سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

رمان هابیل و قابیل نودهشتیا

نام رمان: هابیل و قابیل

نویسنده: آرتین

ژانر: تراژدی، عاشقانه.

 زمان پارت‌گذاری: سعی می‌کنم هر روز بذارم. در صورتی که مشکلی برام پیش بیاد ممکنه یک دو روز با تاخیر پست بذارم.

 خلاصه‌ی رمان: هامین و کامین در زمان تولد با یکدیگر جا به جا می‌شوند و به دور از پدر و مادر بیولوژیکی خود بزرگ می‌شوند. در سن شانزده سالگیشان، خانواده ها به این موضوع پی می‌برند و تصمیم می‌گیرند قضیه را از بچه‌ها مخفی نگه دارند و به زندگیشان ادامه دهند.

هامین که پدر و مادر فقیری دارد و زیر بار بدهی زیاد قرار دارند، در حین فرار از طلبکارها متوجه قضیه می‌شود و به پدر و مادر اصلی‌اش پناه می‌برد و با آن ها زندگی می‌کند؛ هر چند شروع این زندگی جدید آسان نیست و سرآغاز رقابت های شدید بین هامین و کامین است؛ چرا که هامین معتقد است کامین صاحب زندگی‌‌ایست که خودش در ابتدا باید می‌داشت. رقابت بین این دو برادر زمانی تشدید می‌شود که هر دو درگیر دختری به نام لاله می‌شوند.

 

مقدمه:

"بعضی ها خوشبخت به دنیا می‌‌آیند و بعضی ها خوشبختند که به دنیا می‌آیند."

اولین بار که این را شنیدم، می‌دانستم شرح حال زندگی من است. از لحظه تولدم شانس بد به سراغم آمد. زندگی‌ای که قرار بود متعلق به من باشد، رفاهی که قرار بود مال من باشد، پدر و مادرم ، عشقشان و همه چیزی که قرار بود متعلق به من باشد به کس دیگری داده شد؛ کسی که خوشبخت به دنیا آمده بود.

امیدوار بودم آینده متفاوت باشد؛ امیدوار بودم آینده، حداقل به اندازه تلاشم به من بدهد؛ امیدوار بودم کسی را ببینم که مرا دوست داشته باشد، اما نمی‌دانستم بازهم سرنوشت با من بازی می‌کند؛ کسی که مرا دوست داشت متعلق به دیگری بود، اما دیگر کافی بود! دیگر قرار نبود بایستم و اجازه بدهم سرنوشت برای من تصمیم بگیرد. اگر او مرا دوست دارد، به هر قیمتی شده او را مال خودم می‌کنم؛ هر قیمتی!

                                                                            «هامین»

 

بخشی از رمان:

فصل اول 

زندگی جدید

 

هامین کیف مدرسه‌اش را بر پشتش انداخت و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت نزدیک به نه صبح بود. از وقت مدرسه رفتن گذشته بود اما مادرش که در اتاق کناری مشغول چسباندن چشم به عروسک ها بود متوجه نشده بود. هامین نفس عمیقی کشید و بی‌صدا از خانه خارج شد. کلاه لبه‌دارش را بر سر گذاشت و اطراف را پایید. از دیشب استرس داشت و نخوابیده بود.

آرام- آرام و با احتیاط به راه افتاد و پس از گذشتن از چند کوچه به نزدیکی مسجد محل رسید. محل قرارش با اسی، پرده‌دوزی کنار مسجد بود. دو هفته‌ای بود که پرده دوزی به علت فوت صاحبش تعطیل بود. هامین روی پله رو به روی پرده‌دوزی نشست و منتظر ماند. مغازه ها کم و بیش باز بودند و مردم کمی در رفت و آمد بودند. هامین نفس عمیقی کشید و سعی کرد ذهنش را از این که تا چند ساعت دیگر باید نیم کیلوگرم مواد مخدر جا به جا کند، منحرف کند.  

