سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

رمان شمشیری از جنس انتقام نودهشتیا

 

a34r_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B

«به نام خالق جهان»

 

نام: «رمان شمشیری از جنس انتقام»

نویسند: «نرگس نظریت»

ژانر: «عاشقانه، پلیسی، معمایی»

هدف:

گاهی اعتماد غلط به دوستان گرگ‌صفت چنان می‌تواند موجب نابودی زندگی همه شود و سرنوشت خود، اطرافیان و گاهی حتی آیندگانمان را تحت شعاع قرار دهد که هیچ‌کس حتی فکرش را هم نمی‌تواند کند. در این رمان می‌خواهیم به یکی از این مسائل بپردازیم و ببینیم نتیجه‌ی اعتماد غلط و حریص بودن مردی در گذشته، چگونه زندگی همه را در آینده دگرگون می‌کند.

 

«صفحه نقد رمان»

 «عکس شخصیت‎ های رمان»

 

خلاصه:

آسنات، دختری همچون یخ که سالیان طولانیست برای ماموریتی پیچیده و ریشه‌دار، سخت درگیر است.
دختری که به اجبار، تن به همکاری با مرد آشنای غریبی می‌دهد! 
وَ قلبی که تسلیم تقدیر به آهنی نفوذناپذیر تبدیل شده و...
 به راستی چه کسی می‌داند روزگار با برگ‌گلی که همه چیز را در پاکی و سادگی سرشت خود می‌دانست، چه کرده؟ 
آیا به دلیل مرگ مرد‌ترین مرد زندگی‌اش چنین رنجور و زخمی شده؟ 
وَ یا به دلیل دزدیده شدنش در اوج فشار روحی؟
چه کسی می‌داند؟! جز آن خدایی که ناظر این سرنوشت خونین بوده و طاهایی که برادرش، خود خون‌بهای این آتش‌کده شده!
 وَ یا حتی شاید آسناتی که سرنوشت، بی‌رحمانه با قلمش دریای آرام و آبی‌اش را طوفانی و سیاه کرد؟

 مقدمه:

امروز در سردترین لحظه? تاریخ از رویا بیرون آمدم.
 فراموش کردم هر آنچه را که دیروز به‌ دست آورده بودم!
خاطره? روز رسیدن به مرز نیستی
وَ حس کوچکی از خشم که از آن به اشتباه گذشتم.

بیدار شدم با شمشیری از جنس انتقام!
تو در دستانم و از کَف دادمت.
جایی برای جبران نیست...
خاطره هرچه به من شد،
هرچه به تو شد،
اراده‌ای برای بستنِ ابدی چشم من و تو وَ پشت پاهای ناجوانمردانه.


این حس حقیقی است؛
به ضمانت چهره? تو، روزهای دیگر باقی خواهد ماند.

من در این میان گرفتارم
به زمان یادآوری گذشته‌ای حقیقی!
من در این خاطرات غوطه‌ورم
با شمشیری از جنس انتقام!

آری...
به اطمینان لبخند تو،
توان انتظارم هست.
برای دیدن فردا...
با شمشیری از جنس انتقام!

[ احمد محمد نظر]

بخشی از رمان:

جیغ می‌کشیدم و با تمام وجودم تقلا می‌کردم تا از دست اون مردک وحشی خلاص بشم، ولی اون من رو سفت چسبیده بود و بهم رحم نمی‌کرد!

صدای قهقهه و بعد اون، گلوله و داد مردترین مرد زندگیم با هم ادقام شد و تو گوشم پیچید؛ یه ‌بار، دو بار، سه ‌بار... نه، خیلی زیاد بود!

باز هم جیغ، باز هم تقلا و باز هم، پوزخند... نه- نه، نیشخند مسخره‌ی مرد جوانِ روبه‌روم!

نمی‌دونم چرا دیگه تقلا نکردم! انگار با شنیدن اون صدای مهیب، انرژیم هم تحلیل رفت و بعدش تنها جسم یا بهتره گفت جنازه‌ی سوراخ- سوراخ شده‌ی مردَم، غوطه‌ور در رودی از خون جلوی چشم‌هام قرار گرفت؛ بعد از اون تنها من موندم با چشم‌‌هایی مات و مبهوت؛ بدون حرکت، جیغ، گریه و یا حتی تقلا و نگاهی که دیگه توش هیچی نبود؛ هیچی!


