سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

رمان تلالو ماه نودهشتیا

fbba_nqiq_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1

 

نام رمان: تلألو ماه

نویسنده: نرگس شریف

 

خلاصه:  زندگی آدمیان همچو عروسکی خیمه شب بازی در دست تقدیر به رقص درمی‌آیند. برخی اوقات سازِ به صدا درآمده به دل فرد نمی‌شیند. به راستی کسی از فردای خود آگاهی کامل دارد؟ ساز که با ریتم تندتری نواخته می‌شود، زندگی آدمی به یکباره به هم می‌ریزد. ریسمان‌های تعیش‌اش طوری درهم گره می‌خورند که در روز روشن توسط افرادی ربوده می‌شود؛ شاید نجاتی در پس این ربوده شدن ظهور کند، لیکن آدمی چه می‌داند که برخی نجات‌ها درواقع همان هوای نفسی‌ست که تلألو زندگانی‌اش را به سادگیِ خاموش کردن شعله? شمعی کوچک، به ظلمت ماهِ در آسمان مبدل می‌کند! به راستی عروسک گردان تقدیرش چه کسی‌ست!؟

ژانر: جنایی، پلیسی، معمایی، عاشقانه

مقدمه:

زندگی‌اش دستخوش بازیِ تقدیر شده است. ابرهای سیه، همچو گلوله‌هایی که روزی بر سرش آوار شده بودند، آسمان زندگی‌اش را احاطه کرده‌اند و رنگ تعیشش را به ظلمت ماهِ در آسمان مبدل کرده اند.

آری، او هم ماه است؛ لیکن عامل تلألو‌، خورشید زندگانی‌اش را ندارد. دشمن شناخته شد میان پرتو‌های خورشید.

سردرگم شد، حبس شد، جنون را رصد کرد و در پایان، دیده گشود و رؤیت کرد بازگشت خورشیدش را که چگونه روشنایی خرجش می‌کند و مبدلش می‌کند به... تلألو ماه!

*******

بخشی از رمان:

صدای امواج خروشان دریا، در گوش هایش طنین انداخت و بوی چوب و خاک مرطوب بینیش را نوازش داد. سعی کرد پلک های سنگینش را از هم فاصله دهد تا بتواند چیزی از اطرافش ببیند و درک کند.

سرش به قدری تیر می‌کشید که علاقی شدیدی به کوبیدنش به یک شئ سخت داشت تا بلکه دردش تسکین یابد. 

هنگامی که چاکی میان پلک‌هایش ایجاد شد و نور خورشیدِ در آستانه غروب، پرده‌ای جلوی چشمانش گسترداند، قادر شد اشیای اطرافش را نظاره کند.

کلبه ای چوبی با پنکه سقفی کوچکی که درست بالا سرش وجود داشت، پنجره نیم قدی که سخاوتمندانه سمت چپ کلبه را پوشش داده بود و در کوچک چوبی رنگی که سمت راست کلبه بود، فضای آنجا را تکمیل می‌کرد.

 

مطالعه‌ی رمان تلالو ماه


رمان به رنگ سال نودهشتیا

نام رمان: رنگ سال

نویسنده: Moon80 | کاربر نودهشتیا

ناظر: @m.azimi 

ویراستار: @Hany Pary

ژانر: عاشقانه

هدف: از قدیم دختر را به‌عنوان جنسی ضعیف به یاد می‌آورند؛ با نوشتن این رمان، به شما نشان می‌دهم که یک دختر، با دیدن درد و رنج، باز هم می‌تواند قوی باشد.

ساعت پارت گذاری: نامعلوم

خلاصه: درباره‌ی دختری با استعداده که عاشق طراحی هست و به کارش عشق می‌ورزه اما از چیزی توی زندگیش رنج می‌بره... بالاخره این‌همه عشقش به‌طراحی، کار دستش می‌ده و کارمند یکی از بهترین برندهای لباس کشور می‌شه که با وجودش در اونجا، راز زندگیش برملا می‌شه و اتفاقاتی براش می‌افته که...

 

بخشی از رمان:

- خانم امیری حراست لطفاً!