شکور، کنترل تمام خلاف های محله را به عهده داشت و به مردم زیادی از محل پول قرض می‌داد. بدهی خانواده هامین به شکور به قدری زیاد بود که از عهده پرداختش بر نمی‌آمدند. پدرش معتاد بود و بیشتر پولی را که از تعمیرگاه در می‌آورد خرج مواد خودش می‌کرد؛ مادرش هم با سفارش های کوچک و بزرگ خیاطی و عروسک دوزی، خرج روزانه را در می‌آورد؛ خواهر کوچکش هم هفت ساله بود و توانایی کار کردن نداشت.

 

مطالعه‌ی رمان هابیل و قابیل


رمان برای من باش نودهشتیا

رمان برای من باش 

نویسنده آتنا شکاری

ژانر: معمایی،عاشقانه

زمان پارت گذاری هرروز هفته به غیر از جمعه ها 

خلاصه رمان

دختری به اسم نواز که توی بیمارستانی کار می ‌کنه و همه چیز بر وفق مرادشه ولی نمیدونه که زندگی همینطوری پیش نمیره و تو بیمارستان آشنایی باپسری به اسم آرتان که رئیس گروه مافیاست زندگیشو عوض می‌کنه....

 مقدمه:

بیا و ببین چه حریصانه در پی خواسته هایم هستم...

هر آن هر لحظه مثل گرگی وحشی به دنبال شکارم 

باید فهمید که گاهی زندگی آنطور که میخواهیم پیش نمی‌رود...

زندگی چرا این گونه شد؟... من...آرتان کسی که 

معنای اسمش پربرکت است...آیا واقعا پربرکت بودم؟... 

دل های زیادی شکسته ام...آه خیلی ها پشت سرم است ولی من به آنها بهایی نمی‌دهم...هدفی دارم که باید به آن برسم 

شیطانی در دل فرشته... دوست داشتن من گناه است؟ پس گناه میکنم...دوست داشتن او بهترین گناه زندگیم است...

 

بخشی از رمان:

 _محموله ها به مقصد رسیدن؟! 

- بله قربان. از مرز گرجستان رد شدن و هیچ مشکلی نداره.

- خوبه می‌تونی بری.

- بله قربان. فقط ازتون، یک سوال مهم می‌تونم بپرسم؟

اخمام رو تو هم کردم و گفتم بپرس، فقط زود! 

- قربان، شما چرا وقتی پیشنهاد قاچاق اون دخترها رو بهتون دادن، قبول نکردین؟ البته، ببخشید که می‌پرسم ولی برای من جای سواله!

- تو در مورد من چی فکر کردی؟! قانون های من چی بود ناصر! اولین روزی که می‌خواستی وارد باند بشی، من چی گفته بودم؟!

من شاید رئیس یک باند بزرگ باشم ولی بیشرف و کثافت نیستم که دخترهای مردم رو بدبخت کنم. من مثل بشیر کثافت و عوضی نیستم!

در حالی که داشتم به کارهایی که بشیر کرده، فکر می‌کردم دستام رو مشت کرده بودم و دندونام رو به هم می‌فشردم که چیزی به ناصر نگم. 

- حالا که جواب سوالت رو گرفتی. می‌تونی بری!

 

مطالعه‌ی رمان برای من باش


دانلود رمان پرتگاه ناپیدا نودهشتیا

دانلود رمان پرتگاه ناپیدا نودهشتیا

دانلود رمان پرتگاه ناپیدا نودهشتیا

نام کتاب: پرتگاه ناپیدا
نویسنده ملیکا ملازاده کاربر نودهشتیا
ژانر عاشقانه، غمگین، پلیسی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود رمان پلیسی
خلاصه: اینجا سرزمین واژه‌هاى وارونه است: جایى که گنج “جنگ”می‌شود ،درمان “نامرد”می‌شود قهقهه “هق هق” می‌شود اما دزد همان “دزد” است… درد همان “درد” و گرگ همان “گرگ”. از یه جایی به بعد، اونقدر دلت برای آدمی که بودی تنگ میشه که دیگه فرصتی برای دلتنگ شدن واسه آدم‌هایی که نیستن نداری.

