سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

رمان بیا برگردیم به گذشته نودهشتیا

نام رمان:بیا برگردیم به گذشته

نویسنده:مهسا.م23

ویراستار: @melika_m9

ناظر: @شیواقاسمی

ژانر:عاشقانه هیجانی

هدف:هیچ وقت نباید در برابر اونی که بهت ظلم کرده سر خم کنی؛ اون باید بدونه تو قوی ترینی!

ساعات پارت گذاری:نامعلوم

خلاصه:دباره دختری با نام دلارا است، که با آمدن نامزد سابقش به ایران همه چیز تغییر می‌کند! اتفاق‌هایی که حتی انتظار آنها را هم نداشته.

 

مقدمه

من نمی‌دانم؟

نمی‌دانم چگونه، کِی و کجا تو را دیدم؟

نمی‌دانم چرا لحظه‌ای که چشمان تو را دیدم عاشقت شدم؛ ولی...

شاید سرنوشت نخواهد که با هم باشیم!

گاهی دور بودن از یار بد نیست.

فکر می‌کنم باعث این می‌شود که قدر یک دیگر را بدانیم!

قدر عشقمان!

 

بخشی از رمان:

بالاخره تموم! نگاه ترانه افتاد روم از کنارش رد شدم و بعد وارد حیاط مدرسه شدم؛ همه مشغول صحبت بودن.
روی یکی از نیمکت‌ها نشستم؛ دستی روی شونم خورد.

برگشتم سمت دستی که روی شونم خورد.
هستی بود!
زد زیر خنده و گفت:چته دیوونه؟مگه آدم ندیدی؟

زهرماری گفتم و بعد با دستم خوابوندم پس کلش.

- می‌میری حرف نزنی؟!

ایشی کرد و گفت:خب بابا! چرا این‌جوری می‌کنی؟
- فکر کردم ترانه هستی.

هستی:اون رو بی‌خیال، من گشنمه!

-تو کی گشنت نبود؟یک ساعت دیگه تا زنگ اخر مونده؛ این هم تحمل کن.

هستی: وای دلی! الان همین جا مشتم رو خالی می‌کنم توی صورتت ها.
- خب میگی چیکار کنم دیگه؟همین امتحان خودش غذا بود واسه من.

هستی: من میرم‌ مغازه یه چیز بگیرم، اگه گفتن بگو!
بقیه حرفش رو ادامه نداد که زنگ خورد.

- خو زود باش!
هستی:نمی‌دونم یه چیزی سر هم کن!

تا خواستم حرفی بزنم از بین جمعیت مدرسه دوید و از در مدرسه بیرون زد.

با تاسف سری تکون دادم و به سمت کلاس راهی شدم.

روی صندلیم‌ نشستم و کتابم رو از توی کیفم در آوردم.

 

مطالعه‌ی رمان بیا برگردیم به گذشته


رمان کالبد دلداده نودهشتیا

به نام خدا 

نام رمان: کالبد دلداده

نویسنده: Mrymwxa._ 

ناظر: @m.azimi

ژانر:عاشقانه‌_طنز_معمایی

هدف:رسیدن به چیزی که، در ته قلب هر انسانی موج میزنه. 

ساعت پارت گذاری:نا معلوم

خلاصه:

- روشا؟

این موضوع که همیشه بتونی توی مهربونی زبونزد باشی زیاد خوب نیست. چون بلاخره یکی پیدا میشه که به آرامشت آسیب بزنه. اصلا قبول تو مهربون باش‌به همه کمک کن، اما مبادا داخل بازی‌ای بیفتی. بازی‌ای که حقایق عجیبش زندگیت رو دچار شوک بزرگی بکنه! اتفاقات خوب و بد همیشه هست، که به زندگیت هیجان می‌بخشه.

- یعنی چی؟ 

- فقط بگو هنوزم هستی‌؟ 

مقدمه:

در هیاهوی زندگی دریافتم؛ چه بسیار دویدن‌ها، که پاهایم را از من گرفت. در حالی که من ایستاده بودم ،چه بسیار غصه‌ها، که مسبب سپیدی موهایم شد، در حالی که قصه ی کودکانه‌ای بیش نبود، دریافتم. کسی هست که اگر بخواهد "می شود"و اگر نخواهد "نمی‌شود"به همین سادگی.

