سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

رمان غرور کش نودهشتیا

 negar_db_b2_db_b0_db_b2_db_b1_db_b0_db_b

رمان : غرور کش

نویسنده : mahdiye11

ناظر: @Zeynab_

ژانر : عاشقانه 

زمان پارت گذاری : نامعلوم

هدف : زندگی، از ابتدای تولد تا اونجا که داریم آخرین نفسهامون رو می‌کشیم، به ما درس های بزرگ و کوچک زیادی میده. تاوان چیز خوبی هستش، بنظرم مثل فرصت دوم می‌مونه. یه وقتایی توی زندگی اشتباهات بزرگی می‌کنیم و فکر می‌کنیم درست ترین کار رو انجام دادیم؛ بدون اینکه بدونیم ممکنه چه آسیب هایی به دیگران برسه! شاید حتی تا مدت طولانی متوجه نباشیم اما لحظه ی تاوان دادنت که رسید هیچ راه فراری نداری، هیچوقت بخاطر خودت، کسی رو زیر پا نذار، تاوانش سنگینه، خیلی سنگین!

خلاصه : یه جایی خونده بودم غرور، شادی های آدم رو ازش می‌گیره. من مغرور نبودم اما شادی های زندگیم رو ازم گرفتن، غرور به دادم رسید.

سرپا شدم، محکم شدم، دوباره شروع کردم. برای خودم! برای زندگیم! فکر می‌کردم این لایه? غرور باعث میشه تنها بمونم و بتونم در برابر همه بایستم اما، درست زمانی که احساس می‌کردم موفق شدم.

کسی از راه رسید که شکاف عمیقی روی لایه ی غرورم انداخت، نه بخاطر مغرور بودن و موفق بودنم نه؛ چون من غرورش رو کشته بودم .

( عاقد برای بار اول خطبه عقد رو خوند، جوابی ندادم. همه چیز مرتب بود، به لب همه لبخند بود جز آقابزرگ که مثل همیشه خشک و اخم کرده؛ اما توی چشم های اونم لبخند بود.

عاقد برای بار دوم خوند، اینبار رفتم گل بیارم؟ نه! نفس عمیقی کشیدم، من فقط می‌خوام ثابت کنم که هنوز سرپا هستم.

بار سوم که خونده شد همه انتظار جواب بله داشتن. سحر بهم اجازه ی آمادگی بیشتر داد و من رو خواهان زیرلفظی کرد.

اما بار چهارم، واقعا بار آخر بود .

عاقد: عروس خانوم! بنده وکیلم ؟

سرم رو بالا بردم و توی چشم های آقابزرگ خیره شدم و

محکم اما آهسته گفتم:

- نه! )

اون روز فکر می‌کردم ماجرا تموم شده؛ اما سالها بعد سرنوشت من رو مقابل مردی قرار داد که روزی با شکستن غرورش سرپا شدم، سالها بیادش نیوفتادم؛ اما سرنوشت تاوان خورد شدن اون مرد رو با خود اون مرد از من گرفت، شاید تاوانی شیرین اما پر از ناامیدی و ناباوری!

مقدمه:

چشم هایت را می‌بوسم،

می‌دانم هیچ کس، هیچ گاه، در هیچ لحظه ای از آفرینش آنچه را که من در گرگ و میش نگاه تو دیدم.

نخواهد دید!

 

بخشی از رمان:

با تموم وسواسی که توی کار داشتم یک بار دیگه به نقشه ای که طراحی کرده بودم خیره شدم، هیچ اشکالی نداشت! یعنی می‌تونم بگم از دفعات قبلی خیلی بهتر بود، دستم سمت تلفن رفت که به سحر خبر بدم بیاد نقشه رو ببره که در اتاقم مثل همیشه بدون در زدن باز شد.

سحر: وای نازلی شنیدی مهندس جدید استخدام کردن؟ باور کن وقتی شنیدم مهندس شریفی اخراج شد از ذوق نمی‌تونستم روی پاهام بایستم، می‌دونی که اون سری بخاطر یه تماس اشتباه وصل کردن چقدر سرم داد زد؛ حالا این رو ولش کن این مهندس جدید...

