سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

آخرین ملاقات با فرشته نودهشتیا

نام رمان: آخرین ملاقات با فرشته 

نویسنده: ریحانه مشکاتی

ویراستار: @sna.f

ناظر: @شیواقاسمی

ژانر:عاشقانه، تخیلی، فانتزی، تراژدی

(حاوی چند صحنه ی ترسناک )

هدف: با این موضوع خیلی حال کردم ولی چون فیلمی یا رمانی ازش ندیدم که کاملا اینشکلی باشه فکر کردم که حداقل یه جا ثبت کنمش.

خلاصه: 

احساسات بد ترین نقطه ضعف هر فرد...

همیشه به ضررته...

آروم آروم آبت میکنه، وابستت میکنه، نابودت میکنه!

اما لعنت به اون لحظه ای که یه چیزی فراتر از احساسات یقت رو بگیره!

یه چیزی که نه میشه باهاش جنگید و نه میشه تحملش کرد...

یه چیزی که توی قلبت جا نمیشه و حتی عقل و منطقت رو هم از کار میندازه!

مقدمه: 

آروم به سمتش رفتم جلوی پاش نشستم و دستای کوچیک و سردش رو گرفتم.

خیلی آروم و با نگاهی پر از سوال بهم زل زده بود.

- میدونی الان چه اتفاقی برات افتاده ؟

- نه

- یادت نیس که قبلا از اینکه بیدار شی چیشد ؟

- نه

به زور جلوی ترکیدن بغضم رو گرفته بودم چشمای سبزش دلم و آتیش میزد.

- میدونی مرگ یعنی چی ؟

- آره میدونم

صورت کوچیک و خوشگلش کم کم رنگ ترس به خودش گرفت؛ چشماش شباهت بی اندازه ای به چشمای مادرش داشت اما حتی شباهت چشماش به مادرش هم نمیتونست من رو از اون متنفر کنه!

- خب بگو مرگ چیه؟

- مرگ یعنی اینکه یه نفر دیگه زنده نیست.

- آفرین دختر خوشگل! 

- کسی....مرده؟

- متاسفم هیلی کوچولو ولی تو...الان مردی.

- پس چرا میتونم تو رو ببینم ؟ تو هم مردی ؟

- نه من نمردم؛ من...من کسیم که اونایی که مردن رو میرسونم به جایی که باید برن.

- دیگه نمیتونم مامان و بابام رو ببینم ؟

- نه...نمیتونی.

- ولی من صداها رو می‌شنوم و می‌بینم من نمردم!

- تو میتونی بشنوی و ببینی ولی بقیه دیگه نمی‌تونن تو رو ببینن یا صدات رو بشنون. 

- من رو کجا میبری ؟

موهای فرفری و مشکیش رو ناز کردم.

-یه جای خوب ! چون تو دختر خوبی بودی !

 

بخشی از رمان:

نفس نفس زنان به درختی تکیه داد و سرش رو بین دو دستش گرفت.

سکوت و تاریکی جنگل ضربان قلبش و تند تر و تند تر میکرد داخل جنگل کوچکترین صدایی نبود.

بوی خون توی دماغش پیچیده بود اما هر چقدر سعی میکرد بفهمه بوی خون از کدوم طرف میاد چیزی دستگیرش نمیشد!

سرش رو بالا آورد و به مسیر رو به روش خیره شد که صدای جیغ بلندی از پشت به گوشش رسید.

سرش رو برگردوند و از دیدن فردی که پشت سرش بود شکه شد.

زنی با لباس های بلند سفید پشت سرش وایساده بود. صورت زن خاص و متفاوت و البته زیبا بود.