کاش نه می‌دویدم و نه غصه می‌خوردم. فقط او را می‌خواندم و بس.

 

بخشی از رمان:

وقت پیاده شدنه؛ تمام گذشته  پشت در شیشه‌ای فرودگاه تفلیس دفن شده بود. حالا وقت اومدن، وقت درخشیدنه. این قانون زندگی برای من در هر شرایطیه. 

دستی به صورتم کشیدم. هوای اون طرف بهم نساخته بود، گونه‌های پرم کم شده بود و این عصبی‌ام می‌کرد. به محض خروج از فرودگاه دختری و دیدم که به سمتم می‌دوید.  اگر می‌گفتم چشم‌های مردم با تعجب نگاهش نمی‌کردن دروغ بزرگی بودم، بهم  رسید دستش و رو لپ‌هام گذاشت و تا جا داشت کشید و صدای بلند ( روشا) گفتنش گوشم و آزار داد بعد موضوع از ریشه در آوردن لپ‌هام، من رو توآغوشش گرفت. در تمام این مدت  فقط در سکوت نظاره‌گر بودم. 

- روشا دلم برات تنگ شده بود!

باحرص صدام و بردم بالا:

- هانا داغونم کردی. 

دست از سرم برداشت رو به روم دست ب کمر ایستاد و معترض گفت:
- خیلی بی احساسی.
بعد سه بار محکم زد رو دستش و گفت :
- بشکنه این دست که نمک نداره.

 

مطالعه‌ی رمان کالبد دلداده


رمان معماران عشق نودهشتیا

نام رمان:معماران عشق

نویسندگان:فائزه معینی.فاطمه کیومرثی

ویراستار: @sna.f

ناظر: @شیواقاسمی

ژانر:طنز ، عاشقانه ، پلیسی ،کلکلی ،هیجانی

خلاصه:رمان درمورد سه تا دختر ترم اولی هست که بعد رفتن به دانشگاه مجبور میشند تا به مسافرت کاری برن و این یعنی شروع دردسرها و رویارویی با سه تا پسر و شروع اتفاق های تلخ و شیرین هست!

مسافرتی که فقط روبه روی سه تا پسر قرار ندارن...

شروع جنگی دوباره،دخترایی که غافل از فردایی که در انتظارشونه!

نمیدونند در مقابل چه ادم هایی قرار میگیرن!

 وقتی که شش تا کارکتر سرگرم کارها و اتفاقای روز مرشون بودن،دوتا مجنون وارد بازی میشند!

یک مجنون برای انتقام و یک مجنون عاشق برای بدست اوردن عشقش!

کسی که وارد بازی میشه همه کار میکنه برای بدست اوردن عشقش؛ دست به هر کاری میزنه!

کسی که بخاطر گذشتش منتظر زمانیه که بتونه اتش انتقام و توی دلش خاموش کنه و این بهترین فرصت برای همکاری با فرد تازه وارد هست.

جنگلی دردسر ساز برای دخترا و همچنین سه تا پسر شوم هست و بلاهای خیلی زیادی سرشون میاره و این بین مثلث عشقی به وجود میاد که سرانجامش با خوشی گره میخوره...!

مقدمه:دوستت نداشته باشم 

 

اما...نمیتوانم 

 

و این تنها جاییست که 

 

خواستن توانستن نیست...

 

بخشی از رمان:

(پروا)

تو کافه نشسته بودیم.امروز تولد کیمیا بود،و قرار بود سوپرایزش کنیم.

 شمم به گارسون افتاد که داشت کیک و میاورد ،چشمام گرد شد و هی با ابرو و لب خونی سعی میکردم بهش بگم که نیاره!

یهو چشمم خورد به دریا که با ایما و اشاره میگفت بیار بیار!

 من میگفتم نیار دریا میگفت بیار.از اخر نتونستم خودم و کنترل کنم و از زیر میز با پام به مچ پاش ضربه ای زدم که قرمز شد،با لبخند حرص دراری بهش نگاه کردم که گفت:الهی سر قبرت خودم حلوات و پخش کنم.

گارسون که از حرکات ما کلافه شده بود ،توجه ای بهمون نکرد و کیک اورد ،کیمیا پشتش به گارسون بود و متوجه نمیشد.

گارسون کیک و اورد و ما بلند شدیم شروع کردیم دست زدن که کیمیا با تعجب نگامون میکرد.