 

مقدمه: به سلامتیه اشک هایی که دستم نمی رسه از این فاصله پاکشون کنم!
به سلامتی اون نبودن هایی که بوشون خونه رو پاک کردن!
به سلامتی اون حس هایی که نمیشه به اشتراک گذاشت مگر با خدا!
به سلامتی کسی که اگه همه باشن و اون نباشه انگاری هیچکس نیست!
به سلامتی خدا که همیشه پشتمونه و ما پشت بهش!
به س?مت? آن که من را همدم غم و غصه کرد!
به س?مت? آن که رفت و رفت و خاطره شد!
به س?مت? آن که مرا با غربت آشنا کرد!
سلامتی خودم که مرهم ندارم واسه درد هام!
به سلامتی کسی که به نبودش عادت کردم ولی
دلم بودنش رو می خواد!

پیشنهاد ما
داستان حمله زامبی ها به انجمن. نویسنده ملیکا ملازاده
رمان دلوان | شقایق نیکنام کاربر انجمن نودهشتیا

– اول بذار محاصرش کنیم تبسم.
– بیخیال نیهاد، تو که می دونی کار من عالیه.
می دونست. ناسلامتی من بهترین مامورشون بودم! چون زیر دست دوتا از بهترین ها بزرگ شده و آموزش دیدم. حالا هم گرفتن این پسر بچه زورگیر برام مثل آب خوردن بود. کوچه و پس کوچه های پایین شهر خوزستان رو دنبالش می دویدم.
از فاصله دو متری خواستم یقه ش رو از پشت بگیرم که سریع در رفت. دوباره دنبالش رفتم. به سمت درخت ها می کشیدمش. اونجا خوراک من بود! سعی کردم خودم رو بکشونم کنارش وقتی دید دارم بهش نزدیک می شم سمت درخت ها دوید.
همین رو می خواستم! به دلیل دویدن از وسط درخت ها سرعتش کمتر شده بود. دست هایم رو به درختی آویز کردم و جفت پا توی کمرش رفتم. روی زمین افتاد. قبل از اینکه بلند بشه خودم رو با زانو روش انداختم و با آرنج به پهلوش زدم.
– آخ جونمی جون گرفتمش!
چندتا سرباز که دنبالمون می اومدن سریع بهش دستبند زدن.
– ممنون.
– خواهش می کنم.
بعد با یک خیز خودم رو عقب کشیدم و چهار زانو روی زمین نشسته بودم. که صدای شیدا از داخل بیسیم تو گوشم پیچید:
– تبسم پشت سرت!

 

دانلود رمان پرتگاه ناپیدا


دانلود داستان همای فروغ نما نودهشتیا

دانلود داستان همای فروغ نما نودهشتیا

دانلود داستان همای فروغ نما نودهشتیا

نام داستان: هُمای فروغ نُما
نام نویسنده: سحر رآد
ژانر: تراژدی، عاشقانه، اجتماعی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
تراژدی
خلاصه: مرواریدی تجلی‌گر، پیچیده در آغوش صدفش به اقیانوس جدیدی می‌پیوندد. به سرزمین آبیِ کشتارگاه مانندی که صیاد جفاکاری حاکم آن است، قدم می‌گذارد. صیاد ظالم، بلا ها و فلاکت های فراوانی را به پر و بال آنها می‌دوزد. فراق و وصال، شیون و کابوس ها و در نهایت شکنجه هایی نادره که در صحنه‌ی روایتشان ترسیم می‌گردد، ولی آیا روزگار همیشه بر یک حال می‌ماند؟! آیا راز ها همواره پنهان مانده و همه چیز بر وفق مراد مروارید، صدف و صیاد پیش می‌رود؟

 

مقدمه:
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی‌کند شب من کی سحر شود.
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی‌تو سراپا هدر شود.
رنج فراق هست و امید وصال نیست
این «هست و نیست» کاش که زیر و زبر شود.
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درد دل کنم و دردسر شود.
ای زخم دلخراش، لب از خون دل ببند!
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود.
موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفت‌گو به زبان هنر شود.