- ت...ت...تو...کی هستی؟

- ترسیدی؟

 

مطالعه‌ی رمان آخرین ملاقات با فرشته


دانلود رمان طعمه توهم نودهشتیا

دانلود رمان طعمه توهم نودهشتیا

دانلود رمان طعمه توهم نودهشتیا

نام رمان: طعمه توهم
نویسنده: «Ara» (هستی همتی) کاربر انجمن نودهشتیا
ژانر: معمایی، تخیلی، فانتزی، ترسناک
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود رمان ترسناک
خلاصه: آن هنگام که درخشندگی‌‌اش به خاموشی می‌‌گراید و گرفتاری بُعد دومش را در انبوهی از سایه‌‌ها رقم می‌‌زند، گمراهی احاطه‌‌اش می‌‌کند و توهمات تاریکش در پس باریکه راهی، هدایتش را به سوی غایتِ پیچ و واپیچ خورده‌‌اش عهده‌‌دار خواهد شد… 

مقدمه:
نمی‌‌دانم
یا نمی‌‌فهمم
یا نمی‌‌توانم بفهمم!
شوم‌‌ترین رخدادهای رقم خورده مرا در بر گرفته‌‌اند
و تلاش‌‌هایم در پی ادراکشان، کشف حقایق پنهانشان آنچنان مرا گیج نموده که از حضورشان سیر گشته‌‌ام و حیران و سر گشته اطرافم را از نظر می‌‌گذرانم…
لامسه‎‌‌ام ناآشنایی‌‌های حضورش را حس می‌‌کند
و در تقابلش عقلم آشنایی‌‌اش را فریاد می‌‌زند؛
حضور ناپیدایش همان است که در کابوس‌‌هایم، سایه‌‌های مرگ را به سویم سوق می‌‌دهد؛
مرگی که به جسمش توان می‌‌بخشد و به روانم آزاری از جنس آشوب…

پیشنهاد ما
رمان هابیل و قابیل | آرتین کاربر انجمن نودهشتیا
رمان شکنجه سکوت | mhboobh کاربر انجمن نودهشتیا

کلاه هودی‌‌ام را از آنجا که بود پایین‌‌تر کشاندم؛ تا به جایی که حتی از در معرض دید قرار نگرفتن بینی‌‌ام هم اطمینان حاصل شد و در حین چشم چرخاندن به اطراف آن دخمه‌‌ی زیر زمینی که به اصطلاح «کلاب» نامیده میشد، حلقه‌‌ی انگشتانم را به دور لیوان لبریز گشته محکم‌‌تر نمودم تا فشار حرصم را بر روی بند بند انگشتانم وارد نمایم.
با گذر نگاهم از روی هر شخصی که در تیر راسم واقع می‌‌گشت، پوزخند قرار گرفته بر روی گوشه‌‌ی لبانم پر رنگ‌‌تر شده، جلوه‌‌ای خاص به زیر کلاهِ مشکی رنگ ایجاد می‌‌کرد؛ تا پیش از دو سال گذشته که گذرم حتی به چندین خیابان بالاتر از چنین مکان‌‌های آلوده‌‌ای نمی‌‌خورد، افرادی را که اخیراً خود در میانشان لول می‌‌خورم را همچون سایر اعضای نزدیکانم که اشخاصی شسته و رفته بودند، احمق و گاهی روانی می‌‌پنداشتم که گویا عقلشان تاب برداشته است؛ همان زمان که چشمانم را بر روی برخی حقایق بسته و حتی بر زمین زیر پایم منت می‌‌‌‌نهادم تا شاید رضایت داده، پا در مسیرهای پر زرق و برق قرار گرفته در کنار آبراهه‌‌های شهر استراسبورگ قرار دهم!

 

دانلود رمان طعمه توهم


دانلود داستان به سازم برقص نودهشتیا

دانلود داستان به سازم برقص نودهشتیا

دانلود داستان به سازم برقص نودهشتیا

نام کتاب: به سازم برقص
ژانر: تراژدی، اجتماعی
نویسنده: زهرا رمضانی کاربر نودهشتیا
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود رمان اجتماعی
خلاصه: گاهی زندگی آن جور که به آن می‌نگری، خودش را نشان نمی‌دهد. آنقدر زننده و قیرگون است که دوست داری از آن راحت شوی، دیدن سختی دیگران آنقدر برایت دشوار و معضل است که حاضری بمیری تا عاشقانه هایت در آرامش باشند. کاش گاهی، این چرخه به ساز آدم های خدازده هم برقصد و زندگی آنان را نیز مشعوف کند.