با چشمانی وق‌زده، سر به‌عقب راندم و چشم به چشم صاحب آن صدایی که ترس به جانم ریخته بود دادم. با دیدن آن نگاه آشنا، جیغم به‌هوا رفت و ضمیمه‌ی آن کیفی شد که دقیقاً به‌ملاجش برخورد کرد! دخترک چشم سفید! پا تند کرد و هم‌زمان که کیفم را بر روی شانه‌اش تنظیم می‌کرد، کنارم رسید.

بهار: خدایی قبول دارم که بد رم می‌کنی.

غریدم:

- خفه شو فقط!

با شنیدن حرفم، پقی زیر خنده زد. روی آب بخندی دختر نفهم! 

 

 

مطالعه‌ی رمان به رنگ سال


رمان رز آبی نودهشتیا

رمان رز آبی

امروز:4 اردیبهشت 1400

به قلم:nil_pr و a_s_t

ناظر: @Madi 

ویراستار: @negar_84

خلاصه رمان:

یه دختر عادی،با یه زندگی عادی،

حالا فرض کن پایه آدم جذاب باز شه به زندگی گی این دختر!

درسته هرکی بود دلش میخواد مخو طرفو بزنه،ولی خب آسو دست و پا چلفتی تر از این حرفاست که بتونه دانیار و عاشق خودش کنه

البته ما که نمیدونیم شاید همین دانیار باعث بشه آسو این دنیای بچگیش جدا بشه خانمی برای خودش بشه!چطوری؟این داستان کلیشه‌ای عاشقی نی یه فرفی داره

اگه کنجکاو شدی بدونی آسو دست پاچلفتی کیه؟و دانیار پسر مرموز رمان چه نقشی توی زندگی آسو داره؟کنجکاو شدی؟!

پس بشین بخونش تا بفهمی قضیه از چی قراره!

 

مقدمه رمان:

خالی ام از عشق،خالی ام از زندگی،بی تو گویا نیستی مرا پر می کند،نوازش دستانت را از من دریغ نکن،باش،گرچه بی عشق،گرچه بی حس،اما باش،باش که بودنت همچو زندگیست. بیا... بیا و نوری باش برای این اتاقک های خالی از محبت که این روز ها در ظلمات تنهایی دست و پا میزنند... بیا ای جانم به قربانت،که این خانه منِ بی تو را نمی خواهد.

 

بخشی از رمان:

زیر بارون تند و سرد پاییزی می‌دوییدم. لباسام کاملا خیس شده بود. انگار این مسیر و بارون قصد تمومی نداشت... دیگه جونی برام نمونده بود. با پانزده دقیقه تاخیر و لباس های کاملا خیس روبه‌روی برج ایستادم، نفس عمیقی کشیدم. با ناامیدی وارد ساختمان شدم. نگاه های متعجب مردم روی من بود ولی خب منم آدمی نبودم که حرف مردم برام مهم باشه، بخاطر همین خودم رو به بیخیالی زدم؛ بعد از صحبت کردن با رسپشن، به سمت آسانسور رفتم، وارد شدم و دکمه طبقه ششم رو فشار دادم و منتظر شدم. پس از این‌که آسانسور ایستاد، مستقیم به اتاق عمو رفتم. دیگه امیدی به این کار نداشتم،آخه کی منو استخدام می کرد؟! مطمئنا عمو به برادرزاده عزیزش سخت نمی‌گرفت، اما با این حال استرس گنگی در وجودم بود. بعد از این‌که از منشی اجازه ورود گرفتم، در زدم و داخل شدم؛سلام بلند بالایی دادم. عمو که مشغول کار بود و سرش پایین بود، جواب سلامم و داد. وقتی سرش رو بالا آورد گفت:

-میبینم موش آب کشیده شدی!

 

 

مطالعه‌ی رمان رز آبی


رمان پنهان شده نودهشتیا

نام رمان :پنهان شده

           نویسنده:tapesham کاربر انجمن نودوهشتیا

ناظر: @Fateme16

ویراستار: @melika_m9

              ژانر:عاشقانه تخیلی معمایی

 هدف : باید  تو زندگی به ترس ها غلبه زد نه فرار؛فرار کردن مثل این هست که ترس و بودنت و به رخ بکشی!!!