 

مطالعه‌ی رمان شمشیری از جنس انتقام

رمان الههی قمر نودهشتیا

اسم رمان: الهه‌ی قمر

نویسنده: ایدا رشید

ژانر: تخیلی، عاشقانه، طنز.

خلاصه: رمان درمورد دختری به اسم سونیاست که الهه‌ی ماه و زیباییه ولی خودش خبر نداره و توی دنیای انسان ها زندگی می‌کنه! برای مسافرت تنهایی به شمال میره و اتفاق‌های ناگواری براش میوفته و باعث دگرگون شدن زندگیش میشه ولی با اومدن یک نفر به زندگیش تموم این اتفاق های ناگوار فراموش می‌کنه! حال چه اتفاقی برای او افتاده است؟ چه کسی وارد زندگی او میشود؟ چگونه به عالم خود می‌رود؟! زندگی اون دگرگون می‌ماند یا نه؟! کدام است حقیقت؟ کدام است جواب؟

مقدمه:

رفتم و رفتم.

رفتم به دنیایی ناشناخته!

به دنیایی پا گذاشتم که همه چیزش برایم مبهم بود!

وارد عالمی عجیب شدم که مرا سردرگم کرد.

عالمی پر از موجودات عجیب! 

پا به کهکشانی گذاشتم که مرا عوض کرد!

مرا تبدیل به یک الهه کرد، الهه‌ی ماه!

 

بخشی از رمان:

لباس تکواندوم رو از تنم بیرون آوردم و لباس خودم رو پوشیدم. شالم رو سرم کردم و از رختکن بیرون اومدم. با صدای خانم شمس (مربی تکواندوم) سمتش چرخیدم که گفت:

- سونیا جان شش روز دیگه دان چهارت رو می‌گیری و میری مسابقه. این چند روز رو استراحت کن و برای مسابقه هفته بعد آماده باش! 

لبخندی زدم و گفتم:

- چشم استاد.

لبخندی به روم پاشید. باهاش خداحافظی کردم و از باشگاه بیرون اومدم. سوار ماشینم شدم و به طرف خونمون حرکت کردم. 


مطالعه‌ی رمان الهه‌ی قمر


دانلود داستان خیلی دور اما نزدیک نودهشتیا

دانلود داستان خیلی دور اما نزدیک نودهشتیا

دانلود داستان خیلی دور اما نزدیک نودهشتیا

نام کتاب: خیلی دور، اما نزدیک
نویسنده: ** MaHtab** (م.صبوری) کاربر نودهشتیا
ژانر: درام_ عارفانه_ مذهبی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود رمان مذهبی
مقدمه: یک وقت هایی به سرم میزند تمام دنیا را زیر و رو کنم. دل تک تک اتم ها را بشکافم و به تمام کهکشان ها سرک بکشم. بلکه بتوانم نگاهی، حسی، لمسی یا صدایی از تو بیابم. چه حیف! که مسیر دراز و مقصد بعید است! راه ز بیراهه می‌جویم و معبود ز عالم می‌جویم به جای خود! حیف که هر روز بزرگترین نشانه ی تو را روبه روی آینه می‌بینیم و بی تفاوت می‌گذریم!

 

پیشنهاد ما
رمان عاشقانه فراموش کن faranak.k کاربر انجمن نودهشتیا
معماران عشق | فائزه معینی و فاطمه کیومرثی کاربران انجمن نودهشتیا