 

پیشنهاد ما
رمان اندوه بی پایان (جلد دوم ژینای من) | nina4011 کاربر انجمن نودوهشتیا
رمان در راه برمو | fardis کاربر انجمن نودهشتیا

دست‌هام رو جلو بردم و با چشم های خسته و دردمند منتظر بودم تا هرچه سریع تر، دستبند های فلزی به دستم بسته بشه. صدای گریه و شیون مردم و رفت آمد تو دادگاه اذیتم می‌کرد. دوست داشتم هر چه زودتر وارد اتاق محاکمه بشم و از شر اون صداهای منفی راحت بشم.
سرباز با دستور مافوقی که دقیقا رخ به رخ من ایستاده بود، دستبند رو به دست هام بست، سردی نقره‌ای های فلزی تا مغز استخوونم پیش رفت و من رو تنها به زدن تلخند مجبور کرد.
خودم خواستم، خودم دست به چنین کاری زدم و حالا خودم باید تاوان پس بدم، تنها دلم برای خواهر دوردانه ام ماهور و مادر زجر کشیده و بدشگونم می‌سوخت. این دو آدم جز من کسی رو ندارن!
با اون دمپایی‌های آبی رنگ که سایز پام هم نبود شروع به حرکت کردم، یکی از بازوهام توسط همون سربازی که این قلاده سرد رو به دست هام بسته بود، گرفتار شده بود.
لخ- لخ کنان راه می‌رفتم تا وقتی که به اتاق دادگاهی که طبقه دوم یه آپارتمان کلنگی بود رسیدم.
چشم هام از بی‌خوابی که بیشترش بخاطر درگیری فکری که برای امروز داشتم، می‌سوخت. سرم گیج می‌رفت و از شدت گشنگی پاهام به لرزش افتاده بود. چیزی از گلوم پایین نمی‌رفت، من به جز غذاهای ناب مادرم، لب به هیچ غذایی نمی‌زدم و عجیب غذاهای زندان بی عشق و بی مهر بود!
پشت در ایستادم تا وقتی که به داخل احضار شدم، سرباز در رو باز کرد و من رو کشون- کشون به سمتی که مجرم ها می‌ایستادن برد.

 

دانلود داستان به سازم برقص 


رمان همای دلربا نودهشتیا

 

i0of_negar_20210104_202913.png

نام رمان: همای دلربا

نام?? نویسنده:? شیوا قاسمی

ژانر: عاشقانه

هدف از نوشتن: اشتراک حس های زیبا

ساعت پارت گذاری: یک شنبه ها ساعت23

خلاصه:

دلربا، اول نوجوانی سخت ترین روز های زندگیش رو پشت سر می‌ذاره؛ غم و عذاب زیادی رو تحمل می‌کنه تا این که، با یک نامه مسیر زندگیش تغییر می‌کنه. شخصی با هویت پنهان که دلربای ما، "هما" صداش می‌زنه! 

همای زندگی دلربا کی می‌تونه باشه؟! 

مقدمه:

چشم هاش مقدس ترین جزء زندگیم بود. همون طور که عمیق بهم نگاه می‌کرد، دستم رو گرفت و گفت:

_ «می‌دونی تو توی ذهنم یک چیزی مثل ققنوسی که هر بار آتیش می‌گیره و باز متولد میشه؛ همون قدر زیبا و افسانه ای! هر وقت ضربه خوردی باز ایستادی و از نو شروع کردی، انگار باز متولد شدی.»

لبخندی زدم و گفتم:

_ «می‌دونی چرا "هما" صدات می‌زنم؟ هما، پرنده خوشبختیه که روی شونه هر کسی بشینه، اون فرد صاحب خوشبختی و کرامت میشه. با اومدنت بهم خوشبختی و بزرگی دادی.»

کی فکرش رو می‌کرد همای دلربا تو باشی؟!

 

بخشی از رمان:

صدای گریه و شیونم میون صدای بلند قرآن، گم شده بود. صورت مهربون بابام، خنده ی زیبای مادرم و شیطونی های مهشید به یادم می‌اومد و قلبم بیشتر فشرده می‌شد.

چشم هام از گریه زیاد متورم شده بود. با صدایی که به زور خودم می‌شنیدم، از اقوام و آشناها که برای عرض تسلیت نزدیک می‌شدن، تشکر می‌کردم.

بعد از رفتن تموم مهمون ها بی رمق گوشه ای نشستم و به خانوادم فکر کردم؛ کاش من هم پیش اون ها بودم.