_ تولدت مبارک ایشالا فسیل شی عشقم.

 

مطالعه‌ی رمان معماران عشق


رمان عشق آسان ندارد نودهشتیا

نام رمان : عشق آسان ندارد

نویسنده : _melow.a کاربر انجمن نودهشتیا

ژانر : هیجانی _ عاشقانه

هدف : من ازت گذشتم به بری خوشبخت بشی اما ، خدا بخشنده بود و تو رو برگردوند به خودم?

ساعات پارت گذاری : نامعلوم _ احتمالا دو روز در میان

خلاصه : فرنازی که من میشناختم خیلی عوض شده ، زمین تا آسمون فرق کرده ، فقط یه راه مونده دلشو به دست بیارم ، اونم ...

 

بخشی از رمان:

( آراز )

در باصدای بدی باز شد که چشمای خشمگینم و به مقابلم دوختم

آسلی باگریه خودش و زمین انداخت 

-بیشعور من دوستت دارم....چرا نمیفهمی 

چرا میخوای به این ماموریت بری؟!هاان

میخوام زندگی کنیم...من دلم آشوبه...ایندفعه یک چیزی میشه بخدا میشه آراز...اصلا نمیذارم بری آراز...والله نمیذارم

 

با حرص روم و ازش گرفتم 

پرونده ای که سرهنگ بهم داده بود داخل چمدون گذاشتم

_روز اول بهت گفتم شغلم اینه...مگه نگفتم

باتمام عشقی که بهت دارم آسلی ولی باید برم

این بار بحث یک کار مهمه...باید برم تا تبرئه بشم

من خودم و تواین کار اثبات میکنم

 

مطالعه‌ی رمان عشق آسان ندارد


رمان قُشاع عاشقان نودهشتیا

نام رمان: قُشاع عاشقان

نام نویسنده: مبینا کچویی (آلفا)

ژانر: عاشقانه_ تراژدی_ اجتماعی_ پلیسی_ معمایی_ هیجانی

هدف: من در اوج تنهایی دست به قلم شدم و وارد دنیایی شدم که از همه نظر به من آرامش عجیبی می‌دهد. نوشتن من رو به اوج می‌برد و دوست دارم بقیه را با خوندن رمانم وارد دنیای خودم کنم تا تمام عواطف را با تمام وجودشون حس کنند.  

 

نقل قول

زمان پارت‌گذاری: از الان تا اول تیر، آخر هفته‌ها دو پارت طولانی. از اول تیر تا اواخر شهریور، هر روز یه پارت طولانی.

خلاصه: دختری از تبار مسیح (ع) و پسری از تبار محمد (ع)، عاشق و دلباخته‌ی همدیگر شده اند اما تاثیر سرگذشت نیاکان بر زندگی‌شان، راه را برایشان دشوار می‌کند و فرسنگ‌ها از هم دور می‌شوند‌. اتفاقات و مشکلات، یکی پس از دیگری جلویشان قرار می‌گیرد و آن‌ها را در شوک فرو می‌برد. به همدیگر نزدیک اند اما در واقع نسبت به هم، در دور‌ترین نقطه در زندگی‌شان هستند. با وجود این مشکلات، کِی قرار است این دو به یکدیگر برسند؟ آیا اصلا به هم می‌رسند یا ورود شخص سومی، این رسیدن را تحت شعاع قرار می‌دهد؟!

پ.ن: این رمان پر از رمز و راز‌هایی هست که شما خوانندگان عزیز را به وجد خواهد آورد.


مقدمه:

انتقام گاهی وقت‌ها حاصل کینه و نفرت کسی نسبت به فرد دیگری است. در این قصه‌ی روایت شده، شاید در ظاهر انتقام این‌گونه باشد اما وقتی می‌خوانی و می‌شنوی، می‌فهمی انتقامی که این‌جا حرفش زده شده، ریشه‌اش جای دیگری است.

شاید بتوان ریشه‌ی این انتقام را در دلی پر از شیرینی پیدا کرد ولی شاید جای دیگری که حتی فکرت هم خطور نکند، پیدا کنی. آن وقت است که با خود می‌گویی چرا این‌جا، در این شلوغی و هیاهو باید باشد؟! چرا باید در دل کسی باشد که جایی در این انتقام ندارد؟!