درهای سالن یکی یکی باز و بسته می‌شدند. صدای ناله‌ی آدم ها در سکوت وهم انگیز ثانیه ها پیچیده بود. آرنج هایم روی زانوها بود و شقیقه‌هایم را با کف دست ماساژ می‌‌دادم. دکتر شاکری هنوز نیامده بود. نور سالن مدام کم و زیاد می‌شد و من در شوکِ مرگ و زندگی قدم می‌زدم. صدای تق‌تق پاشنه‌‌ی کفشی که از دور می‌‌آمد، افکارم را بهم ریخت.
ـ خانم تهرانی؟
سرم را بالا آوردم. چهره‌ی رنگ پریده‌ی دکتر شاکری فضا را بیشتر درگیر مرگ می‌کرد. از جا بلند شدم. در اتاقش را باز کرد و به داخل دعوتم کرد. خودم را روی صندلی مندرس و نخ نمای اتاقش که نورش بیشتر از سالن بود، رها کردم و منتظر ماندم تا خودش شروع کند.
مثل تمام دکترها یک دور دیگر پرونده را خواند. خودکارش را روی میز گذاشت. دست هایش را در هم قلاب کرد و گفت:
_ وضعیت همسر شما خیلی وخیمه خانم.
ـ یعنی چی دکتر؟ منظورتون اینه که…
ـ ببینید توی اون تصادف قسمت گیج‌گاه ایشون شدیدا آسیب دیده. معلوم نیست کی از کما بیرون بیان. شاید یه ساعت دیگه، شاید ده سال دیگه! هیچی معلوم نیست.
ـ دکترای خارج از کشور می‌‌تونن کاری براش بکنن؟
ـ ما نهایت تلاشمون رو کردیم. مطمئنم که دکترای اون ور هم کاری بیشتر از اینی که ما کردیم نمی‌تونن بکنن. تنها چیزی که الان مقدوره، صبره خانم.
ـ دکتر؟
ـ بله؟
ـ امیدی بهش هست؟

دانلود داستان خیلی دور اما نزدیک


دانلود رمان آتشی از جنس آب نودهشتیا

دانلود رمان آتشی از جنس آب نودهشتیا

دانلود رمان آتشی از جنس آب نودهشتیا

نام رمان: آتشی از جنس آب (جلد دوم رمان شلیک آخر)
نویسنده: معصومهE
ژانر: عاشقانه_تراژدی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود رمان تراژدی
خلاصه‌: حال و بعد از گذشتِ سه سال، زندگی تصمیم دارد برگی تازه از کتابش را ورق بزند تا جانی دوباره بدهد و فرصتی برای زندگی نصیبش کند که چندی پیش از او سلب کرده بود. اما آیا ممکن است که درست، وسط  زندگیِ پر از مرگش سایه‌ی خدا را هم بیابَد؟ دستِ تقدیر دستش را می‌گیرد تا نجاتش دهد و سایه‌ی نحس تنهایی را از سرش بردارَد؟

 

مقدمه:
هدفم انتقام بود…
از آن دو گوی سیاه رنگ…
از آن کسی که حال، وجودم بسته به وجودش…
و نفسم بند نفس‌هایی است که اگر روزی بی‌نفس شوند، دنیا را برایم خاموش می‌سازند…
انتقامِ من از اول هم آتشی از جنس آب بود…
شعله می‌کشید اما نمی‌سوزاند…
اکنون که نفس را از دنیایم گرفته‌اند…
به جانِ همانی که دلیل نفس کشیدن‌هایم است…
هوا را از دنیایشان خواهم ربود!

پیشنهاد ما
رمان فیک | TEIMOURI.Z کاربر انجمن نودهشتیا
رمان تاجور قمر | zhr_banooکاربر نود و هشتیا

#سه_سال_بعد…
«آرش»
دسته‌ی چمدونم رو می‌گیرم و دنبال خودم می‌کشم. نگاهم رو به اطراف می‌چرخونم و بالاخره بهزاد رو می‌بینم که برام دست تکون میده. جلو میرم و مقابلش می‌ایستم که با لبخند میگه:
– می‌ذاشتی ده سال دیگه می‌اومدی و منِ بدبخت رو دق می‌دادی.
– ناراحتی می‌تونم برگردم.
می‌خنده:
– بی‌جنبه شدی ها! بیا بریم زن و بچه‌ام اون ور منتظرن یه ساعته علاف تو شدیم.
سری تکون میدم. همراهش به جلو قدم برمی‌دارم و این بار به ملیحه می‌رسیم که پرهام بغلشه و منتظر ماست.
– سلام آقا آرش، رسیدن به خیر.
آروم سر تکون میدم:
– ممنون.
– سلام عمو.
نگاهم که به پرهام می‌افته ناخواسته لبخند محوی می‌زنم.
– سلام.
همین! حتی دیگه نمی‌تونم رفتارِ سردم رو با یه بچه عوض کنم. باز هم شدم همون آرش قدیمی. همونی که دلیلی برای خنده نداشت. زمین داره می‌چرخه و من به جای این‌که جلو برم، بدتر دارم به عقب و روزهای گذشته برمی‌گردم. سوارِ ماشینِ بهزاد می‌شیم و من روی صندلی عقب می‌شینم. بهزاد ماشین رو روشن می‌کنه و حرکت می‌کنه.