عمه راحله با اخم نزدیکم اومد و گفت:

_ این اشک های تمساح رو تموم کن. اگه مادرت توی زندگیش نیومده بود، الان برادرم زیر خاک نبود؛ قدم مادرت شوم بود. چقدر به رسول گفتم این دختر وصله تن ما نیست. گوش نکرد.

حرف های عمه مثل زهر به تنم رخنه می‌کرد و ذره ذره جگرم رو می‌سوزوند اما، نمی‌تونستم طرف مادر بی گناهم رو بگیرم. عمه راحله باز دهن باز کرد و گفت:

_ بلند شو برو ظرف ها رو بشور. توقع نداری که من و دختر عزیز کردم، ظرف های عزای مادرت رو بشوریم؟

 

مطالعه‌ی رمان همای دلربا


رمان برگزیده آتش نودهشتیا

نام رمان:برگزیده آتش

نویسندگان: @Narges85 و @ملیکا ملاز

ژانر:عاشقانه، تخیلی،اکشن،پلیسی

هدف:...

ساعت پارت گذاری:نامعلوم

خلاصه: معشوقه ی جهنمی! چه نامی برازنده تر ازین برای شیطان وجودش؟ چه نامی عجیب تر ازین برای آتش خشم چشم هایش. مگر می شود به او خیره بماند و دلش نلرزد؟ دلش او را می خواهد و شیطان وجودش اورا به دوئل بین احساس و شیطان دعوتمی کند. چه کند بین این دوئل که انتهایش مشخص نیست؟ چه می شود آخر این داستان؟آخر این عشق شیطان؟...

 

مقدمه:

خدا?ـا….
گـــر?ــستـــم بــــرا? او ازتـــه دل . . .!
تــــوبـــــــاورم کن…
خـدا?ـابه او بگو م?خواهمـــــــــــــش…
حتــ? اگربودنش فقط ثان?ه ا? باشد…
 با اوهمه چ?زخوب است…
حتــ? اگرندانسته بدى کردم….
به او بگو م?خواهمـــــــــــش…
مهم ن?ست که چه گذشـــــــــت…
مهم ا?ن است که مـن فقط بااوشادم…
بگو بـــــــــمــــــاند!

 

بخشی از رمان:

آهسته روی تخت مشکی اتاق نشستم. تمام بدنم درد می کرد و به شدت کوفته بود.ماموریت سختی که امروز توی جنگل داشتیم تقریبا نیمی از افرادمون رو زخمی کرد از جمله من و دوست صمیمیم نکیسا. تیراندازی زیادی امروز توی جنگل متروکه راه افتاده بود و محشری راه انداخته بود.همین باعث شده بود وضع  سخت تر بشه اما به کمک چند نفر تونستم از اون محشر نجات پیدا کنم و به کمک نکیسا و بقیه برم. چشم هام رو بستم و آروم اسمش رو زیرلبم زمزمه کردم. سعی کردم باهاش ارتباط برقرار کنم.باردیگه، آروم تر از قبل اسمش رو زمزمه کردم و تصویر تاریکش جلوی چشم های تنهام نقش بست.لبخندی از روی رضایت زدم. پایین اومدن دمای اتاق رو با تک تک سلول هام احساس می کردم. همیشه از این سرما لذت می بردم سرمایی که من واقعا اون رو دوست دارم. زمزمه های آروم و صدای دورگه ایی که داشت رو به خوبی می شنیدم. چشم هام رو آروم باز کردم. سایه اش رو مقابل خودم دیدم و سیاهی که آروم آروم خودش رو به چشم های خیره ی من نشون می داد.اما با باز شدن در و ورود ناگهانی نکیسا تمام حس های تاریکم از جلوی چشم هام محو شد.  نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم. بعد از یک هفته تلاش تونیسته بودم با خودش و نه اعضای گروهش اتباط برقرار کنم که با ورود نکیسا همه چیز به هم ریخت. الان دارم پی می برم که من در مواقع ضروری چقدر خوش شانسم! با صدای  نکیسا چشم از روبه روم، جایی که سایه ی سیاه تا چند لحظه پیش اونجا بود برداشتم و به صورت درهم رفته اش نگاه کردم. نکیسا درحال که به طاق در اتاق تیکه داده بود، با اخم شروع به غر غر کرد:

 

 

مطالعه‌ی رمان برگزیده آتش


رمان تیر نودهشتیا

به نام آفریدگار قلم??