حال ممکن است این انتقام، شیرینی‌اش را در دل تو هم بکارد، ممکن هم است که تلخی خود را بر دل‌های همگی بپاشد.

قُشاع عاشقان، روایتگر مردی است که تلخی‌های زندگی را همچون شیرینی‌‌هایش چشیده است اما این را نمی‌داند که هیچ‌گاه نمی‌تواند با سرنوشت و تقدیرش بجنگد و آن را تغییر دهد.

او این جمله را همیشه با خود تکرار می‌کند که ?تنها نیست?. اگر همه هم برای نجات خودشان او را رها کنند، خود می‌داند که خدایی آن بالا هست که نظاره‌گر اوست.

قُشاع عاشقان، روایتگر دختری است که همه.چیز دارد اما انگار هیچ چیز ندارد! محبت دیده ولی انگار ندیده! با این دختر چه کرده‌اند که از همه کس و همه چیز این دنیای بی‌رحم، خسته شده اما باز هم تسلیم این جهان نمی‌شود؟ می‌جنگد تا شاید نه، که حتماً پیروز از این میدان خارج شود.

راز‌هایی در دل این قصه نهفته شده که با فاش شدنشان، دنیا را ویران و آدم‌هایش را از دیگری دور و دور‌تر می‌کند. پس همه‌ی آن رازداران، سعی در این دارند که با قدرت هر چه تمام‌تر، آن را حفظ کنند ولی در آخر آیا موفق به حفظ آن می‌شوند یا نه؟!

آیا واقعاً با فاش شدنشان، دنیا و آدم‌هایش نابود و ویران می‌شوند یا سالم از این امتحان سخت بیرون می‌آیند؟!

گاهی وقت‌ها سرنوشت، چیزهایی را برای ما رغم می‌زند که کاری از دست ما بر نمی‌آید و مجبور به قبول چنین سرنوشتی هستیم. تقدیر و سرنوشت، بی‌رحم‌تر از آن است که به کسی رحم کند؛ حتی به قلب یک دختر و جان یک پسر هم رحم نکرد.

 در آخر، این خداوند است که یک زندگی دوباره را به ما می‌بخشد اما با یک تفاوت که...

بخشی از رمان:

عایشه: آهای دختر! بلند شو و پله‌ها را تمیز کن! خاک گرفته.

آلما: تمیز کردن پله‌ها بر عهده‌ی من نیست. خودت تمیز کن!

عایشه: دختره‌ی خیره سر! سریع میری و تمیز می‌کنی! همین که گفتم!

آلما: نمی خوام!

عایشه: نمیری، نه؟

آلما: نه! آخ! موهام رو ول کن زن ناحسابی.

عایشه: میری تمیز می‌کنی یا نه؟

ارباب: این‌جا چه خبره؟

با صدای داد ارباب، عایشه موهام رو ول کرد و به سمت ارباب برگشت.

- ارباب، عایشه از من می‌خواد که پله‌ها را تمیز کنم.


مطالعه‌ی رمان قشاع عاشقانه


رمان غزلم باش نودهشتیا

نام رمان: غزلم باش

ژانر رمان: عاشقانه، انتقامی، پلیسی

نام نویسنده: negin5817

ویراستار: @sna.f

ناظر: @.Venus

هدف: روایت کردن حقیقت های زندگی، در کنار پستی بلندی ها

ساعت پارت گذاری: نامعلوم

خلاصه رمان:بعد از سختی های زیادی که تحمل کردم بالاخره به شغل دلخواه ام رسیدم
تا اینکه یه روز سرهنگ ترتیب یه جلسه رو داد و پرونده ای و بهم پیشنهاد کرد، به خاطر پدرم وکارهاش مجبور شدم دختری و اسارت بگیرم که از جنس یخ بود!
سرکشی های اون دختر یخی حالم و بدتر می کرد..
از طرفی اون دختر عشق رفیقم بود!
بین شغلم و پدرم باید یکی و انتخاب می کردم 
پدری که بزرگ ترین باند قاچاق خاورمیانه رو اداره می ‌کرد...

