمان می‌خوام ثابت کنم که هر شکست، مقدمه یک پیروزی بزرگ است.

ساعات پارت گذاری نامعلوم.

خلاصه:

اتفاقی دردسر ساز؛ دیدار و تصادفی که باعث سرشکستگی چند جوان می‌شود.
حادثه‌ای که جرقه انتقام را در دل سنگ مانند آن کاکتوس، می‌زند و شتاب زده خار هایش‌ را به قلب لطیف آن پری می‌زند!
خار هایی که می‌کوشند تا به همه اطرافیانش، ضربه‌ای بزنند؛ طوری که انگار وارد مسابقه‌ای شده‌اند که هر کدام درد ضخیم و عظیم‌تری را ایجاد کند، برنده‌ی آن مسابقه است!
در میان این همه بی‌عدالتی و مشقت، جرقه‌ی دیگری زده می‌شود که حسی را در میانشان به وجود می‌آورد که هیچ قابل پیش‌بینی نبود!
اما حالا، همه‌ی آن‌ها شریک این حس شدنده‌اند و بدون هیچ قرار دادی، مجبور به شراکت در این مناقصه‌اند.

مناقصه‌ای متنوع از جنس انتقام، شیطنت، غیرت...

مقدمه:

 ما همان نیلوفر های آبی هستیم که در هر شرایطی، رسالت انسان بودن رو به خودمان ثابت می‌کنیم. در اطرافمان حصار می‌کشیم که از تنفر، پوچی، تنبلی و نا‌امیدی دور باشیم و چراغ صداقت و عشق بی‌شائبه را، همیشه روشن نگه می‌داریم و دیدگاهمان را پیوسته، به آفریدگار می‌دوزیم؛ در مرداب شکوفه می‌زنیم و به سوی آسمان اوج می‌گیریم، وقتی به آب گل‌آلود مرداب نگاه می‌کنیم، شگفت زده می‌شویم که چگونه از چنین آب گل‌آلودی، تبدیل به چنان نیلوفر خوشبو و زیبا‌‌ای شده‌ایم اما هر چه قدر هم قوی باشیم، زیبا باشیم، باز هم ریشه در گل‌لای مردابی داریم، که به هیچ‌کس رحم نکرد! ما محکومیم به غرق شدن، محکومیم به زندانی ماندن اما خیال تجافی را در سر نداریم، می‌کوشیم و منتظر می‌مانیم؛ منتظر دست هایی که ما را از این مرداب می‌چیند و در آخر، رویاهایی که به حقیقت می‌پیوندند!

 

بخشی از رمان:

((ارغوان))
تعداد نفس هایی که می‌کشیدم از دستم در رفته بود بس که نفس_نفس میزدم. فرمون ماشین رو محکم فشار می‌دادم بلکه لرزش دست‌هام کمتر شه اما با یاد آوری این بدبختی، لرزششون بیشر و بیشتر میشد، طوری که تموم ترسم رو سر فرمون بیچاره خالی می‌کردم. خیره به تاریکی روبه‌روم و غرق در اضطراب و نا‌امیدی! هق_هق‌کنان میون نفس هایی که به شمارش افتاده بود، زمزمه کردم: من چیکار کردم؟ بلند تر داد زدم "چیکار کردم؟" سرم رو روی فرمون کوبیدم که دردَش تا مغز سرم نفوذ کرد. اما این درد کجا، اون دردی که طعمه‌اش شدم کجا؟ یکبار دیگه مشت آتشینم و روی فرمون کوبیدم؛ یکبار دیگه، دوبار دیگه سه بار دیگه و.... اینقدر کوبیدم تا اتفاق چند لحظه پیش که مدام مثل فیلم سینمایی از پرده چشم رد میشد از ذهنم پاک شه؛ اما نشد که هیچ، برعکس زنجیر‌ش رو محکم تر از قبل قفل من کرد که توان نجات پیدا کردن و از این مرداب و نداشته باشم. توی مردابی افتاده بودم که حاصل دست و پا زدنم غرق شدن بود.  خیسی مایعی  که بی‌شک خون سر شکسته‌ام بود رو کنار شقیقه‌ام حس کردم اما جرات نگاه کردن به چهره‌ام و نداشتم. سیل اشک‌ هام به راه افتاد؛ انگار هنوز خودم هم باورم نشده بود که توی چه مخمصه‌ای گیر‌ افتادم! بین اون همه تاریکی، آینده تلخ‌تر از زهرم رو می‌دیدم! با پشت دست اشک ‌هام رو پاک کردم، سَرَم رو به طرفین تکون دادم. سعی می‌کردم با حرف ‌های امیدوارانه، قلب ترسیده‌ام رو آروم کنم ولی جرقه ‌های مملو از ترس قلبم، تبدیل به شعله‌ های آتشین شده بودند و قادر به مهار کردنشون نبودم! با تابش یک‌هویی نوری در چشم‌‌هام، دستم رو جلوی صورتم گرفتم تا مانع دید نور شم. 