پیشنهاد ما
رمان گذر سایه‌ها | میناتحصیلداری،کاربر انجمن نودهشتیا
رمان عبث احساس | روشنا اسماعیل زاده کاربر انجمن نودهشتیا

چشمان‌تر و هراسانش را به چهره‌ی ملتهب فرهاد دوخته بود؛ گویا با نگاهش از آن مرد جوان برای لحظه‌ای طلب آرامش و امنیت می‌کرد.
تنشی عظیم در کالبد شکنجه دیده‌اش ایجاد شده بود که باعث می‌شد تند- تند پلک بزند و نفس های خشکی بکشد.
کف دستان عرق کرده‌اش را به دامن دراز و بلندش می‌مالید و هر از گاهی گره روسری کهنه‌اش را سفت می‌کرد.
فروغ، با جثه‌ی کوچکش در مقابل آن همه جفای نگاشته شده در نگاه سرسخت خانزاده، رمقی برای ایستادن نداشت ولی بالجبار تظاهر به مقاومت می‌کرد. چرا که به خوبی می‌دانست تحت هر شرایطی فرهاد پشتوانه‌ی اوست.
ذهن سرگردان خود را برای فراغ از اوضاع بحرانی و حوالی محیط اطرافش به گردش درآورد.
طبق عادت، پوست لبان خشک شده‌اش را کنده و طعم گَس خون را حس کرد. این واکنش کلیشه آمیز او بود که به وقت اضطراب از خود نشان می‌داد.
با نگاهش گوشه های پوسیده‌ی اتاق کار ارسلان را پایید. در خفا به او ارسلان می‌گفت.
دستانش سرد، ولی درونش در التهابی عجیب به جوش می‌آمد. جالب ترین قسمت آن صحنه این بود که در پی تضاد شرایط و کنجکاوی‌اش، غرق اطراف گشته و سرتاسر اتاق را با چشمان تیز بینش می‌پیمود، آن هم نه طولانی، بلکه با نگاه هایی سریع و شتاب‌دار.
پرده‌ های سبز کتان، به صورت تنگاتنگی، دیوارها را پوشانده و مبلمان قهوه‌ای رنگ، به شکل منظمی چیده شده بودند.
فضای خفگان آور آنجا، تنها با نور چراغدان کوچکی که روی میز خانزاده قرار داشت، اندکی روشن می‌شد.

 

دانلود داستان همای فروغ نما


دلنوشته الوداع نودهشتیا

 

jyjx_on4n_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1

 

 نام دلنوشته‌: الوداع

ژانر: عاشقانه

نویسنده: فاطمه خدامرادزاده

هدف: تا جان در بدن دارم قلم را بر تیکه کاغذی خواهم رقصاند تا زمانی که مجنون آید و دریابد در نبودش این دل چه کشیده.

مقدمه: 

قطرات باران هر ثانیه شدید تر می شدند انگار دل آسمان هم همانند دل دخترک‌ دل تنگ یار است که چنین می بارد، دخترک به خورشیدی که حال نیمی از آن بیشتر از پشت کوه های عظیم پیدا نبود خیره شد و با خود زمزمه کرد:

به خدا غنچه شادی بودم دست عشق آمد و از شاخه ام چید
شعله آه شدم صد افسوس ? که دلم باز به دلدار نرسید.

بخشی از دلنوشته:

غروبی دیگر سوار بر قایق انتظار که قایق ران آن روزگار بود، دل بر‌ دریایی بی‌کران زد.
 غروبی دیگر گذشت و خورشید همیشه تابان خود را پشت کوه های سر به فلک زده و عظیم پنهان کرد.

باری دیگر مجنون عاشق پیشه‌ی من نیامد و مرا با فردایی که هیچ از آن نمیدانم رها کرد. اما من همچنان در انتظار آمدن او می مانم و در انتظار فردایی که ذره ای از آن نمی دانم خواهم ماند. و خود را همانند قلم بر دستان تنومند روزگار می سپارم تا هرچه صلاح دانند نقش ببندد.

شدم لیلی‌ای که مجنون ندارد.   داشت! اما نخواست که بماند.
 اما امید دارم که  باز خواهد  آمد، زیرا عاشق معجزه خواهد کرد.