 

بخشی از رمان:

با بستن کمربندم وچیدن وسایل هام داخل کمد، وارد سالن شدم 
به محض ورودم بچه ها بلند شدن واحترام گذاشتن
- هفته ی گذشته مطلع شدم رده بزرگسالان باید خودشون رو برای مسابقات آماده کنند.
همین طور که خودتون هم خبر دارید؛ داور اراک بازی و به نفع خودش تموم می کنه!
در مسابقات قبل هم شاهد چنین کلک هایی بودیم.
پس با دقت به حرف هام گوش کنید
سخت تمرین می کنید، به هیچ عنوان نباید خطا کنید! این خودش یک پوئن منفی محسوب می شه! واما نکته ی آخر
تجهیزات مبارزه هر جلسه همراهتون باشه، می خوام سخت تمرین کنید، این کاتا نیست؛ساده ازش بگذرم، مبارزه اس! 
حریف تمرینی شما خودم هستم، اگه توانایی لازم رو نداشته باشید، اجازه ورود به مسابقات و بهتون نمی دم، متوجه شدید؟!
بچه ها یک صدا گفتند:
- بله استاد
- خوبه! حالا بلند شید و دو به دو با هم مبارزه کنید.
منشی باشگاه علامت داد که بیا اینجا

 

مطالعه‌ی رمان غزلم باش


رمان اشرافی شیطون بلا (جلد دوم) نودهشتیا

نام رمان*اشرافی شیطون بلا(جلد دوم)

نویسنده*ش.ش (x2yz)

ناظر: @elena.h

ژانر*طنز،عاشقانه

خلاصه*(نکته قبل از خوندن این  جلد حتما جلد قبلی رو بخونین)توی جلد قبل خوندین که به دستور آقا بزرگ بیشتر قانون های اشرافی لغو شد واین که به قول آتا دلش واسه آترین قیلی ویلی رفت و آخر رمانم عین فیلما اصغر فرهادی شد.

اما تو این جلد،دقیقا از فردای روز آخر جلد قبلی(خواستگاری آتا از آترین)شروع میشه،و این که ژانر عاشقانه اضافه شده و این که یه سوپرایز بزرگ براتون دارم

یا حق

 

مقدمه:

*به نام رب*

جایی در درون زمین 

در اوج آسمان

تو را پیدا کردم

در نگاه اول

چشمان طوسی ات را دیدم

عاشقت شدم

عاشقم شدی

اما چیزی کم بود 

اما چه؟

کسی چه میداند

شاید.....

قسم به عاشقانه هایم

 

مطالعه‌ی رمان اشرافی شیطون بلا

 


رمان نجات دهنده نودهشتیا

 

xyyt-negar-%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B

 نام رمان: نجات دهنده  

نام نویسنده: زهرا رمضانی 

ژانر: عاشقانه، جنایی، معمایی

ساعت پارت گذاری: هر روز هفته یک پارت

خلاصه:

بی‌خبر از آینده پیش می‌روم که ناگهان دست‌خوش اتفاقاتی قرار می‌گیرم که شیرین تر از هر تلخی است. به کسانی اعتماد می‌کنم که یک روز وابسته‌شان می‌شوم؛ خاطراتی را از یاد برده‌ام که گریبان گیرم می‌شود. برای رهایی می‌جنگم؛ برای آزادی تقلا می‌کنم. در این بین عشق دامانم را چنگ می‌زند. حال چه می‌شود؟ از این زندان منفور نجات پیدا می‌کنم؟

 

"مقدمه"

آهای غریبه!

کنارم بمان.

من در این دنیا تنها تو را دارم.

آهای غریبه!

مداد رنگی این زندگی سیاه و بی رنگم باش.

آهای غریبه!

قهقهه لب های بی روحم باش، آرامش خواب‌های متلاطم و پر آشوبم باش.

آهای غریبه!

آب باش بر آتش درونم، آرامِ دل دردمندم باش.

آهای غریبه!

قلمِ کاغذ سفید و کهنه‌ام باش.

باش و باش و ببین با بودنت؛ این من، چگونه تغییر می‌کند. 



بخشی از رمان:

وارد خانه شد. همه جا تاریک بود، پس چراغ قوه کوچکی که همیشه همراهش بود را روشن کرد؛ به خانه? اشرافی دید نداشت و تنها چیز که می دید جلوی پایش بود، پس از تحلیل خانه عاجز مانده بود.

گام های آرام و بی صدا، اما بلندی برمی‌داشت؛ صدای فربد را از شنودی که داخل گوشش بود شنید.

- وارد خونه شدی؟

با آرام ترین لحن ممکنی که می‌توانست حرف بزند گفت:

- آره، کجا برم؟ 

صدای فربد را شنید.