 

مطالعه‌ی رمان ثانیه های متضاد


رمان گرگ واره / برگزیده | «Ara» کاربر انجمن نودهشتیا

okkt_u8e7_img_20210329_173350_115.jpg

 

نام رمان: گرگ واره
جلد یک: برگزیده

نویسنده: «Ara» (هستی همتی) کاربر انجمن نودهشتیا

ژانر: تخیلی، فانتزی، معمایی

*_هدف: گسترش دادن و دامن زدن به تخیلات

ساعت پارتگذاری: یک روز در میان

*_خلاصه:
در هیاهوی تاریکی و سوز سرما، به زیر نور تابان ماه کامل از جا بر می‌‌خیزد و موهای سفید رنگ بدنش را به دست باد می‌‌سپارد بلکه صدای زوزه‌‌ی خوفناکش را از ورای آن مه روانه‌‌ی دیگران کند؛ اگرچه در پس آن وحشت هیچ کس نمی‌‌داند دل او به روشنی چشم‌‌هایش است و سرنوشت تلخ دوگانگی‌‌اش به دست دیگری برگزیده شده...

1399/5/3

 

*_مقدمه_*

 

آمدن‌‌ها در پی رفتن‌‌ها...
دنیا برایم به سادگی در گذر بود
و هیچ از تقابل آینده‌‌ام نمی‌‌دانستم...
دقایق در پی ثانیه‌‌ها
گذر ابهامات
تشبیهات
ندانسته‌‌ها!
علل برگزیده بودنم...
اظهار نداشتند
هیچ نگفتند
اجبار
انتخاب
سرما
گرگ...
تقابل
جنگ
خونریزی
خون آشام...

 

بخشی از رمان:

از پشت، بند کوله‌‌ی ادوارد را به سوی خود کشاند که به علت ناگهانی بودن رفتارش، تعادل ادوارد برهم خورد. بیشی نمانده بود کله پا شود که در دقیقه‌‌ی نود، دست بر نیمکت گذاشت و با پرخاش به سوی قهقهه زدن‌‌های آرسن بازگشت.

- زهرمار! مرض داری آدم رو سکته میدی؟!

آرسن شکلکی برای دوستش در آور.

- خوب حالا ادوارد اخمو، همه‌‌اش فقط نیم نمره نگرفتی...

ادوارد به زیر لب ناسزایی نثار آرسن کرد.

- خفه شو بابا...

آرسن در پی بی‌‌قیدی شانه بالا افکند و با بی‌‌توجهی کتاب‌‌هایش را در کوله‌‌ی خود چپاند. هرگز نتوانسته بود بر سر کلاس چون ادوارد بر درس‌‌هایش متمرکز شود و از استعداد بالایش در مسیری درست بهره بگیرد.

پس از آن که ادوارد با حرکات اندوه بار، ژاکتش بر ساعد افکند، دوشا دوش یکدیگر از کلاس نمور خارج شدند و پا به درون حیاط گسترده‌‌ی مدرسه‌‌شان نهادند که سایر دانش آموزان هم کمابیش پراکنده می‌‌شدند. حیاط مدرسه محصور شده توسط تعدد درختان و تور دروازه‌‌ی فوتبال بود.