صدام رو بلند کردم و با اخم گفتم:

- سحر یکم به زبونت استراحت بده این یک! دوما مگه من صدبار به تو نگفتم توی شرکت با اسم کوچک صدام نزن حتی وقتی تنهاییم، سومی رو که فکر کنم بدونی اما اگه لازم هست برای بار هزارم تکرار کنم نظرت چیه؟

در اتاقم رو بست و جلو اومد و با مظلوم نمایی گفت:

- معذرت می‌خوام خانم مهندس!

با همون اخم اما آروم تر از قبل گفتم:

- این نقشه رو ببر واسه مهندس کاظمی.

زیرلب "چشم" گفت، داشت نقشه رو برمی داشت که فکری به ذهنم رسید.

 

مطالعه‌ی رمان غرور کش


رمان دل پرروی من نودهشتیا

نام رمان: دل پرروی من

  نویسنده: Sherv?n کاربر انجمن نود هشتیا

                ژانر: عاشقانه, اجتماعی

              هدف: علاقه ب نویسندگی

            ساعات پارت گذاری: نامعلوم

خلاصه:کاش می‌توانستم زمان را به عقب برگردانم تا آن روزهای خوب برایم تکرار شود. روزهای خوب در کنار آن‌ها، چه زیبا بود!
خنده‌هایشان، صدا کردن‌هایشان و من بی‌صبرانه در انتظار جانم گفتن‌هایشان بودم. 
کاش می‌گفتم آن حرف‌ها را تا حسرتی بر دل پر حسرتم نماند.
حال من ماندم و یک دنیا دلتنگی؛ دلتنگی از جنس سکوت!
هیچ‌وقت پاسخی برای چرا‌های پر رمز و رازم پیدا نکردم؛ چرا که هیچ‌کس جزء خودم نمی‌توانست قانع‌ام کند.
کاش می‌گفتم، دوستتان دارم...

مقدمه:

و در این لحظه‌ی خاموشِ خیال

من در این شهر پر آشوب و شلوغ

بار و بندیل به دوش

در سرم می‌دود از دور

خیالاتِ دروغ

 

آسمان می‌گرید

آسمان می‌بارد

می‌کشد دست نوازش

بر سرِ پنجره‌ی دلتنگی

من ولی

خیره به آیینه‌ی سرد

در حصار زخمی فاصله‌ها

 

می‌نشینم به تماشای

دلی بس غمگین

اشک‌هایی سنگین

یا که روحی خسته

و تنی رنجور

و شاید که غریب

 

می‌نوازم ساز دلتنگی و آه

می‌گذارم سر به بالین زمین

و در این لحظه‌ی خاموشِ خیال

 

بوی مرگ با نفسِ سردِ هوا می‌آید

و شبی سخت دلم می‌گیرد

و دلم می‌میرد...

***

بخشی از رمان:


صدای پاشنه کفش‌هام روی سرامیک‌های کف رستوران طنین انداخت.
دیدمش!
روی صندلی نشسته بود و دست‌های دختر روبه روش رو گرفته بود، قدم دیگه‌‌ای جلو گذاشتم که حواسش جمع شد؛ با دیدن من شکه نگاهم کرد.

بغض گلوم رو گرفته بود و دلم می‌خواست بشینم وسط رستوران و های‌- های گریه کنم. می‌دونستم! متین بهم گفته بود. خودم رو برای دیدن این صحنه آماده کرده بودم؛ ولی بازم احساس می‌کردم قلبم داره از سینم میزنه بیرون؛ ولی نه من نمی‌شکستم! حداقل نه جلوی این‌ها! تنها دل‌خوشیم این بود که حالت صورتم همون خونسردی همیشگی رو داشت.
سریع دست دختره رو ول کرد و با صدایی لرزون گفت: 

- مها!

نگاهی به دختر که حالا نیم‌خیز شده بود، کردم. اون چی داشت که‌ من نداشتم؟! من زیبا بودم، خیلی زیبا؛ این رو‌ همه بهم می‌گفتن از چی اون خوشش اومده بود؟ از موهای بلوندش؟

 

مطالعه‌ی رمان دل پرروی من


رمان به عشق رنگ نودهشتیا

رمان به عشق رنگ

ژانر: تخیلی_طنز

خلاصه: یه دخترشیطون!گاه مهربون،گاه بی رحم، بیشتر اوقات بی خیال،ولی به خاطرعشقش به رنگ،به فوتبال،به تیمش از همه چیزش هم میگذره!یعنی چه چیزی باعث شده که این دختر بیخیال بخواد سختی هارو هم تجربه کنه؟!