دانلود رمان آتشی از جنس آب


رمان موسم فتنه نودهشتیا

85m1_img_20210223_152746_694.jpgنام رمان: موسم فتنه

نویسنده: hadis noor،  کاربر انجمن نودهشتیا.

ژانر رمان: عاشقانه، معمایی.

هدف: علاقه به نویسندگی.

زمان پارت گذاری: نامعلوم.

خلاصه: یه روزهایی هست که هیچ‌وقت از یاد آدم نمیره؛ یه روزهایی که از گرگ و میش صبح معلومه چه روزی است، ولی اشتباه دخترک همین بود، فکر می‌کرد اون روز و آدم های اون روز خوب هستن؛ خب اون توی دنیای خودش غرق بود، آره؟! موقعی که آدم، زیاد توی دنیای خودش غرق باشه همین میشه. وقتی کینه ها تبدیل به گرگ گرسنه میشن و دنیای قشنگ تو رو مثل طعمه، شکار می‌کنن و...

مقدمه:

گفتن:

- باید بازی کنید!

گفتیم:

- با کی؟

گفتن:

- با دنیا.

تا خواستیم بپرسیم بازی چی؟ چرا؟

سوت آغاز بازی رو زدند و فقط فهمیدیم که خدا توی تیم ماست؛ بازی شروع شد و دنیا همش پشت سرهم گل می‌زد ولی نمی‌دونم چرا هر وقت نتیجه رو می‌دیدم، امتیازها برابر بود؟! توی همین فکر بودم که خدا پشتم زد و خندید و گفت:

- توی وقت اضافه می‌بریم، حالا بازی کن!

گفتم:

- آخه چطوری؟

باز هم خندید و گفت:

- خیلی ساده است، فقط پاس بده به من، بقیه‌اش با من.

 

بخشی از رمان:

گذشته "ارسلان"

فاجعه فقط مختص بلاهای طبیعی نیست، فاجعه یعنی آدم های دور و برت رو نشناسی. آخ خدا، مگه من به در گاه تو چه کردم؟

یه علامت سوال خیلی بزرگی وسط مغزم بود! انقدر بزرگ بود که بزرگیش داشت مغزم رو نصف می‌کرد. هنوز هم وسط شوک بودم! افکارم به من هعی سیلی می‌زد، نویه پوزخنده هم تحویلم می‌دادن. احساس می‌کردم تموم اجسام اطرافم دارن بهم هو می‌کشن. آروم روی سنگ فرش های سرد قدم می‌گذاشتم و تن خسته‌ام رو همراه خودم می کشیدم.

درونم مثل دریای طوفانی بود، طوفان زده بودم! تمام تنم درد می‌کرد؛ مثل درختی شده بودم که داشتند ریشه‌اش رو می‌زدند. حالا باید چی‌کار می‌کردم؟ کل زندگیم رو چی‌کار می‌کردم؟ یه کبک بودم که تازه سر از برف در آورده بود؛ حالا از برگ گلم چه جوری مراقبت کنم؟ خدایا من رو بکش ولی بلایی سر برگ گلم نیار. بغض آسمون همراه با بغض دلم شکست! قلبم از ناراحتی پاره- پاره شده بود. آب از موهام می‌چکید و روی پیشونیم قطره- قطره سر می‌خورد.