 

مطالعه‌ی رمان گرگ واره


دانلود دلنوشته بوی عشق نودهشتیا

دانلود دلنوشته بوی عشق نودهشتیا

دانلود دلنوشته بوی عشق نودهشتیا

نام کتاب: بوی عشق
نویسنده: بیتا فولادی کاربر نودهشتیا
ژانر: عاشقانه
طراح جلد: Mojgan_a
صفحه‌آرا: _Hadiseh_
ویراستار: نرگس نظریت
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دلنوشته عاشقانه
مقدمه: از عشق چه بگویم که زیباتر و شیرین‌تر از آن در دنیا ندیده‌ام؟ عشقی که وسعتش بی‌انتهاست و همانند دریا پاک و بی‌کران است!

 

پیشنهاد ما
رد پای گرگ | فاطمه زهرا ربیعی کاربر انجمن نودهشتیا
رمان زعم زرد، نویسنده | زهرا زنده دلان کاربر انجمن نودهشتیا

«دعای پیرمرد گدا»
پیرمردی را دیدم؛
گوشه‌ای نشسته بود و گدایی می‌کرد.
جلو رفتم و پولی به او دادم.
نگاهی به من کرد و گفت:
– جوان خیر ببینی و هرگز عاشق نشوی!
تعجب کردم! برگشتم و دلیل دعایش را پرسیدم.
کمی مکث کرد و گفت:
– چون آدم عاشق یا تنهاست یا همانند من گدا.
آن زمان معنی این دعایش را نفهمیدم،
ولی سال‌ها بعد پی بردم که
بهترین دعای عمرم را همان پیرمرد گدا برایم کرده!

«انتظار»
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم که عقربه‌هایش تکان می‌خوردند، ولی یار من نمی‌آمد.
مگر دیگر یاری هم مانده بود که بیاید؟!
این حس تنها حس انتظار دخترکی بود که برای اولین بار عاشق شد و با تمام وجودش شکست و با هر قدمی که بر می‌داشت تکه‌ای از قلب و وجودش را جای می‌گذاشت!
تصویر ساعت و صدای تیک تاک عقربه‌هایش هر لحظه برایم محو و کوتاه‌تر می‌شدند تا این‌که چشمان غمگینم دیگر طاقت این همه بغض را نیاورد و جاری شد!
چشمم را از ساعت گرفتم و روی تخت دراز کشیدم و به امید روزی که چشمانم کامل بسته شود به خواب رفتم.

 

دانلود دلنوشته بوی عشق 


دانلود داستان تقاص عشق تو نودهشتیا

دانلود داستان تقاص عشق تو نودهشتیا

دانلود داستان تقاص عشق تو نودهشتیا

نام کتاب: تقاص عشق تو
نویسنده: غزل نیک‌نژاد کاربر نودهشتیا
ژانر: عاشقانه_ تراژدی
صفحه‌آرا: -Hadiseh-
طراح جلد: Sheydaw_HD
ویراستار: زهرا بهمنی
تعداد صفحه: 25
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
رمان تراژدی
خلاصه: همه چیز برمی‌گرده به اون شب نحس. اون شبی که به خیال خودم می‌خواست بشه بهترین شب زندگیم!
شبی که اون لباس عروس لعنتی و به تن کردم. اگه اون نبود، اگه اون عاشقم نمی‌شد، اگه اون توی یک شب، اون هم شب عروسیم، زندگیم و به آتیش نمی‌کشید، الان با کیان عروسی کرده بودم. شاید هم یه بچه داشتیم، اما نشد، به خاطر اون نشد…

 

مقدمه:
رفتی؟
به سلامت!
من خدا نیستم که بگویم صدبار اگر توبه شکستی باز آی…
آنکه رفت به حرمت آنچه با خود برو حق بازگشت ندارد…
رفتنش مردانه نبود لااقل مرد باشد برنگردد..
خط زدن بر من پایان نیست، بلکه آغاز بی لیاقتی توست…
همیشه بهترین ها مال من بوده و هست..
اگر مال من نشدی قطعا بهترین نبودی و نیستی..
این تو نیستی که منو فراموش کردی…
این منم که به یادم اجازه نمی دهم حتی از نزدیکی ذهن تو عبور کند…
صحبت از لیاقت است..
محکم تر از آنم که برای تنها نبودنم آنچه را که اسمش را غرور گذاشته ام برایت به زمین بکوبم…
احساس من قیمتی داشت که تو برای پرداخت آن فقیر بودی….