  خلاصه:دختری از تبار تنهایی از جنس وحشت از جنسِ قُدرت؛ که از خودش یه شخص مجهول میسازد تا انتقام بگیرد انتقام روزهایِ سختی ک حقش نبود اما حقش دونستن ولی انتقام از کی؟از چی؟چرا از خود یه شخصِ مجهول ساخته؟

   

بخشی از رمان:

طبقِ معمول دوباره مشغولِ نواختن با پیانو بودم.همیشه موقعِ نواختن،آرامش خاصی وجودم و پُر میکرد ولی این آرامشِ من آرامشِ قبل از طوفانِ.دستانم بطوره خاصی رو بندهایِ این وسیله زیبا به رقص درمیومد؛همچنان گذشتیه من در هر بیتِ آوازه هام، بیشتر جلویِ چشام خودنمایی میکرد.و روحِ پاکم ک به دستِ خودم آلوده شده بود رو آزار میداد آزاری از جنسِ جنون از جنسِ زَخم مغزم همیشه این موقعه ها بازیش می گرفت و ازم طلبِ بازی میکرد؛منو بازی می داد بازی ک  هروقت ازش بیرون میومدم زخمام و عمیق و پُرنگ تر میساخت.این فوبیایِ لعنتی هم امونم و بریده بود آره این فوبیایِ من بود فوبیایی ک سازندش مغزمِ و برعکس من اون حاکمهِ من میشه این غذاب از عذاب هزارین طَلِسم بدتره مغزه من درونِ گذشتش قفل بود؛ و تنها کلید این قفلِ نفرین شده ک هر لحضه حاله هایِ سیاهش منو درونِ خود جذب میکنه انتقامِ منم تشنیه این انتقامم پس هرجور شده این کلید ک باعث محو شدن سیاهی مغزم میشد و میخواستم به دست بگیرم و همچنان قلمِ خونی ام را تا بتونم این ربات هایِ هیولا نما را هدایت کنم و حبسِ ابد به قفل این بازی بزنم و محکومشان کنم پس به مغزم اجازیه شنا کردن درگذشتش را میدم.    

 

مطالعه‌ی رمان پنهان شده


رمان عاشقانهای در کوچه پس کوچهها نودهشتیا

 یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ

نام رمان: عاشقانه‌ای در کوچه پس کوچه‌ها

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، پلیسی_جنایی

نویسنده: عبیر باوی (ToloAm)

خلاصه:

بغض رفتنت

تمامم را در بر می‌گیرد

احساس را یخبندان می‌کند

 و من توی خودم می‌شکنم، گم می‌شوم

در نبودن تو و بودن همیشگی عشقت خفه می‌شوم،

دست می‌کشم از هر آنچه هست و نیست

و بی حس می‌شوم...

 

مقدمه:

خسته تر از آنم که بگویم رهایم کن و درمانده تر از چشمان بی‌فروغم، که بگویم خداحافظ!
دیگر نه التماس ماندن کسی را می‌کنم، نه اشکی دارم که بریزم؛ آدمی که میان عشق و محبت به دیگران غرق شده بود، حالا تمامش یخ زده و از کلی احساس و آن همه عشق، به بی‌حسی رسیده.
رفتنی ها را، تو همه رفته‌ای؛ بگذار این بار من آرامش رفتن را تجربه کنم.
هنگامی که برای اولین و آخرین بار، چشمانم را به روی همه چیز و همه کس می‌بندم، پا روی خورده شیشه‌های دلم می‌گذارم و می‌خواهم که از هر چه نبودن است خلاص شوم؛ با آن همه کابوسی که دیدم، از این خواب راحت بیدارم نکن،
فقط بگذار که بمیرم!