نام رمان: تیر

نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25)

ژانر: عاشقانه _ اجتماعی _ جنایی

پارت گذاری: دوشنبه‌ها

خلاصه:

هوس پروانه شدن، پیله تنگ آسایش را شکافت و بال‌های رنگ گرفته به دست دروغ عزم صعود کرد. صعودی که در اوج، منجر به سقوطی اسفناک در چاله واقعیت شد و ستیز، در وانفس‌های زندگی، رنگ خشمش را به رخ سختی ندیده او کشید. 

فشار پشت فشار به روحیه‌ی لطیفش خراش می‌داد و وجدان، عرصه را برای حرکت تنگ‌تر و ذهنش را به سمت فرار سوق می‌داد.

فرار از باتلاقی که خود، خود را در عمقش رها کرده و حال برای نجات، دست و پا میزد.

مقدمه:

سقوط موجی سرکش به حضورت، در شبانه‌های تاریکم مانند بود.

همچون آواری از غیب بر سرم نازل شدی و دستانت پیچی در گناهم زد.

دستانی که شاید سیاهی‌اش مشهود بود؛ اما نگذاشت خاکستری دستانم به خودش مانند شود.

در آن زمان نمی‌دانستم که حمایتت چیست؛ تنها طمعی تلخ به دهانم شیرین آمده بود و مزه‌اش زندگی را ورق زد.

زندگی که به ناگهان بسته شده بود خود را میان دفتر سرنوشتمان جای داد و چشمانم را در تمنای خوابی همیشگی رها کرد...

 

بخشی از رمان:

دستانم، عکسِ آفتابی که مستقیم بر صورتم تابیده می‌شد، یخِ یخ بود! چشمانم لحظه‌ای رنگ پشیمانی به خود گرفت اما خوب می‌دانستم دیگر بازگشتی ندارم. کودکم را به سینه فشردم. با توقف آن جیپ جنگی، راننده‌ای که ریش‌هایش بسیار بلند و ژولیده بود، سرش را به سمتم چرخاند و با لحجه‌ای غلیظ، شروع به فارسی سخن گفتن کرد.

- خواهرم، از این‌جا به بعد رو باید پیاده برید. 

با دستش اشاره‌ای به تپه‌ی پشت آن بیابان خشک کرد. صدای گرفته‌اش که ناشی از فریادهای متعددی بود که در طول روز می‌کشید، باز هم در گوش‌هایم پیچید:

- از تپه رد بشو. یه مدرسه هست، گروهی از ما اونجا اتراق کرده. به اولین نگهبان که رسیدی بگو چی می‌خوای خودشون می‌برنت داخل!

بزاق انباشته شده‌ی دهانم را صدا دار فرو دادم. پسرم را باری دیگر به سینه چسباندم بلکه کمی از تپش‌های کوبنده‌ی قلبم، آرام گیرد. صدای نفس زدن‌های آرامش که مسببش گرما بود به گلویم می‌خورد. 

 

مطالعه‌ی رمان تیر


داستان ناصواب نودهشتیا

 

yn7y_inshot_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%

 به نام فاطر

نام داستان: ناصواب

به قلم: عطیه حسینی

ژانر: تراژدی _ اجتماعی _ معمایی

هدف: نمایش آغاز یک دروغ، جریان آن دروغ و پایانش.

ساعات پارت‌گذاری: نامعلوم

خلاصه: آجر دروغ را با سیمان دروغ می‌پوشاند و ساختمانی سست بنا می‌کند که هر لحظه آماده‌ی ویران شدن است. افرادی که تشنه‌ی حقیقت، در کویر خشک زندگی حیران‌اند، برایش اهمیتی ندارد.

