سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دانلود داستان چنگار نودهشتیا

دانلود داستان چنگار نودهشتیا

دانلود داستان چنگار نودهشتیا

نام داستان: چنگار
ژانر: تراژدی _ عاشقانه_ اجتماعی
نویسنده: فاطیما گرجی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود رمان غمگین
پ.ن: خرچنگ را می نامند و به بتازی سرطان می گویند.
خلاصه: درد کشید و چه کسی درکش کرد جز درک کشیدگان و مرهم غم هایش؟ خواست سفت و محکم بایستد، مقاومت کرد تا بماند، با سختی‌های بیماری اش دست و پنجه نرم کرد تا آخر چه شود؟ چه برسرش آید؟ به کجا برسد؟

 

پیشنهاد ما
دانلود رمان طعمه توهم نودهشتیا
دانلود داستان به سازم برقص نودهشتیا

بر روی صندلی پلاستیکی مطب نشسته و  از درد غیر قابل وصفی که به تمام بدنش  نفوذ کرده بود به خودش می پیچید.
همه چیز برای او غیر قابل تحمل بود حتی صدای افرادی که در آن مطب بودند.
نفهمید چقدر منتظر ماند که بالاخره بعد از چند ساعتی معطل شدن نوبت او شده بود؛ منشی آنجا مریم را صدا زد که به اتاق دکتر برود.
مریم از جایش بلند شد و به تبعیت از آن دختر جوان به سمت اتاق دکتر حرکت کرد. دکتر مریم را به صندلی چوبی جلو رویش دعوت کرد و او بدون معطل کردن، با قامت کوتاهش رفت و آنجا نشست. از درد زیاد چهره‌ی او رنگ به رخسار نداشت.
دکتر با دیدن حال مریم دلش کباب شده بود، او دلش نمی‌خواست که این خبر بد را به او بدهد، ولی نمی‌توانست از بیماری وخیم‌اش نگوید، مریم از درد شدید اشک در چشمان عسلی اش جمع شده بود و به خود می‌پیچید، دیگر نمی‌توانست چنین شرایطی را تحمل کند  با صدای بلندی که همراه با گریه بود غرید:
– خانم دکتر من چه مرگمه؟! ها؟!
– عزیزم آروم باش الان بهت می… میگم.
بار دیگر اشک از چشمانش چکید و بلافاصله گفت:
– خانم دکتر دارم از درد می‌میرم خواهش می‌کنم بگین!
– عز… عزیزم… متأسفانه شما بیماری قبلیتون  دوباره برگشته!
مریم از شنیدن حرف دکتر برای چند دقیقه‌ای از حال رفت و فقط به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود و حرف دکتر در گوشش اکو می‌شد…
– عزیزم حالت خوبه؟!
دکتر که از دیدن چهره‌ی مریم ترسیده بود با صدای بلندی منشی خود را صدا زد بلکه آبی برای مریم بیاورد.
دکتر چند قطره آب را به صورت مریم پاشید که باعث شد مریم از حالت هپروتی خودش در بیاید و یاد حرف‌های دکتر بیفتد.
هق- هق کنان شروع کرد به صحبت کردن:
– خا… خانم دکتر یعن… یعنی من سرطان دارم؟!
– بله متأسفانه!

 

دانلود داستان چنگار 


دانلود رمان پای میز قمار نودهشتیا

دانلود رمان پای میز قمار نودهشتیا

دانلود رمان پای میز قمار نودهشتیا

نام کتاب: پای میز قمار
نویسنده: سپیده شبان کاربر نودهشتیا
ژانر: عاشقانه_ اجتماعی
تعداد صفحه: 259
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود رمان
مقدمه: زن نیستم، اگر زنانه پای عشق‌ام نایستم! من از قبیله‌ی زلیخا امده‌ام! انقدر عشقت را جار می‌زنم تا خدا برایم کف بزند! فرقی نمی‌کند فرشته باشی یا آدم، یوسف باشی یا سلیمان؛ قالیچه‌ی دل من، بدون اسم رمز تو پرواز نمی‌کند. زنانه پای این عشق می‌ایستم. مردانه دوستم داشته باش!