بخشی از رمان:

تاریکی بیش از پیش به دلشوره چند ساعته‌ام چنگ می‌زد و دلواپسی، با ترکیدن دلم از غم، انگار سم در تمام بدنم پخش کرده بود که داشت مرا می‌کشت.
روی زانو خم شدم و بعد کمی سرم را بالا گرفتم تا نفسم جا بیاید و همزمان نگاهی به دور و برم انداختم.
اشک چشمانم، دیدم را تار کرده و فقط هاله‌ای از نور پراکنده چراغ ماشین‌های انگشت شمار، پیدا بود.
صاف ایستادم و اشکی که داشت از تیغه دماغم می‌چکید را پاک کرده، بی حال به سمت یکی از در خانه‌های زنگ زده کنار پیاده رو رفتم.
روی آخرین پله جلو خانه نشستم و خدایا، من آیلین و لادنم را از تو می‌خواهم!

سرم را به کف دستم تکیه دادم و به ساعت روی مچ دست چپم نگاهی انداختم و عقربه های روی عدد یازده، دلم را پیچ و تاب داد.
روی قاب سرمه‌ای‌ دست کشیدم؛ آن روز خاطره انگیز، شاید هم شوم و به نوعی هم خوب بود، هم بد.

 

مطالعه‌ی رمان عاشقانه‌ای در کوچه پس کوچه ها


رمان کابوس نجات بخش نودهشتیا

نام رمان: کابوس نجات بخش

نویسنده: زهرامهرنیا کاربر انجمن نودهشتیا

ویراستار: @asal_janam

ژانر: عاشقانه، مذهبی، اجتماعی

هدف: گاهی انسان در رویایی به اسم زندگی غرق میشه، اما یه کابوس هایی لازمه که زندگی حقیقی رو به تصویر بکشه. شاید قلمم بتونه قسمتی از این کار رو انجام بده!

ساعت پارت گذاری: نامعلوم

خلاصه: همه چیز از درد شروع شد. دردی در یک قدمی مرگ بود! احساسی که در راه تبدیل به عشق بود، اما مسیر گم کرد و به نفرت روی آورد. عاشقانه‌های خفته در قلب و نفرتی سر کش در عقل! نه کسی می‌داند آینده‌اش چه می‌شود و نه کسی می‌داند چگونه عاشق شده است! آیا پیغمبر داستان دل‌ می‌شکند یا دل می‌دهد؟ آیا در نهایت سکوت به زمزمه‌های عاشقانه ختم می‌شود، یا به فریاد‌های زننده دچار می‌شود؟!

 

مقدمه:
سجاده‌ای به وسعت نگاه پاکت، در عبادتگاه قلبت پهن میکنم؛ کسی خبر ندارد و من، بی هیچ منتی پرستشت میکنم!
کافر بودم، راهنمایم شدی! در محضر چشم هایت توبه کردم و پروردگارم شدی! هیچ کس نمی‌داند! اما من بنده خالقی شده‌ام که مخلوقش دل از من برده است، بی آنکه بدانم دلبر کیست.
در پیچ و خم برزخ می‌دویدم و خبری از شعله های سر به فلک کشیده‌ی آتش نداشتم! ز شعله هایش سرما می‌دمید؛ خبری از پیراهن گرم یا خنکی نداشتم! من بودم و بیابانی که ظاهرش سوزان، اما در حقیقت سرد بود و من خبری از آینده‌ی مبهمم نداشتم.
 
بخشی از رمان:
باران می‌بارید؟ یا من می‌باریدم؟
نفس در سینه‌ام حبس بود؟ یا اکسیژن در آسمان کم بود؟ هر چه که بود، مرگی از جنس سکوت بود!
فریادم با غرش آسمان در هم آمیخت!
فریاد می‌زدم و ثانیه‌ای تأمل نداشتم.
تحمل فضایی که سراسر از عاشقانه هایمان بود، برایم سخت است.
باران آنقدر بی وقفه و با سرعت می‌بارید که گویی آسمان هم دل در سینه‌اش نمی‌‌تپد.
ساعت از نیمه شب گذشته بود و من آواره کوچه و خیابان هایی بودم که تمام سنگ فرش هایشان، رد پایی قدم‌های دو نفرمان بوده.
می‌گذشت...
یک ساعت، دو ساعت، ساعتها گذشت و من در گوشه‌ای از پارک چونان پرنده‌ای کا بالش را با سنگ بشکنند و در زیر باران پناهی جز همان سقف آسمان نداشته باشد خیس از آب بودم.