امشب به رنگ سیاهی دل من دراومده بود. از روی درد ناراحتی و غمی که به وسعت یه دنیا بود، ویرونه شده بودم‌! اعضای بدنم برای راه رفتن یاریم نمی‌کردن؛ پاهام روی زمین کشیده می‌شد. تقریبا هیچ‌کس توی اون وقت سیاهی شب نبود وفقط من طوفان زده بودم. غم هام روی دلم خیلی سنگینی می‌کردن؛ روی دو زانویم فرود آمدم و روی جدول کنار خیابون نشستم. از روی ناراحتی و شوک یه قطره اشک هم از چشم هام نمی‌بارید.

 

مطالعه‌ی رمان موسم فتنه


رمان اشتباه نبودم نودهشتیا

Negar_20201123_100756.png

نام رمان: اشتباه نبودم
نویسنده: زینب رستمی(سارا)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی 
ساعت پارت گذاری: نامعلوم
هدف: زندگی محل امتحان است! خوشبختی‌های کوچک زندگی همان اتفاق‌های بزرگ‌اند. باید خدا را با تمام وجود حس کنی تا بدانی تو هیچ‌وقت تنها نیستی و نخواهی ماند.

خلاصه: خانه ما پر از صمیمیت است؛ البته فقط برای کسانی که از بیرون تماشا می‌کنند! درست مثل یک اقیانوس، آدم‌ها می‌بینند، ذوق و شادی می‌کنند؛ اما نمی‌دانند چه خطراتی در این پهنه آبی است! سال‌ها به انتظار لبخندی پر مهر، نوازشی از جنس محبت، جشن تولدی هر چند کوچک و... نشسته‌ام! همه چیز از آن سفر شروع شد. سفری که قرار بود پر از حس دلپذیر باشد، ابتدایش بود اما انتهایش با اتفاقی آنی به هم ریخت!

مقدمه: دامی زهراگین؛ پیچیده بر جسمی ضعیف و ناتوان! دامی جان‌گیر از دستان نزدیک‌ترین فرد زندگی در جدال سرنوشت!
دختری که مدام صدای مردی همچون ناقوس مرگ در سرش تکرار می‌شود. مقصر تویی، تو گناه‌کاری بیش نیستی!
می‌پرسد، آیا مرتکب اشتباه شدم؟ خودش هم نمی‌دانست اما؛ باید باور داشت که زندگی زیباست مگر در منجلاب تنهایی و مشکلات متعدد.

 

بخشی از رمان:

(هو المعشوق)

صدای زنگ آیفون دیوانه‌ام کرده بود، انگار کسی در این خانه نبود تا لطفی کند و در را بگشاید. به هر حال نه کسی مرا آدم فرض می‌کرد نه برایش مهم بودم! سکوت خانه هراسی به دلم انداخت و مثل خوره روحم را می‌آزرد. تنها در خانه بودم و قطعاً کسی که زنگ را می‌فشرد، از خانواده‌ام نبود، به طرف آیفون رفتم. تصویر پسری که پشت به من ایستاده بود، حتما عرشیا دوباره فراموش‌کار شده. نفس حبس شده‌ام را با خیالی راحت رها کردم.
دکمه آیفون را فشردم، اما انگار قصد باز شدن نداشت. چطور عرشیا با خود کلید نبرده بود؟ به ناچار از پله‌ها پایین و از حیاط گذشتم.
نفسی گرفتم و در را باز کردم؛ اما در کمال تعجب به جای عرشیا، با پسر غریبه‌ای روبه‌رو شدم. جا خوردگی در چهره‌ام را کامل حس کردم چه برسد به فرد روبه‌رویم!
خوش قیافه بود، چشمان قهوه‌ای او به دلم نشست، همین‌طور پوست گندم‌گونش! کمی از عرشیا بلند‌تر بود. لبم را به دندان گرفتم و سرم را زیر انداختم.
وقتی سکوتم را دید انگار که با واقعه‌ی عظیم روبه رو است با تردید گفت:«عرشیا خونه نیست؟»
به سختی زبان باز کردم.
- نه، نیست.