 

کتابی که پیش روی شماست؛ بازنویس رمانی است که چند سال پیش با عنوان دیگری ثبت کردم و هم اکنون تا حد بسیار زیادی تغییر کرده.
امیدوارم لذت ببرید!

پیشنهاد ما
رمان پسران خوشتیپ دختران خوشگل |213476کاربرانجمن‌نودهشتیا
رمان تنگنـای خفقان | «Ara» کاربر انجمن نودهشتیا

در تاریک و روشن هوا، دختری چشم های مشکی کشیده اش را کمی مالید و سرش را روی میز تحریرش گذاشت تا کمی به بدن خسته اش استراحت بدهد؛ ولی همین که پلک‌اش را روی هم گذاشت به خوابی عمیق فرو رفت…
خورشید کم – کم بالا امد و شعله های طلایی رنگش را از پنجره به روی موهای بلند و ابریشمی دخترک ریخت. پریا انقدر از این کار شبانه خسته بود که صدای جیک – جیک پرنده ها را نشنید و حتی صدای زنگ ساعتش را و حتی صدای غرولند های برادر کوچک اش را که از صدای ساعت شکایت میکرد…
پر واضح بود که ان روز دیرتر از همیشه بیدار میشود و دیرتر از همیشه به دانشگاه خواهد رسید و نمیدانست همین اتفاق کم اهمیت همه‌ی زندگی‌اش را تغییر میدهد!
شاید اگر ان شب به جای ترجمه ی کتاب استادش مثل همیشه زود به رخت خواب میرفت و زود به دانشگاه می‌رسید زندگی برایش برنامه‌ی دیگری ترتیب میداد؛ ولی پریا تا سپیده‌ی صبح بیدار ماند و دیر بیدار شد و دیر به دانشگاه رسید تا وارد مسیر پر پیچ و خمی شود که حتی فکرش را هم نمی‌کرد.
– پر?ا…پر?ا….ب?دار شو دختر…پاشو با?د بری سر ک?ست، د?رت م?شه ها!
مادر کوچکترین عکس العملی از سوی پریا ندید.

 

دانلود رمان پای میز قمار


رمان تپش نودهشتیا

 

نام رمان: تپش

نویسنده: ساناز شکرالهی 

ویراستار: @sna.f

ناظر: @anonymous0

ژانر: اجتماعی_ طنز

زمان پست‌گذاری: ساعت 4 عصر

هدف از نوشتن رمان: تشویق مردم به پرکردن کارت اهدای عضو و علاقه به نویسندگی

خلاصه رمان: داستان درباره دختری به نام نیکا هست که توی خانواده ای زندگی می کنه که پر کردن فرم اهدای عضو رو یه کار ضروری میدونن. خب...  تا اینجا خوبه.... اما مشکل اصلی اینجاست که اونها دوست دارند نیکا هم اینکار رو انجام بده اما نیکا به شدت از پر کردن فرم اهدای عضو تنفر داره. اون سالها قبل برادرش رو از دست داده و فکر می کنه به خاطر داشتن کارت اهدای عضو برادرش ، تلاش زیادی برای زنده نگه داشتن اون نکردن. نیکا نمیخواد که کارت اهدای عضو رو پر کنه اما غافله از اینکه سرنوشت بازی دیگه برای اون رقم زده....

مقدمه: مبادا چند ساعت دیرتر به زندگی کردن فکر کنید!

باید تاخت... باید دل به دریا زد... باید کرد آن کاری را که باید!

باید خواست تا بشود. هیچ چیز در این زندگی آنقدر سخت نیست که هیچ وقت حل نشود. هیچ چیز آنقدر تلخ نیست که رد نشود. هیچ چیز آنقدر بد نیست که خوب نشود. هیچ چیز آنقدر بعید نیست که عشق نشود...

 

بخشی از رمان:

در ماشین رو باز کردم ، کیفم رو داخل ماشین انداختم و خودمم روی صندلی ولو شدم . هووووووف داشتم می مردم از خستگی . دیگه داشتم از شغل پرستاری متنفر می شدم . هر روز اندازه کل عمرم کار می کردم . که فکرشو می کرد نیکایی که دست به سیاه و سفید نمی زد الان داره عین چی کار می کنه . البته تقصیر خودم بود ، مگه کرم داشتم 2 شیفت بردارم . خوب می گن خود کرده را تدبیر نیست ، حاال که از زور خستگی چشام باز نمی شه سرانجام کارم رو می فهمم .