- مستقیم پله های روبه روت رو بالا برو؛ سه تا در سمت چپ ات وجود داره، آخرین در رو برو داخل!

- خب؟

 

مطالعه‌ی رمان نجات دهنده


دانلود رمان عاشق تنها نمیماند نودهشتیا

دانلود رمان عاشق تنها نمی‌ماند نودهشتیا

دانلود رمان عاشق تنها نمی‌ماند نودهشتیا

نام کتاب: عاشق تنها نمی‌ماند
نویسنده: ساناز صفیعی، فاطیما عطایی
ژانر: عاشقانه_اجتماعی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود رمان اجتماعی
خلاصه: داستان من زندگی یه دختر رو روایت می‌کنه. دختری مثل من دختری مثل تو، دختری که جنسش ظریف و شکننده‌ست! توی وجود رستای قصه‌ی من صبوری و مهربونی موج میزنه. رستای من می‌تونه با قلب مهربونش عاشق بشه. می‌تونه عشق رو جار بزنه؛ ولی مگه عشق بی‌دردسرم داریم؟ دختر قصه‌ی من عاشق میشه، عذاب می‌کشه و خسته میشه غافل از این‌که عاشق، تنها نمی‌مونه…

 

مقدمه:
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم

یک همدم با وفا ندارم جز درد
یک مونس نامرد ندارم جز غم
(حافظ)

پیشنهاد ما
رمان نجات دهنده | زهرا رمضانی کاربر انجمن نودهشتیا
داستان مِرآت سِحر?? | eli~ کاربر انجمن نودهشتیا

_ خانم ها و آقایان، ضمن عرض خوش آمد، لطفا جهت حفظ ایمنی پرواز و توجه به قوانین از لحظه ورود تا زمان ترک هواپیما تلفن همراه و وسایل الکترونیکی خود را خاموش نگه دارید و همچنین وسایل همراه خود را در بالای سر خود یا در زیر صندلی مقابلتان قرار دهید. متشکرم.
چند دقیقه‌ای منتظر موندم تا بقیه مسافر ها هم سوار بشن تا دوباره صحبت هام رو تکرار کنم. تقریبا ده دقیقه‌ای گذشته بود که سرمهماندارمون، خانم کمالی بهم اشاره کرد که سوار شدن مسافر ها تموم شده پس دوباره گفتم:
_ ضمن عرض خوش آمد، لطفا جهت ایمنی پرواز و توجه به قوانین از لحظه ورود تا زمان ترک هواپیما، تلفن همراه و وسایل الکترونیکی خود را خاموش نگه دارید. همچنین وسایل همراه خود در بالای سر خود یا در زیر صندلی مقابلتان قرار دهید. متشکرم.
بعد این آنونس، باید آنونس رعایت حجاب رو اعلام می‌کردم. چون بعضی ها واقعا مراعات نمی‌کردن و تا وارد هواپیما می‌شدن، حجابشون رو برمی‌داشتن.
_ بانوان محترم، با توجه به تاکید دین مبین اسلام مبنی بر حفظ ارزش های اخلاقی جامعه پیشاپیش از رعایت حجاب اسلامی توسط شما سپاس‌گزاریم! متشکرم.
بعد این که حرف هام تموم شد یه لیوان آب خوردم و صدام رو صاف کردم و باز هم شروع به صحبت کردم.
_ به نام خداوند بخشنده‌ی مهربان! خانم ها و آقایان شب بخیر با درود به روان پاک بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران و با آرزوی سلامتی و طول عمر مقام معظم رهبری از طرف شرکت هواپیمایی طلوع، خلبان سرمدی، سرمهماندار خانم کمالی و سایر کارکنان این پرواز ورود شما را به هواپیمای صبا ایر خوش آمد می‌گوییم. شماره پرواز سه‌هزارو‌چهارصد و‌بیست‌ودو و مقصد ما فرودگاه آتاتورک ترکیه می‌باشد. مدت زمان این پرواز تا فرودگاه آتاتورک، دوساعت و بیست‌وپنج دقیقه تا سه‌ساعت و‌پنج دقیقه تعیین شده است و تا ارتفاع شانزده هزار پا از سطح دریا پرواز خواهیم کرد. لطفا توجه داشته باشید، استعمال دخانیات یا استفاده از تلفن همراه در تمامی پرواز های شرکت هواپیمایی طلوع ممنوع می‌باشد. لطفا کمربند های مخصوص پرواز خود را ببندید، پشتی صندلی خود را به حالت عمودی اولیه برگردانید، میز جلوی خودرا ببندید و پوشش نورگیر پنجره ها را بالا بکشید. متشکرم.