او با کوزه‌ی پر از آب حقیقت، در زیر سایه‌ی درخت زندگی نشسته است و از خنکای نسیم لذت می‌برد. موج سرنوشت آن‌قدر قدرت دارد که آجر‌های دروغِ روی هم قرار گرفته‌ را به مرداب تباهی روانه کند؟ آیا روزگار، متواضعانه، پرده‌ی حقیقت را بر پنجره‌ی زندگی می‌آویزد؟

مقدمه: مهلکه‌ی دروغ، آتشی است که جرقه‌ی آن افتادن در باتلاق گناه و اشتباه است. در باتلاق که افتادی، چه ساکن بمانی و حرکتی نکنی، و چه دست و پا بزنی تفاوتی نمی‌کند و در هر دو صورت فرو می‌روی. تو تنها می‌توانی در آن نیافتی و خطا نکنی.

در دنیای ما که جای- جای آن از باروت خشم مردم جفا دیده پر گشته است، جرقه را که بزنی همه چیز منفجر می‌شود. پس تنها راه نسوختن گناه نکردن است.

خطا که کردی یا باید راست‌گو باشی و بسوزی و یا دروغ بگویی و خاکستر شوی. تفاوتی ندارد. تنها شاید و باز هم شاید اگر راست گفتی، رحمی کنند و اجازه دهند چون ققنوس از خاکسترها برخیزی و در آب تطهیر خود را فرو بری و کثافت گناه گذشته را نیمه پاک کنی و دوباره توفیق زیستن کسب کنی.

اما امان از دروغ‌گو که خاکسترش سرخ است و همواره می‌سوزد و ثانیه به ثانیه از آرامش خنکی حقیقت دور می‌شود. از حقیقت نه بلکه از آرامش حقیقت دور می‌شود. در حالی که هر روز بیش از پیش بر عذابش افزوده می‌شود، ناخواسته به سوی آن غیرقابل انکار روان می‌گردد.

 

بخشی از رمان:

?سرانجام تباهی?

به دیوار تکیه داد. مات و مبهوت به انسان‌های پیش رویش نگاه می‌کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود و قوای ایستادن از زانوانش سلب شده بود. نمی‌خواست باور کند.

قلبش به گوش‌هایش التماس می‌کرد که صدای گریه‌های زجه‌وار هاجر را دور کنند و به مغز نرسانند. بند- بند وجودش عاجزانه تمنای کسی را می‌کرد که گفته‌های آفاق را تکذیب کند.

وای بر دل‌های سوخته‌شان؛ بر قلب‌های له شده و داغ بر دل نشسته‌شان. به آفاق چشم دوخت. رنگش پریده بود و لحظه‌ای ریزش اشک‌هایش پایان نمی‌یافت.

خواهرش پوران میان هاجر و آفاق سرگردان بود و آب قند به یکی می‌داد و شانه‌های دیگری را برای تسکین می‌فشرد. سعی کرد جانی به پاهایش بدهد. تلاش کرد که محکم بایستد و مرد باشد.

مرد باشد و داغش را سرپوشیده نگه دارد و مادر و همسرش را پشتیبان باشد. صاف ایستاد و به طرف آفاق رفت. جلوی پاهایش زانو زد و دستانش را در دست گرفت.

 

مطالعه‌ی داستان ناصواب


داستان سه نخ سیگار نودهشتیا

 

ov5d_negar_20210115_104529.png

نام داستان: سه نخ سیگار

نویسنده: Ara (هستی همتی) کاربر انجمن نودهشتیا

ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه

#هدف: خلق اثری تراژدی میان دقایق شوم زمانه...

ساعت پارت گذاری: نامعلوم

#خلاصه: سکونش سکوتی را غرقه دارد که وجه تشابه بیشی را با عظمت فریادها بر حنجره راندن منعکس می‌سازد... گذر بی‌دست انداز زندگانی‌اش به واسطه‌ی قِسْمِ دو گوی و یک سودجویی به صخره‌ای پر پیچ و خم بدل گشت و استقامت مردانه‌ی بازوان رنجورش اسیر میان مرداب راکد حوادث شوم شد! کدامین نفرین زائده‌ی جانش شد که چون زالو امانش را بمکد و کدامین انصاف، عدالت خفگی به میان آورد که غایتش سوختگی سه نخ سیگار و ارتفاع یک پرتگاه متزلزل باشد...؟!