مقدمه: من یه دخترم! یه دختر فوتبالی! دخترهای فوتبالی قضیه‌شون با دخترهای دیگه خیلی فرق داره. اون‌ها عشق اولشون تیمشونه، عشق آخرشون هم تیمشونه! عاشق پیراهن تیم مورد علاقشون هستن!
عاشق توپ و استوک! عاشق فوتبال هستن! بزرگترین آرزوشون، دیدن تیم محبوبشون تو ورزشگاست!

 

بخشی از رمان:

«آزاله»

تو کافه نشسته بودم و منتظر بچه‌ها که بیان ولی مگه می‌اومدن؟ منو کاشتن این‎جا، معلوم نیست خودشون کجا هستن! ای بابا! دیوونه‌ام کردن، چرا نمیان؟ داشتم توی دلم با خودم حرف می‌زدم و آهنگِ «باز من رو کاشتی رفتی» رو می‌خوندم و بشکن می‌زدم:

- باز من رو کاشتی رفتی، تنهام گذاشتی رفتی!

(بشکن هم می‌زدم. خُلم دیگه!) همین‌طوری زیر لب چرت رو پرت می‌گفتم که یهو در باز شد و قوم عجوج معجوج ریختن تو! یا خود خدا! چقدر حرف می‌زنن. یهو داد زدم:

- چه خبرتونه؟ چقدر فَک می‌زنین! مشتری‌هام پرید.

سحر با قیافه‌ای آش و لاش، گفت:

- ببخشید که بنا به حرف جنابعالی اومدیم این‌جا بانوی من!

بعد با جیغ خفیفی گفت:

- عوض تشکرته؟

من گفتم:

- خیلی خوب بابا! منم خسته‌ام ولی خب چه میشه کرد؟ کارتون داشتم خب!

 

مطالعه‌ی رمان به عشق رنگ


دانلود داستان تدریس دلبری نودهشتیا

دانلود داستان تدریس دلبری نودهشتیا

دانلود داستان تدریس دلبری نودهشتیا

نام کتاب: تدریس دلبری
نویسنده: تیم رسغ (غزاله امیری، هانیه رمضانی، ستایش روزگرد) کاربران نودهشتیا
ژانر: عاشقانه_ طنز
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود رمان طنز
مقدمه:
رفتم به کنار دلبرم با شادی
گفتا که چه خوب یاد من افتادی!
گفتم صنما تو عشق را استادی!
گفتا پَ نه پَ تو یاد من می‌دادی!

 

پیشنهاد ما
رمان گابلین| سحرصادقیان کاربر انجمن نودهشتیا
رمان همای دلربا |شیواقاسمی کاربر انجمن نودهشتیا

با حرص رو تختم نشستم. این هم از این یکی، رفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد! ملت هم خواستگار دارند ما هم خواستگار داریم. مثلا اومدم ناز کنم‌ها! اصلا ناز کردن به ما نیومده. تا حالا ده تا خواستگار اومده ولی رفته و دیگه پیداش نشده! یکی نیست بهشون بگه تو که بگیر نیستی پس از اول چرا اومدی؟
شالم رو از سرم برداشتم و رو تخت دراز کشیدم. چند دقیقه‌ای گذشت ولی خوابم نبرد. این هم از خواب من، مثل خواستگار‌هام میان ولی نمی‌برند! قد قد قد قد! به پهلو راست چرخیدم و بدون این که چشم‌هام رو باز کنم زیر لب گفتم:
– ای درد! ای مرض! خب لعنتی می‌خوای تخم بذاری بذار دیگه، برای چی ما رو از خواب بلند می‌‌کنی؟
قد-قد-قد-قد! با حرص چشم‌هام رو باز کردم و به این طرف و اون طرف نگاه کردم. خاک تو مخ نداشتت دلبر! ننه تو از کی تا حالا تخم داشت که مرغ داشته باشه؟ ها؟! اشتباهی شد! ننه تو از کی تا حالا مرغ داشت که تخم بذاره؟ این صدای زنگ گوشیته! آهی از خنگی خودم کشیدم و بلند شدم. بعد کار‌های مربوطه در اتاق فکر که خدا رحمتش کنه کسی رو که اختراعش کرده، موهام رو شونه زدم و سریع مانتو و شلوار زرشکی رنگم رو که روپوش مدرسه‌ام بود تنم کردم و آخر سر هم مقنعه مشکی‌ام رو چپوندم سرم و از خونه بیرون زدم.