دانلود رمان عاشق تنها نمی ماند


دانلود داستان خاموشههای روشن نودهشتیا

دانلود داستان خاموشه‌های روشن نودهشتیا

دانلود داستان خاموشه‌های روشن نودهشتیا

نام داستان: خاموشه‌های روشن
نویسنده: تیم زُمم (ماه تی تی، masoo ،zhr_banoo) کاربران نودهشتیا
ژانر: عاشقانه، تراژدی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود داستان
خلاصه: جنجالی ناپیدار در همگانیِ نامطلوب دورانِ حال هادی. وقوع حوادثی دلهره آور و از جنس هیجان در شهری پر از آدم های دروغین شهره ی شهر بود. انزجار مهلکِ هادی در  روال روزمرگی زندگی خویش امری محکم به عدالت نبود. پایانی منحصرِ به فرد در عمق این شهر نیرنگ محکوم است. تا چه حد به خاکستری می گراید آن دخترکِ محزون شهرِ دروغین؟ در دروان این مهلک آور چیزی به جز سروری فوق العاده در نهایت نخواهد داشت.

 

مقدمه: تو عاشق نبودی که درد دل عاشق را بفهمی
تو باران نماندی که دلگیریه این هوا را بفهمی
تو گریه نکردی برای کسی تا بدانی چی میگم
دلت تنگ نبوده میخندی تا از حس دلتنگی میگم

? ? ? ? ? ?

تو تنها نماندی که حال دل بیقرا را بفهمی
عزیزت نرفته که تشویش سوت قطار را بفهمی
تو از دست ندادی بفهمی چیه ترس از دست دادن
جای من نبودی بدانی چیه فرق بین تو و من

? ? ? ? ? ?

تو هیچوقت نرفتی لب جاده تا انتظار را بفهمی
پریشان نبودی که نگذشتن لحظه ها را بفهمی
تو آنی که رفته ، چی میدانی از غصه جای خالی
من آنم که مانده چی میدانم از قصه بی خیالی
#سیاوش_قمیشی

پیشنهاد ما
رمان دهشت??| گروه ارواح کاربران انجمن نودهشتیا
رمان اَهمَر_strange کاربر انجمن نودهشتیا

بوی نمور آن چهار دیواری تاریک، طناب سفتی که پیچک‌ وار دور دست و پاهایش بسته شده بود و سوز سرمایی که کنار گوشش زوزه می کشید، بی تاب و کلافه اش می‌کرد.
برای بار چندم بود که صدایش را بلند می‌کرد و کمک می‌خواست.
– کسی اینجا نیست؟ چی از جونم می‌خواین؟ چرا ولم نمی کنین؟ حرف حسابتون چیه؟
اما وقتی جوابش، پیچیدن اکو وار صدایش، در آن مکان بود، ناامیدتر از قبل روی صندلی آرام گرفت.
ذهنش، از شبِ گذشته، تا الان بارها بلایی که سرش آمده بود را مرور کرد تا بفهمد کجای کار را اشتباه کرده، اما این فکر کردن بی فایده بود، به جای اینکه به تاریکی زل بزند، چشمانش را بست و به خواب رفت.
***
«رویا»
پنج شنبه بود،اما برای او چه فرقی می کرد،روزهای بی مادر، همه را می شد پنج شنبه نامید؛ هر روز قبرستان، هر روز خلأ جای خالی اش، هر روز نبودنش و دردناکتر از همه خاطرات و لبخند های مادرانه اش که بی وقفه در پیش چشمانش تکرار و تکرار می شدند؛ افسوس که خاطرات، سکوت نمی کردند.
بی رمق به سوی قبر مادرش، قدم بر می داشت، زانوانش سست تر و لرزان تر از همیشه بودند، اما حیف که دیگر تکیه گاهی جز همان دو زانو برایش نمانده بود، پس باید مقاومت می کرد، چون به مادرش قول داده بود که قوی باشد.

دانلود داستان خاموشه های روشن