هوووووف . دستام رو روی فرمون گذاشتم ، سرم گذاشتم روش و چشم هام رو بستم . فکرم رفت سمت آراد . چند وقتی می شد ندیده بودمش . نامرد یه زنگم نزده . یادش به خیر آرمان هر وقت می رفت ماموریت هر روز زنگم می زد . با یادآوری خاطرات آرمان چشام پر اشک شد اما سعی کردم اشکام پایین نریزه .

 

مطالعه‌ی رمان تپش


رمان پسران خوشتیپ دختران خوشگل نودهشتیا

نام رمان: پسران خوشتیپ دختران خوشگل

نویسنده: ziba/ کاربر انجمن 98یا

ژانر: طنز، عاشقانه،کلکلی

هدف: برای درک کردن مردم نیاز مند

ساعت پارت گذاری:9صبح

خلاصه رمان:

از اونجایی که از اسمش معلومه سه تا دختر داریم به نام های (ریحانه)(زیبا)(سارا)ای خانم های زیبا برای اردو یا بهتر بگم یه سعر کوچولو مدرسه از مدرسه داهات خودشون میرن شهر و در اونجا.......

عخیلی زرنگی بیا تو رمان تا بقیشو بدونی.

 

مقدمه

با خوشب?ن? و صبر، هر گره را با رنگ? ز?با کنار گره بعد? م?گذارم و خدا را شکر م? کنم که توانا?? مقابله با آنچه سرنوشت برا?م رقم زده دارم...

شا?د روز? برسد که با ا?ن همه گره فرش? ز?با ببافم...

فرش? که خالق هست? نقشه اش را کش?ده و مرا برا? بافتنش برگز?ده...

چرا که استعداد و توانا?? ?زم را در من د?ده و من هر لحظه

شکرگزارم...

 

بخشی از رمان:

یعنی بازم اخه خدا بازم بازم اخه خدا مگه من چه گناهی کردم اووووف..

_ای گور به گور شده ها پاشید ببینم باید بریم سر قبر این ادمینی رو بشوریم مگه با شما نیستم پاشیدددددددد

سارا _چته دیووونه خونه رو رو سرت گذاشتی هان 

ریحانه_بیخی عامو یه بار به این مدرسه نریم هیچی نمیشه هااااا

_یعنی تا دودقیقه دیدیگه بیدارنشیدمن میدونم با شماها مگه با شما نیستم پاشیددددددددد 

سارا_خوب بابا چرا جوش میاری پاشدم

_ریحانه

ریحانه_باشههههه

خوب بالاخره با کلی سر کله زدم بیدار شدن خانوما اوف خدا ای بابا باز با سر کله زدن با این دو کله پوک یادم رفت خودمو معرفی کنم(به نام خدا)

 

مطالعه‌ی رمان پسران خوشتیپ دختران خوشگل


رمان رمز جدایی نودهشتیا

نام رمان: رمز جدایی

نام نویسنده: مائده زارعی کاربر انجمن نودهشتادیا

ویراستار @Hamrazm

ناظر: @شیواقاسمی

ژانر: عاشقانه، معمایی راز آلود، کلکلی، 

هدف: زندگی جریاناتی است، از احساسات، از عشقی که جریان دارد، که به هر خانه ای که میلش بکشد سرزده به آن خانه می رود؛ ولی این مهمان ناخوانده خودش تنها نیست دردی شیرین همچو هیروئین به همراه خود دارد؛ ولی این عشق نیست که دائمی بودنش را انتخاب می کند بلکه ماییم که اورا برای مدتی حدود یا نامحدود او را عضوی از خانواده خود می کنیم.