پیشنهاد ما
رمان دل پرروی من| Sherv?n کاربر انجمن نودهشتیا
داستان کوتاه عقایـد پوسیـده | «Ara» کاربر انجمن نودهشتیا

با لبخند عمیقی به آینه مزونِ لباس عروس، که تصویر خودم توش منعکس شده بود، خیره شدم. با دیدن لباس عروسِ توی تنم، هر لحظه لبخندم پررنگ تر می‌شد.
بعد از پوشیدن کلی لباس عروس، بالاخره اونی که می‌خواستم و پیدا کردم. چشم هام رو بستم و خودم و با این لباس، توی جشن عروسی کنار کیان تصور کردم.
– مهرسانا این لباس از همشون قشنگ تر هستش!
با شنیدن صدای تیام، چشم هام رو باز کردم و گفتم:
– آره خودم هم این رو بیشتر از همشون دوست دارم!
دوباره نگاهی کلی به خودم انداختم و گفتم:
– تیام به نظرت همین خوبه یا بقیه رو هم بپوشم؟!
این جمله رو گفتم اما جوابی نشنیدم.
مهرسانا: تیام!
– تیام رفت. اگه من نظر بدم اشکالی داره؟!
با شنیدن صدای کیان، برگشتم و گفتم: – – تو کِی اومدی؟! تیام کجا رفت؟
– چقدر خوشگل شدی!
– بهم میاد؟
– خیلی بهت میاد!
– کیان تو چرا اومدی؟
– اومدم خانومم رو تو لباس عروس ببینم.
– ولی…
– ولی چی؟!
با صدایی که نگرانی توش موج میزد گفتم:
– آخه ما یه رسمی داریم که داماد نباید عروس و قبل از عروسی، توی لباس عروس ببینه، اون موقع حتما یه اتفاق بد می‌افته.
با انگشت شصتش گونه ام و نوازش کرد و گفت:
– تو هم این چرت و پرت هارو باور داری؟!
– خب به هر حال رسمِ دیگه.
– اگه اینجا کارت تموم شده بریم بیرون یچیزی بخوریم؟!
– باشه بزار لباسم رو عوض کنم.
بعد از عوض کردن لباسم و خرید لباس عروس، به همراه کیان، باهم از مزون خارج شدیم. وقتی سوار ماشین شدیم، صدای پیام برای موبایل کیان، توجه‌ام رو به خودش جلب کرد. چون لبخند روی لب کیان، بعد از خوندن اون پیام، به طور کامل محو شد.
مهرسانا: کی بود؟!
– چی؟!
– گفتم کی بود؟
– ولش کن مهم نیست‌.
– دوباره لیا بود؟
– مهرسانا…
نزاشتم حرفش و کامل کنه و گفتم:
– این بار با چی تهدیدت کرد؟
موبایلش و گرفت سمتم و گفت:
– بخون!

 

دانلود داستان تقاص عشق تو


داستان تعیش واله |zahra_banu کاربر انجمن نود هشتیا

4mey_%C3%9B%C2%B2%C3%9B%C2%B1-%C3%9B%C2%

نام داستان: تعیش واله

ژانر:تراژدی ، عاشقانه

زمان پارت گذاری: نامعلوم

هدف: به تصویر کشیدن اشتباهات انسان در زندگی مشترک

خلاصه: 

من دختری هستم به لطافت نسیم بهاری
دختری از جنس سنگ با روحی ظریف
در فراز و نشیب زندگی صیقل میخورم
تا می‌شوم آنچه که می‌بینی.
نمی‌شکنم ،سنگ ریزه نمی‌شوم
بلکه الماسی از درونم متولد می‌شود که همگان
در حیرت آن می‌مانند.

عقب نشینی نمی‌کنم ،آتش بس را قبول نمیکنم

بلکه برای خویش می‌جنگم.غرورم را حفظ می‌کنم و برای داشتن تو به خودم می‌بالم.