مطالعه‌ی رمان کابوس نجات بخش 

رمان همتای قدرت نودهشتیا

بسم‌الله الرحمن الرحیم

رمان همتایِ قدرت

نویسنده : آیسو.پ

ویراستار: @Ramezani_H

ناظر: @anonymous0

ژانر :تخیلی،عاشقانه

خلاصه :همتا...دختری از طبقه ای پایین

به دنبال نوشتن بهترین پایان نامه خود... زندگی تکرار و پر نظمش را از دست میدهد 

وقتی به ازمایشگاهی مهم برای تحقیق پایان نامه قدم‌ میگذارد 

دنیای پر از ارزویش را در دستان یک ابرقدرت یه یادگار میگذارد

همتا در ان روز...در ان ازمایشگاه...در ان ساعت..با ابرانسانی پر از قدرت اشنا میشود که ادامه داستان به کار های او گره میخورد

مقدمه :چشمانم سیاه است.دُرست همانند روزگارم...

قبل از تو من بودم و روزهای پر از تکرار

قبل از تو من‌بودم و خوشی های غیر واقعی

قبل از تو انگار من ، من نبودم!

تکرار که باشد ربات میشوی

برنامه ات را از حفظی...و من‌چقدر قبل از تو رباط وارانه نفس کشیدم

چشمان کهکشانیت را به تاریکی نگاهم دوختی

روشن شد...چشمانم را نمیگویم

دلم‌‌...قلبم...زندگیم!

بعد از تو من مزه زندگی را حس کردم و من بودم که بعد از تو عشق را لمس کردم 

من بعد از تو منِ واقعی شدم 

وَ این منِ واقعی چقدر تویِ ابر انسان را دوست دارد.

 

بخشی از رمان:

خانوم قادری کلافه دستی به مغنه اش کشید و روبه من گفت

_همتا دیوونم کردی سه ساعته...نمیشه،مگه الکیه بیای تو ازمایشگاهی به این مهمی

ملتمس چشمانم را به چشمان رنگ ابیش دوختم و لب زدم

_خانوم قادری خواهش میکنم کمکم کنید...میخوام پایان نامم یه چیز خیلی متفاوت باشه

قادری پوف کلافه ای کشید و همانطور که نگاهش به در ازمایشگاه بود گفت

_باشه میبرمت ولی بدون،این با تمام ازمایشگاهاتی که دیدی فرق میکنه!

خوشحال جیغ کوتاهی کشیدم و بعد از انکه به خانوم قادری قول دادم به چیزی دست نزنم و کار اشتباهی نکنم

پشت سرش به سمت ازمایشگاه حرکت کردم

وارد فضای نیمه تاریک راه رو شدیم...چند نگهبان جلوی دری ایستاده بودند

 

مطالعه‌ی رمان همتای قدرت


رمان تپش نودهشتیا

«به نام خداوند جان آفرین»

نام رمان: تپش

نویسنده: ساناز شکرالهی 

ویراستار: @sna.f

ناظر: @anonymous0

ژانر: اجتماعی_ طنز

زمان پست‌گذاری: ساعت 4 عصر

هدف از نوشتن رمان: تشویق مردم به پرکردن کارت اهدای عضو و علاقه به نویسندگی

خلاصه رمان: داستان درباره دختری به نام نیکا هست که توی خانواده ای زندگی می کنه که پر کردن فرم اهدای عضو رو یه کار ضروری میدونن. خب...  تا اینجا خوبه.... اما مشکل اصلی اینجاست که اونها دوست دارند نیکا هم اینکار رو انجام بده اما نیکا به شدت از پر کردن فرم اهدای عضو تنفر داره. اون سالها قبل برادرش رو از دست داده و فکر می کنه به خاطر داشتن کارت اهدای عضو برادرش ، تلاش زیادی برای زنده نگه داشتن اون نکردن. نیکا نمیخواد که کارت اهدای عضو رو پر کنه اما غافله از اینکه سرنوشت بازی دیگه برای اون رقم زده....