خلاصه: جریان درباره عشق افرادی است که همراه راز هایی پیچیده به هم گره خورده است و زندگی را برای آنها همراه درد کرده است و باعث جدایی آنان از هم و معشوقشان شده است. آیا نیروی درد بیش از عشق است؟ آیا عشق پیروز میدان می شود؟ آیا انان دوباره به معشوقشان خواهند رسید؟پایان همراه درد و عشق،  تلخ است یا شیرین؟

مقدمه:

هوای دل ابری است 
دلش می خواهد ببارد 
دلش می خواهد بگرید 
غرورش جان می افکند برای زنده ماندن 
لبش آب می خواهد برای سخن گفتن 
دستانش تمنای آغوشی را می خواهند برای تکیه کردن 
قدم هایش ایستگاهی را می خواهند برای ایستادن
چشمانش گوی هایی را می خواهند برای غرق شدن 
گوش هایش آوازی را می خواهند برای شنیدن 
درد دارد.......
آری درد دارد؛ ولی هیچکدام از درد هایش نزد دل نگردد
دل دردی است نادرمان 
دردی است لاکردار
اوخ دل خدا داند که خداند تو را چه شد!
دل تنها ماهیچه ای نیست که خون را پمپاژ می کند. بخدا دل احساس می کند، می بیند،می شنود، می گرید و شاد می شود پس میازار دل را که دل بیچاره و رنجور و درمانده است.

 

بخشی از رمان:

((مانلیا))


با صدای زنگ و صدا زدن های مامان از خواب بیدار شدم ولی باز هم گیج خواب بودم و به همین دلیل نمی تونستم از جام تکون بخورم.

مامان: مانلیاااا؟!

با جیغ فرا بنفش مامان از خواب بیدار شدم و منم شروع کردم به جیغ کشیدن آخه خیلی ترسیده بودم مغزم فعالیت خود را شروع نکرده بود و من کاملا هنگ بودم.
مامانم چندباری صدام زد ولی بازم من جواب ندادم که شروع کرد به غرغر البته می دونستم خیلی دوسم داره ولی خدایی بعضی وقتا کفریش می کردم.
مامان: دختره خیره سر نفهم چرا جیغ می کشی؟ وای از دست تو من آخری سکته می کنم پاشو، پاشو دانشگات دیر شد نمی خوای که ترم جدید به دانشگاه دیر برسی؟

_چی؟ دانشگاه؟

مامان:اره دانشگات دیر شد چرا هنگ کردی؟

 

مطالعه‌ی رمان رمز جدایی


رمان هابیل و قابیل نودهشتیا

نام رمان: هابیل و قابیل

نویسنده: آرتین

ژانر: تراژدی، عاشقانه.

 زمان پارت‌گذاری: سعی می‌کنم هر روز بذارم. در صورتی که مشکلی برام پیش بیاد ممکنه یک دو روز با تاخیر پست بذارم.

 خلاصه‌ی رمان: هامین و کامین در زمان تولد با یکدیگر جا به جا می‌شوند و به دور از پدر و مادر بیولوژیکی خود بزرگ می‌شوند. در سن شانزده سالگیشان، خانواده ها به این موضوع پی می‌برند و تصمیم می‌گیرند قضیه را از بچه‌ها مخفی نگه دارند و به زندگیشان ادامه دهند.

هامین که پدر و مادر فقیری دارد و زیر بار بدهی زیاد قرار دارند، در حین فرار از طلبکارها متوجه قضیه می‌شود و به پدر و مادر اصلی‌اش پناه می‌برد و با آن ها زندگی می‌کند؛ هر چند شروع این زندگی جدید آسان نیست و سرآغاز رقابت های شدید بین هامین و کامین است؛ چرا که هامین معتقد است کامین صاحب زندگی‌‌ایست که خودش در ابتدا باید می‌داشت. رقابت بین این دو برادر زمانی تشدید می‌شود که هر دو درگیر دختری به نام لاله می‌شوند.

 

مقدمه:

"بعضی ها خوشبخت به دنیا می‌‌آیند و بعضی ها خوشبختند که به دنیا می‌آیند."

اولین بار که این را شنیدم، می‌دانستم شرح حال زندگی من است. از لحظه تولدم شانس بد به سراغم آمد. زندگی‌ای که قرار بود متعلق به من باشد، رفاهی که قرار بود مال من باشد، پدر و مادرم ، عشقشان و همه چیزی که قرار بود متعلق به من باشد به کس دیگری داده شد؛ کسی که خوشبخت به دنیا آمده بود.