 

مقدمه:

من این شب بیداری را دوست دارم
من این آشفتگی را دوست دارم
بغض آسمان دلتنگی را دوست دارم
روزها گذشت و دلم عاشق شد،

زمانی که بیشتر گذشت، دلم مجنونت شد
من این جنون را دوست دارم
از دلم چه بگویم، از این روزها چه بگویم، هر چه بگویم،
این تکرار لحظات با تو بودن را دوست دارم
بی‌تابم، با دوری ‌ات ساختم،

در انتظار آمدنت هستم،
من این انتظار‌ و بی تابی‌ ها را دوست دارم
برای اینکه تو را دارم،

برای اینکه به عشق تو بی‌تابم،
به عشق تو اینجا همانند یک پرنده‌ گرفتارم
به عشق تو در مقابل غروب آفتاب نشسته‌ام،
این غروب را با همه ناخوشی هایش دوست دارم
من این بی رحم هایت را دوست دارم،

هر چه با دلم سرد باشی،
من این سرمای وجودت را نیز دوست دارم
من این بی مهری هایت را دوست دارم،

هر چه آزارم دهی،
من آزار و اذیت هایت را دوست دارم
هر چقدر می خواهی با دلم بازی کنی،
من این بازی کردنت را دوست دارم
بی تفاوت بودنت را دوست دارم،

اینکه به دیدارم نمی‌آیی هم بماند،
مغرور بودنت را نیز دوست دارم
تو یک طرف باشی و تمام غصه های جهان هم همان طرف،
من تو را با تمام غصه هایت دوست دارم
هر چه بگویی دوست دارم، هر چه باشی دوست دارم

 

سخن نویسنده:

خوانندگان عزیز این داستان واقعی ست.اسامی بدون تغییر هستند و مکان ها ساخته ی ذهن نویسنده ست.هرگونه تشابه تصادفی ست.

 

بخشی از داستان:

با ترس و لرز به آلت قتاله ی روبه رویم نگاه می‌کردم.تمام بدنم درد می‌کرد.اشک هایم بی وقفه صورتم را خیس می‌کردند.با هق-هق گفتم:

- غلط کردم.نمیدونستم.تورو خدا نزنید.

چهره های بی رحمشان ترس را به دلم ارزانی میدهند.به ناگه سیلی محکمی روی صورتم مینشیند.بعد از آن بی رحمانه برق کمربند روی بدنم جا می‌اندازد.کجایی ناجی من؟

صدای در و بعد از آن صدای گرمش که فریاد میزد بر سرشان آمد.دلم گرم شد.لبخند بی جانی روی لب هایم نقش بست و همان سه کنج دیوار خسته دراز کشیدم و جنین وار خود را در آغوش گرفتم.

سایه ای که بر بدنم نشست را از پشت پلک هایم نیز می‌توانستم احساس کنم.چشم باز کردم که با چشمان اشکی اش گره خوردم.از جا بلند شد و دوباره از اتاق خارج شد.

دردمند در دلم نالیدم و صدایش زدم.ترس از کمربند چرم مشکی و شلنگ خیس آبی رنگ چشمه ی خشک اشکم را دوباره به جریان انداخت.

باز هم صدای در اما این بار قفل شدنش پوزخندی روی لبانم نشاند.من که از این بدتر نمیشم ،میشم؟ در دست نایلون یخی داشت و به دوباره رو به رویم نشست.نایلون را روی زمین گذاشت و با احتیاط کمک کرد تا بلند شوم.

 

مطالعه‌ی داستان تعیش واله


رمان ابنر الماس | tara1384 کاربر انجمن نودهشتیا

یا رب

شروع:1400/2/16

رمان:ابنر الماس(ابنر یعنی پرنور)

نویسنده:تارا ابراهیمی

ناظر: @mahdiye11

ویراستار: @K.Mobina

خلاصه:(ابنرالماس)روایتگر زندگی دختری است به نام الماس.دختری ساده.متین و ظریف  که در خردسالی والدین اش را از دست داده است که همراه مادر بزرگش در شیراز زندگی میکند.

طی رفت آمد هایش با خانم شریفی رییس پرسنل بیمارستان با پسرش سپهر شریفی نامزد می شود.