 

مطالعه‌ی رمان اشتباه نبودم


رمان تشعشع نودهشتیا

t5o4_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B

نام رمان: تَشَعشُع

نام نویسنده: Ayor

ژانر: عاشقانه - تراژدی

زمان پارت گذاری: نامعلوم

هدف از نوشتن: علاقه به نویسندگی

خلاصه:

برای فرار از گذشته‌ی تباهش، درمسیر خوشبختی در شهری بیگانه گام می‌نهد؛ اما ظالمانی با عبای سیاه در پی او، در صدد ننگین ساختن تقدیر رنگینش، خنجرهای به زهر آغشته‌شان را تیز می‌کنند؛ دریغ از آنکه حاجت طلب شده از سویشان، در دام اشتباهی بزرگ 

 

«مقدّمه»

طناب دار را با ظرافت هرچه تمام‌تر

بر گردنت می‌آویزم

که با شکوفه‌های عشق، مزین گشته

و اکنون وجودت را طلب می‌کند.

اگر بپرسی که "چرا من؟"

در کمال بردباری به تو خواهم گفت

که دانه-دانه‌ی تار و پود این ریسه را

با علاقه برایم خلق کردی؛

اما من، هوشیارتر از تو بودم و

آن را برتو برازنده ساختم.

شاید بگویی حقم چنین نیست؛

ولی من، سزاوار دلربایی‌ات نبودم

و تک-تک اشک‌هایم را

که ثمره‌ی تشَعشُعِ حسِ من به توست

برای آسودگی‌ات در قعرِقبرِ حسرت

در زیباییِ این ریسمان به خرج دادم...

 

بخشی از رمان:

- سوم مرداد 1398 -
انگشت‌های سبابه‌ام رو به دوطرف جمجه‌ام فشردم. حتی فشار وارد کردن بهش هم تاثیری تو دردی که به مغزم وارد شده بود، نداشت. پوفی کشیدم و با نفرت سرم رو به طرفش برگردوندم.  چقدر می‌تونه شبیه اون باشه؟ تا چه حد می‌خواد با این شباهت بی‌نهایتش به اون، رو نروم رژه بره؟ پر حرفیش بدجور اون رو تو ذهنم زنده و جلوی چشم‌هام علم می‌کرد.
به مرز انفجار رسیده بودم. یادآوری اون جز عصبانیت، ارمغان دیگه‌ای برام نداره؛ پس باید جلوی این بی‌مصرف و پرحرفی‌هاش رو بگیرم تا بیشتر از این دیوونه نشم!
بنابراین تمام توانم رو تو حنجره‌ام جمع کردم و خیره به چهره‌ی کشیده و لاغرش باصدای بلندی فریاد زدم:
- بسه دیگه! چه‌قدر حرف می‌زنی! نمی‌بینی یکی کنارت نشسته؟ یکم فکر مغز نداشته‌اش رو می‌کنی که الان جویدیش؟ بخدا رسیدیم! اون بی‌صاحاب رو قطع کن بزار یکم آرامش بگیرم. هی وز-وز، وز-وز!
پسر، متعجب نگاهم کرد و با جمله‌ی «بعد بهت زنگ می‌زنم» تلفن رو از گوش‌هاش جدا کرد. رنگش زردِ زرد شده بود. تا حدی جیغ زده بودم که خودم‌هم به صدام شک کردم. آخ که چقدر اون موقع‌ها پشت تلفن واسم روضه می‌خوند و من یا واسش جیغ می‌زدم و یا بدون این‌که بفهمه من از حرف‌هاش هیچی حالیم نشده، می‌خوابیدم!
تا خواست حرفی از دهنش خارج کنه، صدای شاگرد راننده به گوشمون رسید که آخر خط رو اعلام می‌کرد.
با چشم غره‌ی افتضاحی، چشم از اون پسرِ قد دراز چندش گرفتم و با برداشتن چمدونم، به سمت در حرکت کردم.
با زحمت، چمدون بزرگم رو از در اتوبوس رد کردم و بند کیفم رو روی شونه‌ا‌م سفت کردم. به دنبال خودم کشیدمش و به سمت پسر جوونی که در حال باز کردن مخزن چمدون‌ها بود، رفتم. کنارش ایستادم، شماره رو به هوا تعارف کردم و غرورانه لب زدم:
- آقا! چمدونم رو لطف کن، من برم.

 

مطالعه‌ی رمان تشعشع


رمان الهه هرماس نودهشتیا

o5oa_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B

 

 

بَـωـ?ِ الِلّـہِ الرَح???ِ الرَحے?