مطالعه‌ی دلنوشته الوداع


داستان یورا بارلین آبی نودهشتیا

 

b0ii_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B

??داستان یورا بالرین آبی??

??نویسنده: هانی‌پری (هانیه‌پروین)??

??ژانر: عاشقانه??

??هدف: شنیده‎‌ای گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود؟ همان...??

?زمان پست گذاری: نامشخص?

??خلاصه: به زوال فصل‌‌ها در گلدان دنیا که ایمان بیاوریم، دیگر تمام است. با دو دست خود، چنگ بر ریسمان جنون خواهیم زد؛ اگر که عاقل باشیم! "رسالت پرنده، شاخه به شاخه جستن و پر زدن و خواندن است." این را در یکی از کتاب‌های معروف روسی خوانده بودم. کاش کسی از میان خودمان باشد تا رسالت آدمی را به این قلوب آهنیِ زنگ‌زده یادآور شود. هراسی نیست... قانون طبیعت، ناپایدار بودن است. همین است که به ما قدرتی عظیم داده شده، تا با حرکتی، صدها صفحه تقدیرِ از پیش تعیین شده را بر هم بریزیم. روحان مردی از همین قماش بود. حسادتی مفرح بر کامش مزه کرد و او را از آنچه که محبوس داشته بود، رهانید. پزشک دروغینی بود که گیر جراحی‌ای حقیقی افتاد و با لباسی سفید، به آبیِ عمیقی رسید... .??

..**پیش‌گفتار**..

آدم های "آبی" زندگیتان را نگاه دارید. آن‌هایی که آرامند، آرامش بخش‌ترند. آبی را دوست دارم. یادم هست وقتی کوچک بودم، از بین مدادرنگی‌هایم، رنگ آبی را زودتر تمام می‌کردم. همیشه از آبی جعبه‌ی مدادرنگی دیگری استفاده می‌کردم. من از کودکی، راز آرامش را فهمیده بودم.

از بین همه‌ی آدم‌ها، آبی‌اش را برای خودم کنار گذاشتم و حالا که آدم‌ "آبی" زندگی‌ام ماندنی نیست، باید سیاه بکشم، آبی آسمان را... چشم های گریان را... و چین دامنت را... که خیلی دوست می‌داشتم!

 

بخشی از داستان:

یازدهم مارس 2019 ساعت دوازده و سی دقیقه‌ی قبل‌ازظهر به‌وقت کره‌ی جنوبی

نفرینِ جادوگر در رگ‌های زمان جاری شد و جاودانگی را بر‌گزید. آتش در سینه‌ی پرنسسِ به قو بدل شده، چُنان زبانه‌ای می‌کشید که دنیا در مقابل چشمانش خاکستر شد و بر سرش فرو ریخت.

قسمت آخر این رقص، تلفیقی از درد و خیانت بود که ته‌مزه‌ی مرگ را به‌کام بینندگانش روا می‌داشت. نی‌نا با ظرافت، تمامش را به انگشتان زخمی پاهایش سپرد... به نرمی نشست، سرش با چند حرکت جنون‌آمیز موهای آشفته‌اش را گِردِ قلوب حضار تنید و آنان را مجذوب خود نمود. در نهایت، مرگ برای بار هزارم در تاریخ این افسانه، جان پرنسس قو را گرفت تا این نمایش درام،‌ به‌پایان برسد.

اوج گرفتن صداها‌ به لبخند خفت‌بار نی‌نا سرایت کرد. پلک‌های لرزانش برروی هم لغزید و همه‌ی وجودش از تپیدن باز ماند تا به‌گوش جان بشنود:

- ? ??? ?? ????? ???? ????. ?? ??? ??!

ترجمه- چشم‌هام دارن اذیت می‌شن... به این‌همه زیبایی عادت ندارم!

 

مطالعه‌ی داستان یورا بارلین آبی

 


داستان دیدهی آهو نودهشتیا

q1k_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B1

•°بسم قلم°•

نام داستان: دیده‌‌‌ی آهـو

نام نویسنده: نیره تمجید

ژانر: درام!