*_مقدمه_*

 

سیاهی‌‌ای که مرا فرا گرفته است، انتها ندارد

و دیگر ریسمان پوسیده‌‌ای نمانده که توانم باشد بر آن چنگ بیفکنم!

تا خرخره میان گرداب حوادث ناگاه و دقایق شوم زمانه اسیر گشته‌‌ام که دست و پا زدن‌‌هایم جز خفگی، ارمغانی ندارند!

حکمت رنجش‌‌ها را در نمی‌‌یابم

و شانه‌‌هایم دیگر تاب بر دوش کشاندن مردانه‌‌هایم را ندارند...

دو سوی عمر درهم پیچیده‌‌ام از هم گسسته است و روانم در پی‌‌اش کم نمانده دو نیم شود!

غایتش هوایی می‌‌ماند مه آلود

 

و ته مانده‌‌های سیگاری که دودشان تداعی کننده‌‌ی دو گوی و یک بازیچه بود...

بخشی از رمان:

پیشانی ام را به دنبال حرصی بس افزون‌‌تر بر فرمان فشردم که صدای بوق زدنش بلند شد و کماکان بیش از پیش احوالم را منقلب ساخت. انگشت بر شقیقه هایم نهاده بودم و چنان خصمانه می‌‌فشردمشان که بند انگشتانم سفیدی اختیار کردند...

دلی آشوب و سر دردی کشنده جانم را می‌‌تکاند، سخنان دقایق پیشین آن مرتیکه نیز از اذهانم رخت نمی‌‌بست، شاید که آسوده ام بگذارد. حقیقتاً چنان دیر است که دیگر ثمره ندارد پی درمان را بگیریم، شاید که درمان حاصل شود؟

از کناره‌‌ی چشمان سرخ گشته ام در پی احوال ناخوشم، ورای شیشه‌‌ی باران خورده‌‌ی اتومبیل را از نظر گذراندم تا که اگر سمانه پا از آن فروشگاه زنجیره ای بیرون نهاد، پیش از آمدنش فرصت یابم اوضاع ظاهری ام را سامان ببخشم. خوش ندارم اینگونه مرا ببیند و دل نگران باشد... اصلاً حال چگونه به خودش بگویم؟ آخر مگر مردی سر خورده چون من دیگر تا به کجا تاب دارد که نشان دهنده‌‌ی بخت شوم و تاریک معشوق دلش باشد...؟

 

کناره‌‌ی پاکت آن آزمایشی را می‌‌فشارم که تمام شوربختی هایمان از آن شروع شد؛ سپس تعدد پزشکان نادان که سر از عظمت حجم سردرد های فراگیر سمانه ام هیچ نفهمیدند تا آنجا که آن تومور لعنتی کار خودش را ساخت...


مطالعه‌ی داستان سه نخ سیگار


رمان زندگی به شرط آرامش نودهشتیا

نام رمان : زندگی به شرط ارامش

ژانر : تراژدی.اجتماعی

نام نویسنده : فاطمه کارگر

هدف : نوشتن یک داستان واقعی از زندگی یک دختر و دردهایش

خلاصه : 

این داستان برگرفته از واقعیت هست و زندگی دختری را شرح میدهد که به دنبال ارامش به میرود اما سیاهی مطلق نصیبش میشود .

مقدمه
دختر بودن یعنی
نخواستن و خواسته شدن... .
تو حق نداری به انتخاب خودت تصمیم بگیری.
تباه شدن زندگی سر حرف مردم،
محرومیت، محدودیت،
کجا داری میری،
با کی داری حرف می‌زنی، کی بود بهت زنگ زد،
با لباس سفید اومدن با کفن رفتن،
آرزوی سفر مجردی رو به گور بردن،
فراموش کردن آرزوها،
اجازه گرفتن واسه هرچیزی حتی نفس کشیدن.
دختر بودن؛ یعنی
دفن شدن زندگی.