مقدمه: مبادا چند ساعت دیرتر به زندگی کردن فکر کنید!

باید تاخت... باید دل به دریا زد... باید کرد آن کاری را که باید!

باید خواست تا بشود. هیچ چیز در این زندگی آنقدر سخت نیست که هیچ وقت حل نشود. هیچ چیز آنقدر تلخ نیست که رد نشود. هیچ چیز آنقدر بد نیست که خوب نشود. هیچ چیز آنقدر بعید نیست که عشق نشود...

 

بخشی از رمان:

در ماشین رو باز کردم ، کیفم رو داخل ماشین انداختم و خودمم روی صندلی ولو شدم . هووووووف داشتم می مردم از خستگی . دیگه داشتم از شغل پرستاری متنفر می شدم . هر روز اندازه کل عمرم کار می کردم . که فکرشو می کرد نیکایی که دست به سیاه و سفید نمی زد الان داره عین چی کار می کنه . البته تقصیر خودم بود ، مگه کرم داشتم 2 شیفت بردارم . خوب می گن خود کرده را تدبیر نیست ، حاال که از زور خستگی چشام باز نمی شه سرانجام کارم رو می فهمم .

هوووووف . دستام رو روی فرمون گذاشتم ، سرم گذاشتم روش و چشم هام رو بستم . فکرم رفت سمت آراد . چند وقتی می شد ندیده بودمش . نامرد یه زنگم نزده . یادش به خیر آرمان هر وقت می رفت ماموریت هر روز زنگم می زد . با یادآوری خاطرات آرمان چشام پر اشک شد اما سعی کردم اشکام پایین نریزه .

یه خمیازه بلند کشیدم . ناجور خسته بودم . خستگی و خواب داشتن تو سلول های بدنم به لرزون می رفتن . چند دقیقه بعد آروم شدن و اون موقع بود کهداحساس کردم دارم به یه خواب عمیق می رم یه خواب خیلی عمیق .... .

 

مطالعه‌ی رمان تپش


رمان اشک پتوس نودهشتیا

نام:اشک پتوس

نویسنده:sapieed کابر انجمن نو هشتیا

ویراستار @-Laya-

ناظر: @elena.h

ژانر:عاشقانه،اجتماعی،اکشن

موضوع:

پروا دختر آرام واحساسی است که به دنبال پیداکردن واقعیت، ماهیت وشخصیت واقعی خود، مجبور به پذیرفتن تصمیمی می‌شود. در تین راه درگیر حقیقت‌ها و ناهنجاری‌هایی می‌شود که آینده از هم گسیخته‌ی او را به چالش می‌کشد.

بعضی از تصمیم‌ها خیلی سخت است.

اما وقتی انجامش دادی، میفهمی بهترین کار بوده. 

 

مقدمه:

به سمت حقیقت‌های تسلیم ناپذیر می‌روم.
بدون آنکه دو دل شوم برای آزادی می‌جنگم.
هرچقدر هم سخت باشد، آرزوهای گمشده‌ام را فراموش نمی‌کنم.
جواب همه‌ی سوال‌ها در سختی‌ها یافت می‌شود.
صدایت را می‌شنوم؛ که برای رسیدن به سپیده دم در میان تاریکی بیدارم می‌کنی.
هر چقدر خسته می شوم، صدای زمزمه‌هایت، بلندتر می.شود. آنجا که می‌گویی:

ادامه بده، ادامه بده...

 

بخشی از رمان:

- چون سهم منه.

- سهم؟ کدوم سهم؟ درمورد چی حرف می‌زنی؟!

- خودت خوب می‌دونی درمورد چی صحبت می‌کنم. اگه حرف‌هام درست نبود الان اینجا ننشسته بودم.

نگاهم می‌کنه، سرد و بیخیال و جواب میده:
- دختر جون نه سر خودت رو درد بیار و نه سر من رو؛ بیا برو قبل از اینکه از خونه بیرونت کنم. با این حرف‌ها و کارها چیزی گیرت نمیاد.