 

دانلود داستان تدریس دلبری


رمان تو آفتاب منی نودهشتیا

رمان: تو آفتاب منی

نویسنده: سوزان طاهری


خلاصه: زندگی دختری به نام آرشیدا، شیطون و مهربون و ساده!
سام، پسر عموش هستش که در حالی که عاشقشه، بهش آسیب می رسونه.
دایان، وارد زندگیش میشه؛ ولی آیا میتونه دل آرشیدا رو نرم کنه؟ یا آرشیدا تسلیم سام میشه؟

 

بخشی از رمان:

چه هوایی، چه طلوعی، جانم!
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا
به خدایی که خودم می‌دانم
نه خدایی که برایم از خشم
نه خدایی که برایم از قهر
نه خدایی که برایم ز غضب
ساخته‌اند
به خدایی که خودم می‌دانم
به خدایی که دلش پروانه‌ است
و به مرغان مهاجر
هر سال راه را می‌گوید
و به باران گفته است
باغ‌ها تشنه شدند
و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست
که مبادا که ترکی بردارد
به خدایی که خودم می‌دانم
چه خدایی، جانم! *¹

همونطور که شعر می خوندم، بین گل های آفتاب گردون، دور خودم میچرخیدم. خورشید، گرماش رو سخاوتمندانه پخش کرده بود و من هم با تمام وجود، داشتم لذت می بردم.


مطالعه‌ی رمان تو آفتاب منی


رمان تو آفتاب منی نودهشتیا

رمان: تو آفتاب منی

نویسنده: سوزان طاهری


خلاصه: زندگی دختری به نام آرشیدا، شیطون و مهربون و ساده!
سام، پسر عموش هستش که در حالی که عاشقشه، بهش آسیب می رسونه.
دایان، وارد زندگیش میشه؛ ولی آیا میتونه دل آرشیدا رو نرم کنه؟ یا آرشیدا تسلیم سام میشه؟

 

بخشی از رمان:

چه هوایی، چه طلوعی، جانم!
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا
به خدایی که خودم می‌دانم
نه خدایی که برایم از خشم
نه خدایی که برایم از قهر
نه خدایی که برایم ز غضب
ساخته‌اند
به خدایی که خودم می‌دانم
به خدایی که دلش پروانه‌ است
و به مرغان مهاجر
هر سال راه را می‌گوید
و به باران گفته است
باغ‌ها تشنه شدند
و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست
که مبادا که ترکی بردارد
به خدایی که خودم می‌دانم
چه خدایی، جانم! *¹

همونطور که شعر می خوندم، بین گل های آفتاب گردون، دور خودم میچرخیدم. خورشید، گرماش رو سخاوتمندانه پخش کرده بود و من هم با تمام وجود، داشتم لذت می بردم.


مطالعه‌ی رمان تو آفتاب منی


رمان سیرک سلاخی نودهشتیا

نام رمان: ??سیرکِ سَلآخی??

نویسنده: ?نیلیا آریا?

ژانرها: ?جنایی، عاشقانه، تراژدی?

ساعت پارت‌گذاری: هر روز

?•°خلاصه:


هیچ می‌دانی یک عمر زیر یک مشت تهمت زندگی کردن به چه معناست؟
یا اصلا فکر کرده‌ای که یک انسان چگونه می‌تواند با یک مشت دروغ پوچ، بهترین و زیباترین سال‌های زندگی‌اش را بگذراند؟
مسلم است که هیچ ندانی!
شاید این اتفاقات، دوزخی بیش نیست؛
سوختن در آتش شعله‌ور و زبانه کشِ وجودت، زجرآورترین اتفاق ممکن است و من مشتاقم همه با آتش گداخته‌ی درونم همراه دلقک های سیرک تبدیل به خاکستر شوند و تاوان عمری که بر گذشته را بدهند؛
فرقی ندارد چی‌کسانی در این آتش نابود می‌شوند، دوست، آشنا، همسر یا حتی زنی که مرا به‌دنیا آورده، من فقط خواهان حقی هستم که نا عادلانه بر باد رفته است!