***

بخشی از رمان:


سیاهی همه جا رو گرفته بود یه نور سفید دیدم سریع به طرفش دویدم با شنیدن صدای یه پسر ایستادم ولی نمی‌دونستم صدا از کجا میاد زیاد هم واضح نبود هرطرف رو نگاه کردم پیدا نکردم یک‌دفعه یک دست روی شونه‌م گذاشته شد با جیغ به عقب برگشتم که با سوگند گفتن یه نفر از خواب پریدم، مامان بود از ترسم رفتم تو بغلش و گریه کردم:
- چی‌شده عزیز دلم باز همون خواب رو دیدی؟
- آره
- اشکال نداره چشمات رو ببند به هیچی هم فکر نکن تا باز خوابت ببره.
من رو خوابوند رو تخت پتو رو هم انداخت روم بغلم نشست تا خوابم ببره می‌دونستم تا من خوابم نبره نمی‌ره واسه همین چشمام رو بستم و تظاهر کردم که خوابیدم وقتی که رفت بلند شدم رو تخت نشستم، به جرئت میتونم بگم که مادرم فرشته زندگی من که خدا بهم داد تا تو این دنیا تنها نمونم.

 

مطالعه‌ی رمان زندگی به شرط آرامش

 


رمان هاویه نودهشتیا

به نام خدا

نام رمان: هاویه

ژانر: عاشقانه_غمگین_معمایی

نویسندگان: @هانیه.پ @نویسنده شب @Behzad @Masih.2a

هدف: تجربه نویسندگی گروهی و تقویت قلم.

ساعات پارت گذاری: نا معلوم

خلاصه: 

ایستاده است، در امتداد جاده تقدیر‌. تقدیر بی تغییر، اما؛ هیچ گاه آینده همه چیز نیست، و هر کس که می گوید؛ گذشته درگذشته‌ است، دروغگویی بیش نیست. گذشته با اوست. همانند؛ ذهن پر ترافیکش‌، همانند؛ طنین گریه‌ی شب های غمگینش.
ذهن پر تلاطمش‌، واژگانی آشنا را فریاد می زنند. التماس را، بی کسی را، عذاب وجدان را،فریاد می زنند. آتش عشق آن معشوق هنوز روشن است. همانند آتش عذاب آن معشوق!
دلخوش آینده نیست، چرا که آینده اش، در دستان‌ گذشته اش اسیر شده! برای دیدن روزهای دیروزش، نیازی به کابوس شبانه نیست؛ آری، تمام آن دیروز ها رو به روی اوست. گذشته با اوست! گذشته با ماست! گذشته بد جوری همسفر تقدیر است. آتش عذاب وجدان اگر رهایی داشت، خودخوری چرا؟! خودکشی چرا؟!

مقدمه:

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می‌رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست

می‌نشینی روبرویم، خستگی در می‌کنی
چای می‌ریزم برایت، توی فنجانی که نیست

باز می‌خندی و می‌پرسی که حالت بهتر است؟
باز می‌خندم که خیلی، گرچه می‌دانی که نیست

شعر می‌خوانم برایت، واژه ها گل می‌کنند
یاس و مریم می‌گذارم، توی گلدانی که نیست

چشم می‌دوزم به چشمت، می‌شود آیا کمی
دست‌هایم را بگیری، بین دستانی که نیست

وقت رفتن می شود، با بغض می‌گویم نرو
پشت پایت اشک می‌ریزم، در ایوانی که نیست

می‌روی و خانه لبریز از نبودت می‌شود
باز تنها می‌شوم، با یاد مهمانی که نیست

 

بخشی از رمان:

_ برام تعریف کن.

درمونده نگاهش کردم و نالیدم:

_ نمی تونم.

تو چشم‌هام زل زد و قاطع گفت:

_ تعریف کن!

چشم‌هام رو با درد بستم.

_ برام عذاب آوره.

نفس عمیقی کشید. نگاهم رو بهش دوختم، کمی به سمتم متمایل شد و با تحکم گفت:

_ تو چرا اومدی اینجا؟

وقتی دید جواب نمیدم، ادامه داد:

_ اومدی اینجا من کمکت کنم از همین عذاب رها بشی؛ پس لطفا به حرفم گوش کن. تو باید خودت رو خالی کنی!

گلوم باد کرد. باز هم غده‌ی اشکیم فعال شده بود. حتی یاد آوریش هم برام عذاب آور بود، چه برسه به مرور جزء به جزء اش! 

_ تکیه بده و چشم هات رو ببند. فکر کن. هرچی اومد توی ذهنت رو به زبون بیار.

 

مطالعه‌ی رمان هاویه