اما سرنوشت زندگی اش را طور دیگر رقم می دهد و در روز روشن توسط یک باند قاچاقچی دزدیده میشود با کمک دختری از آنجا فرار میکند.

غافل از اینکه وارد یک بازی خطرناک شده است...!

و آنجاست که پی رازهایی می برد که عقلش توانایی درکشان را ندارد و الماس را در هاله بهت فرو می برد تازه می فهمد که که بازیچه دست نزدیک ترین کسانش بوده است...!

از آنجایی که قرار است قربانی عشق پدرش شود ولی....

پایان خوش

 

مقدمه:

اینجا کسی است پنهان

چون جان و خوشتر از جان

باغی به من نموده ایوان من گرفته

اینجا کسی است پنهان

همچون خیال در دل

اما فروغ رویش ارکان من گرفته

?مولانا?

 

بخشی از رمان:

?دانای کل?

صدای هیاهوی باد درگوش هایش می رقصید و بوی خاک نم خورده روحش را مورد آرامش قرار می داد.

آرام و ظریف گام بر می داشت، گویا انگار حالش بهتر از قبل شده است. به چند لحظه قبل که فکر می کند تنش به رعشه می افتد، انگار برایش قابل  هضم نیست که به دستان چه کسی گرفتار شده...

آری!  آمدی حسین لایق!

پدری که بعد از بیست سال او را بعد از تولد به چشم دیده بود و الان در زندگی دخترک سرک کشیده بود که بخواهد زندگی و آینده دخترکش را تباه کند و حتی جانش را بگیرد.

?الماس?

 تمام قوت اش را در پاهایش ریخت و با تمام توانش دوید. با صدای شلیک گلوله سر جایش ایستاد؛ پاهایش همراهی اش نمی کردند، گویا شانس با او یار نبود.

نگاهش حول و هوش آدمک هایی کشیده میشد که جنازه هایشان  روی زمین افتاده بود و حالش را دگرگون می کرد و به خاطر می سپرد.

هنگامی که نزدیک عمارت رسید، سگ های وحشی نگهبانان را دید و سگ ها شروع به پارس کردن، کردند. بی توجه به سگ ها به راه‌ام  ادامه دادم؛ نزدیک در شدم، ارتفاعش از آنچه فکر می کردم بیشتر بود. بی توجه به دور و برم از روی نرده درها بالا رفتم و خودم را از آن عمارت نحس بیرون بردم.

 

مطالعه‌ی رمان ابنر الماس


رمان پلیس به اضافه ی عشق | اتنا سرلک کاربر انجمن نودهشتیا

 

     6qe_photo_2020-11-21_11-43-35.jpg          ??به نام یگانه معشوق عاشقان ??

             ?? رمان: پلیس به اضافه ی عشق 

                 ????به قلم: آتنا سرلک

                 ژانر: پلیسی_عاشقانه

 

مقدمه : یک روز تو را خواهم دزدید...تورا به امن ترین گوشه ی قلبم خواهم برد،در انجا گروگانت میگیرم... یک داستان پلیسی عاشقانه....پای همه چیزش هم می ایستم؛ پای بیراهه رفتنم!بیراهه هم برای خودش راهی است....اصلا در حصار اغوشم زندانت خواهم کرد ودر قبال ازادی ات....ازادت میکنم بشرطی که تا ابد مال خودم شوی!

خلاصه: به تماشا سوگند، به اغاز کلام، به سبزی لباس، به نشان سرافرازی بر دوش، به ارامش شهر، برای شما می نویسم، برای شمایی که در سرما و گرما زیر بارش تیر و تفنگ برخود پیچیدید.

 

بخشی از رمان:

روزبه 

به پهلوی چپ چرخیدم و دستم را، زیر بالشت بردم. در آهنی سلول، با خشونت باز شد و کیانوش، با عصبانیت ظاهری، وارد سلول شد. توی جام نیم خیز شدم؛ به چهره‌ی درهمش نگاهی انداختم و اخم‌هایم را، درهم کشیدم. با بدخلقی داد زدم:

- ببینم نفله، تو این جا چه غلطی می‌کنی؟

با این حرفم، با لحن عصبی گفت:

- این جا فقط من سوال می‌کنم؛ مفهومه برات جوجه؟! 