هدف: -

 

خلاصه:

...

 

مقدمه:

پای در خرمنِ چمن زار پلک هایم نهادی!

 آرام آرام در خیابان های متروکه چشمم؛ قدم بر میداشتی!

اوقات زیادی هم با شتاب روی پلک‌‌هایم می‌رقصیدی!

روزهایی، به آرامی گلبرگ، به روی شاخه ی پلک هایم می نشستی... به انتظار چه؟!

به انتظار سیب سرخی که از آن بالا رسد؟!

به ناگه هوای دیدگانم ابری شد!

ابرهایی به تیرگی خاسکترِ آتش؛ در گَلو به اثابت هم در آمدند و آذرخشی کبود، میان چشم هایم پدیدار شد!

جاده ی پلک هایم خیس و لغزنده شدند و تو... پاهایت کوچک بود! 

لیز خوردی و پیکرت با اعماق چشم های تاریکم؛ در هم تنید!

بارانِ دیدگانم بند نیامد...

بند نیامد و سیل پر هیاهویی که به موج‌هایش وعده ی تورا داده بود؛ سر رسید!

تورا در دستان قدرتمند موج‌‌هایش سپرد و پرتاب کرد در عمق دلم!

و بدین شکل، مشکلِ مسکنِ تو هم حل شد!

 

بخشی از داستان:

بند چرمی آس را گرفته و آرام آرام به جای همیشگی قدم برداشتم. صدای آس باعث می‌‌‌شد لبخند کوچکی کنج لبم بنشیند؛ و وای از آس که تنها همدم این روزهایم بود!

نفسم را حبس و در آخر محکم آزاد کردم که مخلوط هوای سرد پاییزی گشت! روی نیمکت چوبی سرد و همیشگی نشستم؛ همچون سردی روزگار که سِر می کرد دنیای تاریکم را! با صدای دلنشین ترانه ای؛ قلبم تند تر از حد معمول تپید! به یک‌باره گوش‌‌هایم از شنیدن نوایش؛ به نفس نفس افتادند! قلبم... گویی که عزمش را جزم کرده بود سینه ام را بشکافد و پر بزند بغل معشوقش! لبهایم که از فرط خنده رو به بالا کج شده بود، به خطی صاف و بی حالت تغییر یافت! کمی خم شدم و آس را که داشت کمی ورجه وورجه می کرد؛ در بغل گرفتم. 

‹ منکه بی‌‌‌تاب شقایق بودم...›

 

مطالعه‌ی داستان دیده‌ی آهو


رمان آیت نودهشتیا

" بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ "

" اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج "

" ?للَّ?هُمَّ صَلِّ عَلَى? مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ "

نام رمان: آیَت.

نویسنده: هستی میردریکوند.

ژانر: عاشقانه- مذهبی- معمایی- اجتماعی.

خلاصه: زیر عرش الهی، تلا?لویی جلوه‌گر، تسبیح و تقدیسِ پروردگار آفاق را به جا می‌آورد. تهلیل و تحمید او هیچ‌گاه به غایَت نمی‌رسید. مشکات رضوان و مصباح زمین، ریحانه‌ی بهشت نامیده شد! 

در پس شب‌های سیه‌فام، پناه می‌داد دل‌هایی را که پرده‌ی سیاهی بر سر خود کشیده بودند. یاری‌اش چنان درهای رحمت را می‌گشود که گویی نور دیدگانش، دلت را از خاک هلاکت می‌زدود! 

همچنان می‌داند، آگاه است و دشمنانش سر انگشت خشم به دندان می‌گیرند؛ اما هنوز هم پناه می‌دهد، هنوز هم دست‌گیرِ دست‌های خالی از عطوفت است... اینک کسی به او نیاز دارد که در بیراهه‌های شقاوت و معصیت، دربند شده و عزم خود را برای رهایی به زوال کشانده است!