امیدوار بودم آینده متفاوت باشد؛ امیدوار بودم آینده، حداقل به اندازه تلاشم به من بدهد؛ امیدوار بودم کسی را ببینم که مرا دوست داشته باشد، اما نمی‌دانستم بازهم سرنوشت با من بازی می‌کند؛ کسی که مرا دوست داشت متعلق به دیگری بود، اما دیگر کافی بود! دیگر قرار نبود بایستم و اجازه بدهم سرنوشت برای من تصمیم بگیرد. اگر او مرا دوست دارد، به هر قیمتی شده او را مال خودم می‌کنم؛ هر قیمتی!

                                                                            «هامین»

 

بخشی از رمان:

هامین کیف مدرسه‌اش را بر پشتش انداخت و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت نزدیک به نه صبح بود. از وقت مدرسه رفتن گذشته بود اما مادرش که در اتاق کناری مشغول چسباندن چشم به عروسک ها بود متوجه نشده بود. هامین نفس عمیقی کشید و بی‌صدا از خانه خارج شد. کلاه لبه‌دارش را بر سر گذاشت و اطراف را پایید. از دیشب استرس داشت و نخوابیده بود.

آرام- آرام و با احتیاط به راه افتاد و پس از گذشتن از چند کوچه به نزدیکی مسجد محل رسید. محل قرارش با اسی، پرده‌دوزی کنار مسجد بود. دو هفته‌ای بود که پرده دوزی به علت فوت صاحبش تعطیل بود. هامین روی پله رو به روی پرده‌دوزی نشست و منتظر ماند. مغازه ها کم و بیش باز بودند و مردم کمی در رفت و آمد بودند. هامین نفس عمیقی کشید و سعی کرد ذهنش را از این که تا چند ساعت دیگر باید نیم کیلوگرم مواد مخدر جا به جا کند، منحرف کند.  

 

مطالعه‌ی رمان هابیل و قابیل


رمان شرورهای دوست داشتنی نودهشتیا

عنوان رمان: شرور های دوست داشتنی

نام نویسنده: fateme cha کاربر انجمن نودوهشتیا

ناظر: @Madi

ویراستار: @eliif

ژانر: طنز, واقعی, اجتماعی

هدف از نوشتن رمان: نشان دادن عشق به خانواده و زندگی واقعی انسان هایی که تقدیرشون به زیبای هر چه تمام تر به دست خداوند نوشته شده. 

ساعت پارت گذاری رمان: در روزهای فرد ساعت 12:30 و 2:30ظهر

خلاصه رمان: داستانی واقعی و بامزه دو دختر سر زنده به اسم عسل و فاطمه در زمان بیماری کرونا است.  با خانواده ای شاد و شیطون که بعد از 11 سال با خانواده خاله ترانه روبرو می‌شوند که پر از اتفاقات هیجان انگیز و طنز بین فاطمه و عسل و آرتام و ساترا فرزندان خاله ترانه اتفاق می‌افتد. و آیا تقدیر سرنوشت دو دختر شیطون داستان را با آرتام و ساترا به زیبایی می‌نویسد؟

سرنوشتی که گاه غمگین و گاه پر از اتفاقات هیجان انگیز و شیطنت های تمام نشدنی شرور های دوست داشتنی داستان است.

 

بخشی از رمان:

با صدای جیغ عسل تند تند از پله ها پایین اومدم که با حرص گفت:نیم ساعته منو معطل خودت کردی تا به قیافه میمونت برسی؟؟؟؟؟؟ 

چشم غره ای رفتم و گفتم:هووووووشهههه میمون عمته. 

که با تموم شدن حرفم یه چیزی محکم خورد فرق سرم. 

با تعجب و درد برگشتم و به لنگه دمپایی مامان که خیلیم سنگین بود نگاه کردم. 

عسل و بقیه زدن زیر خنده که با حرص گفتم:مامان چرا میزنی؟؟؟؟ 

مامان فریبا یه چشم غره اساسی برام اومد که شلوار لازم شدم و گفت:بی ادب میمون منم؟ 

اوخ اوه چه سوتی ای دادم. با لبخند مسخره ای گفتم :نه منظورم بقیه عمه های عسل بود. 