 

?•°مقدمه:
تماشاچیان قهقهه سر می‌دهند اما چه می‌دانند در نهایتِ این نمایش طنز و خنده دار آن‌ها را سلاخی خواهم کرد!
حلقه‌ را آتش می‌زنند و من دنبال اولین داوطلب برای نمایش پیش‌رو هستم...
نگاهم را میان جمعیت می‌گردانم،
قیافه‌ی تک- تک تماشاچیان را از نظر می‌گذرانم. 
هر چه باشد مرحله‌ی اول نمایش است، باید پرشور و شوق باشد
انگشت اشاره‌ام او را نشانه می‌گیرد و قربانی نخست انتخاب می‌شود.

 

بخشی از رمان:

اسلحه را در دستم فشرد، با اخم گفتم:
- نمی‌خوام.
دست خالی‌اش را زیرچانه‌اش کشید و گفت:
- پسر اونی مگه نه؟!
لحظه‌ای حس کردم جریان خون در رگ‌هایم منجمد شد.
آب‌دهانم را به آرامی فرو دادم، لب‌هایم را با زبان تر کردم؛ می‌خواستم حرف بزنم، کلمه‌ای به زبان بیاورم اما بی‌فایده بود.
حرفی برای گفتن نداشتم، نمی‌توانستم پسش بزنم.
نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم تردیدم را پنهان کنم و گفتم:
- آره اوریا پارسا منم.
اسلحه‌ای که حتی اسمش را هم نمی‌دانستم در دستم گذاشت و کنار کشید.
با تعجب به سرتاپایش چشم دوختم، موهای جوگندمی با بینی کشیده و چشمان سبز داشت.
چهره‌ی مهربانی به خودش گرفته بود، احساس می‌کردم می‌توانم به او اعتماد کنم.
ابرویش را بالا انداختم گفت:
- اوریا! پدرت چجور آدمی بود؟

 

مطالعه‌ی رمان سیرک سلاخی


رمان مثوی شیفتگی نودهشتیا

به نام خدا

نام رمان: مثوی شیفتگی

ژانر: عاشقانه، احساسی، طنز

نویسنده: غزاله امیری

ساعات پارت گذاری: نامعلوم

لینک صفحه ی عکس شخصیت ها

لینک صفحه ی نقد رمان

ویراستار: مائده کریمی ( درسا )  @هکر قلب

گرافیست: هنگامه.ب  @Hengameh.b

 

مقدمه:

عشق هرگز نمی میرد...

فقط از لبخند...

به اشک...

از اشک...

به خاطره...

تغییر ماهیت می دهد!

 

بخشی از رمان:

روی نیمکت فلزی پارک نشسته بودم، در حالی که سایه‌های افشون درخت بید مجنون مانند چتری در مقابل تلالو خورشید، من رو مورد حمایتش قرار داده بود، تمام توجهم به رو‌به‌رو جلب شد.

درست مقابلم دوتا دختر دبیرستانی رو نیمکت نشسته بودن و داشتن کتاب می‌خوندن؛ از چهره خسته و بی حوصله شون می‌شد حدس زد که کتابی که تو دستشون، کتاب درسی هست.

با نگاه کردن به اون دوتا، از زمان حال جدا شده و قدمی به گذشته شیرینم گذاشتم. روی خاطرات یه سال پیش دست کشیدم و خاک‌های گذشت زمان رو با انگشت‌هام ربودم. از سال اول دبیرستان شروع کردم و تا همین دو هفته پیش، خاطراتم رو با لبخند مرور کردم.

دوران سخت و پرتنش کنکور رو با موفقیت پشت سر گذاشته بودم. من و تابان به هر زحمتی که بود، با کمک خدا تونستیم رشته دبیری ریاضی تهران قبول شیم، از بچگی علاقه زیادی به شغل معلمی داشتیم. البته راضی کردن مامان و بابا که اجازه بدن تا برم دانشگاه مکافات بود؛ دو هفته ی تمام داشتم التماس می‌کردم تا رضایت بدن! 