مقدمه: الهی سینه‌ای ده آتش افروز
در آن سینه، دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده، غیر از آب و گل نیست
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نِه
زبانم را بیانی آتشین ده
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نَبوَد پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه‌ی راز؟
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می‌یابد، دگر هیچ
"وحشی بافقی"

بخشی از رمان:

اَذهانش میان هیاهویی از وهم، محبوس شده بودند. نفس کشیدن برایش دشوار به نظر می‌رسید. هراسی بیمناک در جای جایِ نگاهش، ظلمت و ابهام ایجاد کرده بود. توانی در خود نمی‌دید. دست‌هایش می‌لرزیدند و احساس سنگینی در قفسه‌ی سینه‌اش می‌کرد. تارهای درهم تنیده شده‌ی گیسوانش را کنار زد و از جایش برخاست. سرمای خانمان سوزی در استخوان‌هایش پیچید و زیر بار تحمل ناپذیر حقارت، احتمال شکسته شدن روحش را می‌داد.

مقابل آینه ایستاد. تصویر خود را نظاره کرد و سر تا پایش پر از آشوب شد. چشم‌هایش عاری از هر احساسی بودند، گلویش خشک شده بود و طلب سیراب شدن می‌کرد. با گام‌های بی‌ثبات، جسم بی‌جانش را به طرف در کشاند. دستگیره‌ی فلزی را میان انگشت‌هایش فشرد و از آن فضای خفقان آور، رهایی یافت. 

مسیر آشپزخانه را در پیش گرفت. لیوان شیشه‌ای را پر از آب کرد و جرعه جرعه نوشید. نگاهی به مادرش انداخت، مادری که دست به قنوت برده بود و با چشم‌های بسته، جملاتی را زیر لب نجوا می‌کرد. 

گوشه‌ای دنج از آشپزخانه را انتخاب کرد و همان‌جا نشست. زانوهای سست شده‌اش را در آغوش گرفت و قطره اشک‌های کوچکی، صورتش را به یغما بردند. قلبش در تب و تاب تنهایی، آواز سوگ سر می‌داد. با هر نفس، هوای مرگ را استشمام می‌کرد. خود را پوچ و بیهوده می‌دید، کسی که در لا به لای مذلت و خواری، سنگسار شده بود.

 

 

مطالعه‌ی رمان آیت


رمان همزاد گناه نودهشتیا

 

 

 

n622_412511662_negar_.png.aa0242675cc89e

 

 

نام رمان: همزادگناه

نام نویسنده: فاراکس

ژانر: تخیلی، عاشقانه، ترسناک 

هدف: پرداختن به اخلاق و روحیات آدمی

خلاصه رمان:

ماه در آسمان پدیدار می‌شود.
در نیمه های شب زمین دهن باز می‌کند
و آنها بیرون می‌آیند.
دنیا در آشوبی عظیم فرو می‌رود و دیگر هیچ کس معنی اعتماد را نخواهد فهمید!

و آنجاست که زندگی درد می‌شود و وحشت زندگی... . 

مقدمه:

با غم می‌خندند چون غم خوار ندارند.
و شب را می‌گِریَند، تا صبح خندان باشند.
روز را در پی عشق به این طرف و آن طرف بیمار می‌گردند.

شب و روز در پی عشق اند و از عشق می‌نالند!
در پی آمدن یار اند تا برایش از دلتنگی بخوانند!
تابش خورشید را نمی‌خواهند و از بارش ابر می‌نالند.
از غم دوری و شادی را در غم می‌دانند.
و همان قدر که بی تفاوت اند، برایشان مهم است.