از روی تختم که طبقه‌ی دوم بود، به پایین پریدم. در حالی که قولنج  گردنم را می‌شکستم، به سمتش رفتم و در همین حین هم ادامه دادم:

- مثل این که گردنت روی سرت اضافی کرده که این جوری نطق می‌کنی!

 

مطالعه‌ی رمان پلیس به اضافه ی عشق


رمان آیَت نودهشتیا

" بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ "

" اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج "

" ?للَّ?هُمَّ صَلِّ عَلَى? مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ "

نام رمان: آیَت.

نویسنده: هستی میردریکوند.

ژانر: عاشقانه- مذهبی- معمایی- اجتماعی.

خلاصه: زیر عرش الهی، تلا?لویی جلوه‌گر، تسبیح و تقدیسِ پروردگار آفاق را به جا می‌آورد. تهلیل و تحمید او هیچ‌گاه به غایَت نمی‌رسید. مشکات رضوان و مصباح زمین، ریحانه‌ی بهشت نامیده شد! 

در پس شب‌های سیه‌فام، پناه می‌داد دل‌هایی را که پرده‌ی سیاهی بر سر خود کشیده بودند. یاری‌اش چنان درهای رحمت را می‌گشود که گویی نور دیدگانش، دلت را از خاک هلاکت می‌زدود! 

همچنان می‌داند، آگاه است و دشمنانش سر انگشت خشم به دندان می‌گیرند؛ اما هنوز هم پناه می‌دهد، هنوز هم دست‌گیرِ دست‌های خالی از عطوفت است... اینک کسی به او نیاز دارد که در بیراهه‌های شقاوت و معصیت، دربند شده و عزم خود را برای رهایی به زوال کشانده است!

مقدمه: الهی سینه‌ای ده آتش افروز
در آن سینه، دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده، غیر از آب و گل نیست
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نِه
زبانم را بیانی آتشین ده
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نَبوَد پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه‌ی راز؟
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می‌یابد، دگر هیچ
"وحشی بافقی"

 

بخشی از رمان:

اَذهانش میان هیاهویی از وهم، محبوس شده بودند. نفس کشیدن برایش دشوار به نظر می‌رسید. هراسی بیمناک در جای جایِ نگاهش، ظلمت و ابهام ایجاد کرده بود. توانی در خود نمی‌دید. دست‌هایش می‌لرزیدند و احساس سنگینی در قفسه‌ی سینه‌اش می‌کرد. تارهای درهم تنیده شده‌ی گیسوانش را کنار زد و از جایش برخاست. سرمای خانمان سوزی در استخوان‌هایش پیچید و زیر بار تحمل ناپذیر حقارت، احتمال شکسته شدن روحش را می‌داد.

مقابل آینه ایستاد. تصویر خود را نظاره کرد و سر تا پایش پر از آشوب شد. چشم‌هایش عاری از هر احساسی بودند، گلویش خشک شده بود و طلب سیراب شدن می‌کرد. با گام‌های بی‌ثبات، جسم بی‌جانش را به طرف در کشاند. دستگیره‌ی فلزی را میان انگشت‌هایش فشرد و از آن فضای خفقان آور، رهایی یافت. 

مسیر آشپزخانه را در پیش گرفت. لیوان شیشه‌ای را پر از آب کرد و جرعه جرعه نوشید. نگاهی به مادرش انداخت، مادری که دست به قنوت برده بود و با چشم‌های بسته، جملاتی را زیر لب نجوا می‌کرد. 

گوشه‌ای دنج از آشپزخانه را انتخاب کرد و همان‌جا نشست. زانوهای سست شده‌اش را در آغوش گرفت و قطره اشک‌های کوچکی، صورتش را به یغما بردند. قلبش در تب و تاب تنهایی، آواز سوگ سر می‌داد. با هر نفس، هوای مرگ را استشمام می‌کرد. خود را پوچ و بیهوده می‌دید، کسی که در لا به لای مذلت و خواری، سنگسار شده بود.

 

مطالعه‌ی رمان آیت