 

مطالعه‌ی رمان مثوی شیفتگی


دانلود دلنوشته ناقوس نژند نودهشتیا

دانلود دلنوشته ناقوس نژند نودهشتیا

دانلود دلنوشته ناقوس نژند نودهشتیا

نام کتاب: ناقوسِ نژند
به قلم: ستایش سادات حکیمی (Aramis.R_G)
ژانر: تراژدی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود دلنوشته غمگین
خلاصه: نمی‌گویم از چه بگویم تا وصف حال شوره زار دلم باشد. غم هایم، مرا میان شادمانی‌هایم رها کرده و من میان درست و نادرست های این آزمون سخت روزگار، مانده ام. آیا این دلتنگیست که بر سرم طبل می‌کوبد یا عاقلانه های ذهن درمانده ام؟ شاید هم… هنوز هم بر خود می‌لرزم از این که او را نجات داده ام، اویی که برای تک تک ساکنین دلم مجرم بود. چگونه خود را فدای خودخواهی کسی کردم که حتی تا لحظات آخر، به بلند پروازی های بی‌ارزشش می‌اندیشید نه منی که مقابلش جان می‌دادم. چگونه حاضر شدم؟ چگونه؟!

 

مقدمه:
قصه‌ام دیگر زنگار گرفت، با نفس‌های شبم پیوندی است.
پرتویی لغزد اگر بر لب او، گویدم دل: هوس لبخندی است.

خیره چشمانش با من گوید: کو چراغی که فروزد دل ما؟
هر که افسرد به جان، با من گفت: آتشی کو که بسوزد دل ما؟

خشت می‌افتد از این دیوار. رنج بیهوده نگهبانش برد.
دست باید نرود سوی کلنگ، سیل اگر آمد آسانش برد.

باد نمناک زمان می‌گذرد، رنگ می‌ریزد از پیکر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف، سرنگون خواهد شد بر سر ما.

گاه می‌لرزد باروی سکوت: غول‌ها سر به زمین می‌سایند.
پای در پیش مبادا بنهید، چشم‌ها در ره شب می‌پایند!

تکیه گاهم اگر امشب لرزید، بایدم دست به دیوار گرفت.
با نفس‌های شبم پیوندی است: قصه‌ام دیگر زنگار گرفت.

#سهراب_سپهری

پیشنهاد ما
تا طلوع | شوالیه ماه کاربر انجمن نودهشتیا
آهوی مست | Melika.Y کابر انجمن نودهشتیا

(این دلنوشته رو تقدیم می کنم به تیم گرافیست نودوهشتیا. دوستان عزیزی که شاید تا به حال با هاشون ملاقاتی نداشتم، اما خالصانه دوستشون دارم. هنگامه، نرگس، هستی، کوثر، مینا، ساناز، ملیکا و فاطیما، خانواده نازنینم. مهتای عزیزم که همیشه و همه جا در کنارم بود، مدیر گلمون که همیشه هوای ما رو داره و در آخر ادمین محترم که این فرصت رو برای ما فراهم کردند.  از همتون صمیمانه سپاسگزارم)

دلم دیگر نمی‌کشد، گویا لولاهایش زهوار در رفته‌اند که قیژقیژ گوش خراششان، درای مرگ مانند در گوشم تکرار می‌شوند.
انگار یک چیزی گوشه گوشه‌ی قلبم دلگیر است. نمی‌دانم چیست؟ شاید احساسات غرق شده در دریای بی‌رحمی‌های روزگار باشد، شاید هم… غم‌بادهای غم انگیزی که در طول و عرض گلویم رژه می‌روند.
عجیب است نه؟ روزگار را می‌گویم. دو دستی به خوشایندهای لحظاتم چسبیده و هی فشار می‌دهد، هی فشار می‌دهد، نمی‌گوید چینی قرمز رنگ وجودم که بی‌تابانه می‌تپد ترک برمی‌دارد؟ آخ امان از صدای تیریک تیریک ترک های بی‌رحمی که به چشمان رنگ باخته ام پوزخند می زنند. برای چه گوش می‌دهم؟ یکی نیست بگوید: خب گوش‌هایت را بگیر.
گوش‌هایم را هم بریدم! بوی سوختگی به مشام می‌رسد. خوب که می‌گردم می‌بینم، خنده‌هایم اشک ریزان می‌سوزند و التماس گونه قهقهه سر می‌دهند.
کدام را باور کنم؟ صدای تمسخرآمیزی که در کمال ناباوری می‌شنوم و اشک‌های دردمندانه‌ای که اسید مانند می‌چکند و روی دلبرانه هایم فرود می‌آیند.
به که بگویم؟ اصلاً چه بگویم تا در باورها بگنجد؟!