ایندفعه فرهاد یه سیب کوبوند وسط پیشونیم و گفت:به مامان من میگی میمون گودزیلا؟؟؟؟ 

هوفی کردم و اخر سر گفتم :اقا اصن عمه های منن. 

بابا رضا هینی گفت و با چشای ریز شده نگام کرد که با حرص زدم تو سر عسل که داشت هر هر میخندید و گفتم:اصن من میمونم، اوکی ؟؟؟ 

 

 

مطالعه‌ی رمان شرورهای دوست داشتنی


رمان دو خط موازی نودهشتیا

 

nvov_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%Bنویسنده:فاطمه رنجبر

رمان: دو خط موازی

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

خلاصه: قصه ای از بایدها و نبایدها، مثال دو‌کفه ی ترازو که یک‌ کفه پر از عشق و وفاداری و یک کفه پر از آرزو و امید، آغشته شده به درد و دوری

داستان ما در مورد یک زندگیه رو به پایانه. زندگی ای که کفه های آرزو و امیدش پر شده از خودخواهی و غرور، فقط با تلنگری از ترازو جدا میشه تا جایی که زن و مرد قصه، راه حلی جز جدایی به ذهن شون نمی رسه؛ ولی بخاطر وجود وزنه کوچکی (بنام فرزند)که با قدرت بی نظیرش اجازه افتادن کفه ها را نمی ده اون ها همچنان به زندگی خود ادامه می دهند تا جایی که سرنوشت به قلم خدا چیز دیگه ای برای زن قصه رقم می زنه، چیزی که اون و به سر یک دو راهی قرار می ده.... 

این داستان با یکی بود یکی نبود شروع نمی شه با هر دو بودند ولی...

 

بخشی از رمان:

به نام خدایی که نمی بینمش ولی وجودش رو تو تک تک لحظه ها و ثانیه هام حس می کنم،به نام خدایی که حتی برای یک لحظه من و به حال خودم نذاشته و تو همه حال بی منت کنارمه. 

ساعت ایستاد، تموم شهر در سکوت فرو رفت، انگار خدا هم دلش به حالم سوخته بود.
اون هم می دونست که حق من این زندگی نیست. زندگی ای که کسل وار بگذره، بدون هیچ شور و شوقی، 
حتی گاهی توهم میزدم که عشق گوشه ای از خونه م نشسته و با لبخندی دلنشین نگام می کنه و عاجزانه ازم می خواد که کمی دیگه صبر کنم. تا زمانی که بتونه خودش رو تو وجودم قرار بده.

 

مطالعه‌ی رمان دو خط موازی


رمان حبس عفریت نودهشتیا

نام رمان: حبس عفریت

نویسنده: mah86کاربر انجمن نودوهشتیا

ژانر: طنز، معمایی، ترسناک

هدف: تقویت سطح قلم و علاقه به نویسندگی.

ساعات پارت گذاری: نامعلوم

خلاصه: دختر تاریکی بالاخره در تله می‌افتد؛ تله‌ای که اگر شکارچی برسد، چیزی جز مرگ در انتظارش نخواهد بود! 

ولی شاید دو نفر از راه برسند و آن‌ را آزاد کرده و نجات دهند.

 نویسنده سرنوشت قادر است داستان را پاک کند و از سر بنویسد تا شاید پایان خوشی در انتظار او و دوستانش باشد! 

آیا این تله، می‌تواند پایان زندگی هیجان انگیز او باشد؟!

 

مقدمه:

آنگاه،

خورشید سرد شد،

 برکت از زمین ها رفت،

سبزه ها به صحرا ها خشکیدند،

ماهیان به دریا ها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود

نپذیرفت.

شب در تمام پنجره های پریده رنگ

مانند یک تصور مشکوک

پیوسته در تراکم و طغیان بود

و راه ها ادامه خود را

در تیرگی رها کردند.

دیگر کسی به عشق نیندیشد.

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچ کس

دیگر به هیچ چیز نیندیشید!