 

???? اِلهه هُرمآس?   ?

 

به قلم: مینآ تَحصیلداری

ژانر:  فانتزی، عاشقانه

ساعات پارت: نامشخص.

??هدف: بیان سبکی نو و قلمی جدید.

 

 

 

خلاصه:

دریایی که با موجِ کوچکی طوفانی شود، لایق دریا بودن نیست! گلی که صبح عاشق پروانه شود و شب عاشقِ ماه، لایق گل بودن نیست! حتی تویی که با نگاهی رهایم می‌کنی و به سمت دیگری می‌روی، لایق دوست داشتن نیستی!

 

 

مقدمه:

گاهی عاشقی آتش در خرمن خود انداختن است، مخصوصاً اگر عاشق مسئول باروت‌خانه باشی؛ آن‌گاه تمامِ هَست و نیستت با جرقه‌ای به نابودی می‌رود و تو باید لبخند بر لب داشته باشی؛ چرا که خودت باعث این فاجعه بودی!

بخشی از رمان:

«فصل اول: قتل غیر منتظره»

 

به سمتش چرخیدم و جلوش قرار گرفتم:

- نارسیس کمکم کن! خواهش می‌کنم.

با تعجب نگاهش کردم که در اتاق به صدا در اومد و بعد، ندیمه مخصوص مانا وارد شد.

- دوشیزه ببخشید مزاحم صحبتتون شدم، اما مادام الیزابت برای تزئین موهاتون اومده.

- باشه برو.

بعد بسته شدن در، مانا هراسون چرخید طرفم و گفت:

- نارسیس فقط کمکم کن من فرار کنم. من ادوارد رو خیلی دوست دارم و نمی‌تونم حضور مرد دیگه‌ای به‌جز اون رو در کنارم تحمل کنم!

با ناراحتی به مانای عزیزم خیره شدم:

- مانا من چجوری فراریت بدم؟ تو آخرش مجبور به ازدواج با لرد میلر میشی!


مطالعه‌ی رمان الهه هرماس


رمان فاطوش نودهشتیا

?به نام حق?
نام رمان: فاطوش
نویسنده: نوشین سلمانوندی
ژانر: عاشقانه_اجتماعی_معمایی
خلاصه:
کسی چه می‌داند! شاید هم که من، آخرین بازمنده از سرخیِ آرزوهای خاموش شده‌ی زنِ نابینایی باشم... آخر، اگر که بینا بودم؛ لکه به دامان خوشحالی‌هایم نمی‌انداختم.

مقدمه:

به شفافیت قطره‌ای آب و به تیرگیِ بازگشت شب به آشیانه، پر شده از دگرگونی‌ام.

باید که بشورمت از ناپاکی‌‌ها و غسلت بدهم تا به خاک سپرده شوی!

تو را من در پشت پلک‌هایم، سال‌ها پیش گم کرده‌ام.

قصد بازگشت به آشیانه را نداری که این چنین در تب و تاب فراموشی، رهسپار با گم‌ گشته‌ها شده‌ای؟!

تو نخواهی دانست اما؛

پرچم نگاهت در سرازیریِ قلبم خاک می‌خورد و در پسِ هر نفس زدن‌هایم، از نبودت به خفگی می‌افتم.

اندرون من، در بی‌هوایی غوطه‌ور است…

تو باز نخواهی گشت و در عین حال، بازوان من، امین‌ترین تو، برای توست!

بشناسم تا قرارمان برقرار شود و از سر گرفتنمان آغاز.

و در آخر به تو خواهم گفت؛

ای دوست

ای یار

ای مشعوق و ای... ای ستمگر، تو را خواهم بخشید و هرگز نخواهم بخشید!

 

بخشی از رمان:

کوچه‌ی پهن و بساط‌های به راه افتاده‌ای که به هوس می‌اندازد دل را برای خرید کردن از هر کدامشان.

اما بی‌تمایل نسبت به فریادهایشان که در تلاش برای جذب مشتری‌اند، نگاه می‌چرخانم در جمعیتی که "او" هم در میانشان است.

قدم‌هایم را تند بر می‌دارم و فرخنده‌‌ای را که مشغول خرید بدلیجات است، تنها می‌گذارم.