مستقیم نگاهش کردم و گفتم:
- سر من درد می‌کنه برای این کارها. قراره بیشتر از یک چیزی، گیرم بیاد. وگرنه
 من از همه‌تون به‌خصوص تو، بیزارم. ولی چاره‌ای ندارم، یعنی دیگه جایی ندارم. پس حق و حقوق من رو بده که برم تا سرت با حرف‌هام درد نگیره.

شروع می‌کنه به بلند خندیدن:
- دیگه چی؟ تعارف نکن؛ اگه چیز دیگه‌ای می‌خوای بگو. دختر اینجا سر درش ننوشتن خیریه، که هرکی از راه رسید یه چیزی بخواد.

از جاش بلند میشه و صدا میزنه:
- عادل، عادل بیا اینجا.

 

مطالعه‌ی رمان اشک پتوس


رمان رمز جدایی نودهشتیا

نام رمان: رمز جدایی

نام نویسنده: مائده زارعی کاربر انجمن نودهشتادیا

ویراستار @Hamrazm

ناظر: @شیواقاسمی

ژانر: عاشقانه، معمایی راز آلود، کلکلی، 

هدف: زندگی جریاناتی است، از احساسات، از عشقی که جریان دارد، که به هر خانه ای که میلش بکشد سرزده به آن خانه می رود؛ ولی این مهمان ناخوانده خودش تنها نیست دردی شیرین همچو هیروئین به همراه خود دارد؛ ولی این عشق نیست که دائمی بودنش را انتخاب می کند بلکه ماییم که اورا برای مدتی حدود یا نامحدود او را عضوی از خانواده خود می کنیم.

خلاصه: جریان درباره عشق افرادی است که همراه راز هایی پیچیده به هم گره خورده است و زندگی را برای آنها همراه درد کرده است و باعث جدایی آنان از هم و معشوقشان شده است. آیا نیروی درد بیش از عشق است؟ آیا عشق پیروز میدان می شود؟ آیا انان دوباره به معشوقشان خواهند رسید؟پایان همراه درد و عشق،  تلخ است یا شیرین؟

مقدمه:

هوای دل ابری است 
دلش می خواهد ببارد 
دلش می خواهد بگرید 
غرورش جان می افکند برای زنده ماندن 
لبش آب می خواهد برای سخن گفتن 
دستانش تمنای آغوشی را می خواهند برای تکیه کردن 
قدم هایش ایستگاهی را می خواهند برای ایستادن
چشمانش گوی هایی را می خواهند برای غرق شدن 
گوش هایش آوازی را می خواهند برای شنیدن 
درد دارد.......
آری درد دارد؛ ولی هیچکدام از درد هایش نزد دل نگردد
دل دردی است نادرمان 
دردی است لاکردار
اوخ دل خدا داند که خداند تو را چه شد!
دل تنها ماهیچه ای نیست که خون را پمپاژ می کند. بخدا دل احساس می کند، می بیند،می شنود، می گرید و شاد می شود پس میازار دل را که دل بیچاره و رنجور و درمانده است.

 

بخشی از رمان:

((مانلیا))


با صدای زنگ و صدا زدن های مامان از خواب بیدار شدم ولی باز هم گیج خواب بودم و به همین دلیل نمی تونستم از جام تکون بخورم.

مامان: مانلیاااا؟!

با جیغ فرا بنفش مامان از خواب بیدار شدم و منم شروع کردم به جیغ کشیدن آخه خیلی ترسیده بودم مغزم فعالیت خود را شروع نکرده بود و من کاملا هنگ بودم.
مامانم چندباری صدام زد ولی بازم من جواب ندادم که شروع کرد به غرغر البته می دونستم خیلی دوسم داره ولی خدایی بعضی وقتا کفریش می کردم.
مامان: دختره خیره سر نفهم چرا جیغ می کشی؟ وای از دست تو من آخری سکته می کنم پاشو، پاشو دانشگات دیر شد نمی خوای که ترم جدید به دانشگاه دیر برسی؟

_چی؟ دانشگاه؟

مامان:اره دانشگات دیر شد چرا هنگ کردی؟

 

مطالعه‌ی رمان رمز جدایی