در غارهای تنهایی،

بیهودگی به دنیا

آمد.

خون بوی بنگ و افیون می‌داد.

زنهای باردار،

نوزادهای بی سر زاییدند

و گاهواره ها از شرم

به گورها پناه آوردند.

چه روزگار تلخ و سیاهی!

نان نیروی شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

و بره های گمشده

دیگر صدای هی هی چوپانی را

در بهت دشت ها نشنیدند.

(تولدی دیگر- آیه های زمینی)

«فروغ فرخزاد»

 

آخرین کتاب رو توی قفسه گذاشتم.

هوف! تموم شد بالاخره.

خودم رو روی تخت پرت کردم.

اصولا من آدم مرتب و تمیزی نیستم ولی بعضی وقت ها مثل الان که مامان مجبورم کنه اتاقم رو به بدبختی تمیز می‌کنم.

می‌دونم اگه الانم اتاقم رو مرتب نمی‌کردم، حتما گردنم رو می‌زد!

داشتم کم- کم تو چرت می‌رفتم که یکهو صدای مامان من رو از جا پروند و این پریدن باعث شد با سر از تخت پایین پرت بشم!

مامان:

- آخیش، ببین اصلا اتاقت بزرگ تر شد!

در حالی که داشتم دست به کمر از رو زمین بلند می‌شدم، گفتم:

- اصلا هم کاری نداشت!

مامان اخم هاش رو در هم کشید و با نگاه مشکوک، یکهو سمت کمدم حمله ور شد!

 

مطالعه‌ی رمان حبس عفریت


رمان بازگشت شاهزاده نودهشتیا

بسم الله الرحمن الرحیم

نام رمان: بازگشت شاهزاده.

نام نویسنده: ملیکا ملازاده.

ژانر: تخیلی، تاریخی، عاشقانه، معمایی.

هدف: آشنایی با تاریخ ایران و ایلام، یکم ترسناک بودن.

خلاصه: سرنوشت نامعلوم، برای یک شاهزاده، یک شاهزاده ی ایلامی، یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟ اون یک روز بر می گرده؟ هر کسی اینجا یک سازی دستش گرفته و داره میزنه ....! اگه بخوای به ساز همشون برقصی ..! قطعاً دیسک کمر میگیری ............!

https://forum.98ia2.ir/topic/25787-نقد-و-شخصیت-های-رمان-بازگشت-شاهزاده-نویسنده-ملیکا-ملازاده/

کارهایی را بکن که دوست داری...
جوری باش که دوست داری
و راهی رو‌ برو که حالت را بهتر می‌کند
به اینکه دیگران درباره تو چه فکری می‌کنند، فکر نکن
ما اینجا نیستیم که باب میل دنیا و دیگران باشیم
ما آمده ایم تا خودمان، تعبیر رویاهای خودمان و برای خودمان باشیم!

#نرگس_صرافیان

 

بخشی از رمان:

هنوز به کتاب خیره شده بودم؛ شاهزاده ای که سرنوشتش معلوم نیست، شاهزاده ای که چندین بنای ساخت و ساز انجام داد، اما اطلاعاتی راجب چگونگی مرگش که اگه مرگی باشه، پیدا نشده. با صدای باز شدن در، به اون سمت برگشتم؛ مامان بود. منتظر نگاهش کردم، اما نگاه اون به یک جای دیگه بود. نگاهش رو دنبال کردم. به کتاب روی میزم داشت نگاه می کرد.

_ جانم مامان! کاری داشتید؟

_ باز هم که به این ها سر خودت رو گرم کردی!

_ کنفرانس دارم؛ راجب تاریخ ایلام

_ تو هم با این رشته ت، ول معطلی! دیگه درس خوندش چیه رشته ای که کار نداره؟

_ من دوستش دارم مامان! بعدش هم ماشاء الله ماشاء الله با این ثروت بابا، کار می خوام چی کار؟

_ آره والا! دو روز دیگه هم که بابات رو گرفتن و انداختن توی هلف دونی و این ها رو هم از ما گرفتن، باز هم همین حرف رو می زنی؟

 

مطالعه‌ی رمان بازگشت شاهزاده