بخشی از رمان


سرم توی جنگل می‌چرخید. صدای جیر جیرک ها، تکون خوردن شاخ و برگ ها و گاهی پچ پچ های ریزی به گوشم می خورد:
"اون کیه؟" "به ما آسیب می‌زنه؟" "چشم هاش چرا این شکلیه؟" "نگاش کن" "نه نه این امکان نداره"... .
دست هام رو روی گوش هام گذاشتم و چشم هام رو بستم. از ته دل جیغ می‌زدم.‌ درد تموم بدنم رو گرفته بود. با سرعت دویدم؛ سرعتی مثلِ باد یا شاید مثلِ حرکت یه شبح!
قطره های بارون بر صورتم سیلی می‌زد و مثلِ نمک، زخم های تازه ام رو می‌سوزوند! پاهام جِز جِز می‌کرد. تا به خودم اومدم لبه ی پرتگاه بودم. روی تکه سنگی الا کلنگ بازی می کردم!
سرم رو بالا گرفتم. نباید پایین رو نگاه کنی؛ نه، نه!
نور شدیدی به چشم هام برخورد کرد؛ نوری که هر ثانیه مثلِ میخ، یک جای صورتم فرو می رفت. چشم هام رو بستم؛ می‌سوخت، می‌سوختم! دردی عظیم در عمق چشم هام فرو رفت؛ انگار یکی دستش رو توی کاسه چشم هام فرو کرده بود.
جیغ زدم و دست هام رو روی چشم هام گذاشتم؛ می‌سوزه! می‌سوزه!
روی تکه سنگ تکون می‌خوردم؛ تعادلم رو از دست دادم. صدای جیغم توی دره پیچید و... .

***

مطالعه‌ی رمان همزاد گناه

 


رمان دوست دارم نودهشتیا

gbl7_img-20210125-wa0027.jpg

نام رمان: دوست دارم??

نویسنده: غزل نیک نژاد 

هدف از نوشتن: به رخ کشیدن عشق واقعی.

ساعات پارت گذاری: هر شب به جز جمعه ها

خلاصه: سودا، به همراه بهترین دوستش نیلوفر، در ترکیه زندگی می‌کنند و صاحب شرکت کارمانیا هستند. از این رو آرمین، کسی که دیوانه‌وار سودا را دوست دارد، تمام تلاش خود را می‌کند تا دل او را به دست بیاورد اما تلاش‌هایش بی‌فایده است. بعد از گذشت یک مدت، سودا و نیلوفر با کسانی آشنا می‌شوند که برایشان مثل خانواده هستند. سودا، عشق را بین آنها تجربه می‌کند. آرمین تمام تلاشش را می‌کند تا آن دو عاشق را از هم جدا کند، البته به کمک شخصی به نام ثنا! آرمین و ثنا نقشه های شومی می‌کشند و ثنا بخاطر اعتماد به آرمین ضربه های بدی می‌خورد اما همچنان به همکاری با آرمین ادامه می‌دهد. آرمین از تهدید تا اسلحه کشی، هر کاری که توانست کرد تا بالاخره موفق شد که سودا به اجبار جوری وانمود کند که انگار او را دوست دارد اما بعد از یک مدت...

مقدمه: حرف بزن!

صدایت را دوست دارم.

بگو!

فقط بگو!

چه فرق دارد؟!

از من

از تو

از باران

در آغوشم بگیر!

و در گوشم

از ماندن بگو

از دوستت دارم هایی بگو 

که از شنیدنش دلم بلرزد!

گونه های خجالتی‌ام رنگ بگیرد

از دلبری چشم هایت بگو!

که چگونه دلم را هوایی کرده

از هر چه خودت می‌خواهی بگو

عاشقانه صدایت را دوست دارم!

 بخشی از رمان:

مشغول قدم زدن توی پیاده رو بودم و فحش نثار جد و آباد نیلوفر می‌کردم که دیدم حلال زاده زنگ زد.

- به- به! نیلو خانم ذکر خیرت بود، البته ذکر خیر که چه عرض کنم داشتم فحش نثارت می‌کردم.
- حقت بود آبروت و داخل جمع بردم تو آدم نمیشی! 
- یادم ننداز که اون جد و آباد بی‌گناهت بیشتر فحش می‌خورن‌ها! 
- راستی امشب هم یه جشن داریم، تولد کاملیاس میای دیگه نه؟
- مگه میشه نیام من اگه یه روز به عمرم مونده باشه باید حال تو رو تو یه مهمونی بگیرم.
- خیلی بزی!

- نه خیر عزیزم اون که جنابعالی هستید.


مطالعه‌ی رمان دوست دارم