 

دانلود دلنوشته ناقوس نژند 


رمان دیدار تقدیر نودهشتیا

دانلود رمان دیدار تقدیر نودهشتیا

دانلود رمان دیدار تقدیر نودهشتیا

نام رمان: دیدارتقدیر
نام نویسنده: سحر صادقیان کاربر نودهشتیا
ژانر: پلیسی، عاشقانه، اجتماعی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود رمان پلیسی
خلاصه: «در کوچه ی تنهایی قدم می زد به دنبال آشنایی دیرینه، آن چشم های طوسی، غریبه ترین آشناست. برای لحظه ای از یاد برده بود که او سال های سال هست مرده، برای کسی که دور مانده از نیمه ی خود. او نیمه ی گمشده نیست، تمامِ وجود کسی ست که در عدم وجودش نفس کشیدن از یاد برده. حالا عشقی که درتب و تاب زندگی دو جوان اتفاق افتاد، حداقل حالا وقتش نبود و چه کسی می داند مقصر خیانت های او کیست؟!»

 

مقدمه: «غزل هایت را جرعه جرعه سرکشیدم تا زیباترین مقدمه ام باشی برای کتابی که تقدیمت می کنم. افسوس قصیده های نگاهت، در مجموعه ام نمی گنجد و طرح من کوچک تر از آن است که تو را قاب بگیرد!»

پیشنهاد ما
شرور های دوست داشتنی | fateme cha کاربر نودهشتیا نودهشتیا
داستان کوتاه سه نخ سیگار | «Ara» کاربر انجمن نودهشتیا

آروم طول سالن رو طی کردم ت ارسیدم به سالن ملاقات، هرکی پشت یه باجه تلفنی با یه نفرصحبت می کرد. پشت یکی از  باجه ها دیدمش از پشت پنجره، بازم اون سرهنگ مهراب شهابی! کدوم سرهنگی اینجوری میاد ملاقات یه مجرم؟! خانمِ سروان دستبند رو از دستم بازکرد، نشستم روی صندلی بهش نگاه کردم نمی فهمیدمش اینجا چیکار میکرد؟
اگه می خواست باز خواستم کنه مطمئناً اینجا نبودتو دفترش بود، منم اونجا احضارمیکردن! بانشونه ی دستش که علامت می داد گوشی رو بردارم به خودم اومدم دست از فکرکردن برداشتم صاف زل زدم توی  چشماش و گوشی رو ازجاش برداشتم و کنارگوشم گذاشتم صداش اومد:
– سلام،میدونی چرا اینجام؟
تعجبم بیشترشد، تنها یه کلمه:
– نه!
– اومدم بهت خبربدم همکارت رو گرفتیم!
به وضوح جاخوردم منظورش کاوه بود؟ پوزخندی زد و گفت:
– فردا وقت دادگاهته،مرسی از اینکه همراهیمون نکردی،موفق باشی
گوشی رو سرجاش گزاشت وبا لبخند پیروزمندی رفت.
وارفته بودم روی صندلیم، سروان به زور بلندم کرد و بازفاصله ی بین سالن تا سلول رو با دستبند دنبالش کشیده شدم، چی گفت؟ داداشم رو دستگیرکردن؟ جلوی در سلول از دیدن دلسـا با اون لباس ها، ابروهام پریدن بالا و تصدق حرفای شهابی باورم شد. ازش دل خور بودم نمی خواستم دیگه چشمم به چشمش بیفته اون و داداش وقتی تصادف کریم مارو بااون حال وروز توی کشور غریب ول کردن به امون خدا، خبری از حال و روز ملینا و کامی نداشتم حتی نمی دونستم ازکما بیرون اومده یانه؟


دانلود رمان دیدار تقدیر