هوا، مطبوعانه در کوچه پرسه می‌زند و عطر میوه‌ها، همقدمش می‌شود.

سر چرخاندم و نمی‌دانستم دلیل این حجم از کنجکاوی‌ام را!

دیدم… بالاخره چهره‌ی نامهربانش را دیدم.

این مرد را می‌شناسم و چقدر که نگاهش برایم آشنا است!

ابتدای خیرگی‌اش روسری حریرم را هدف می‌گیرد و انتهایش می‌شود چادرم.

بوی عطر محمدی در کوچه‌ی تنگی که ازدحامش خفه کننده‌ است می‌پیچد و باد با ملایمت، لبه‌ی کت خوش دوخت مشکی‌اش را به تکان در می‌آورد.

اگر از کارگرهای حاج صیفی باشد چه؟!

اما نه!


مطالعه‌ی رمان فاطوش


رمان دختری که عاشق ماه شد نودهشتیا

%D8%BA%DA%A9%D8%B3%D8%B3%D8%B3%D8%B3%D8%

 

 

موضوع: دختری که عاشق ماه شد

نویسنده: زهره

ژانر: درام

هدف از نوشتن رمان: ...

ساعت پارت گذاری: مشخص نیست.

تقدیم به: آبجی گلم زهرا خزایی و دوست عزیزم مینا کیهانیT ممنونم از این که همیشه همراه من بودین.

 

خلاصه: دختری از دیار درد و پسری از دیار مهربانی. دختر داستان ما زندگی پر از رمز و راز و سرنوشتی که از قبل برایش نوشته شده. و اما پسر قصه‌ی ما می‌خواهد دختری را نجات دهد، که از نظرش معصومانه‌ترین دختر است. میشود؟ می‌شود عاشق دختری شد که بی‌صبرانه به دنبال نگاهی عاشقانه از سوی ماهش است؟ ماه؟ مگر ماه هم عاشق و معشوق سرش می‌شود؟

مقدمه:

ماه من...

دوست دارم هنگامی که این نوشته‌های بی سرو ته را می‌خوانی اندکی به حال من بی ‌اندیشی...

اندکی نگرانم شوی...

و 

اندکی برایم وقت بگذاری...

ماه من! تو در اوج می‌درخشی و به دیگران فخر می‌فروشی، ستاره‌های دورت زیاد هستند...

شاید اصلا مرا نبینی، شاید ندانی وجود دارم!

ماه من، در آسمان جایت خوب است؟

نگران خورشیدی که در راه است نیستی؟

تو در آسمان خودنمایی می‌کنی و من در زمین رنگ می‌بازم.

رنگ می‌بازم و مهو می‌شوم‌ از نگاه تو؟

نه، از نگاه همه‌‌

ماه زیبای من...

به حالت افسوس می‌خورم، وقتی می‌بینم در آسمان مشکینت کنار ستاره‌های درخشانت می‌خندی و غمزه می‌فروشی...

بهتر نبود کنار من باشی تا قدری دردو دل کنیم؟

ماه من!

مغرور شده‌ایی!

اما مغرور با احساس...

گاهی سرت را مماس پنجره‌ام می‌کنی تا حتی اگر شده سایه‌ام را ببینی...

اما وقتی می‌آیم، روی بر می‌گردانی و خود را سرگرم ستاره‌هایت نشان می‌دهی.

ماه من، مغرور نباش! غرور از هم دورمان می‌کند!

تو که می‌دانی چقدر در نبود تو تنها می‌شوم...

بی وفایی!

زجه‌هایم را می‌بینی و روی بر می‌گردانی...

نگرانم نیستی؟

نگرانم نیستی که شبی در انتظار آمدن تو کنار پنجره‌ی اتاقک تنگ و تاریکم نفس کشیدن را فراموش کنم؟

ماه من دوستت دارم...

نیمه‌ی اول و نیمه‌ی دوم چیست؟!

من تو را چهاردهم هر ماه دوست دارم!

همان قدر کامل...

همان قدر زیبا...

 

بخشی از رمان:

چشم‌هایم را بستم و مجله را روی میز پرتاب کردم.

درست کنار مجله‌های قبلی...

باز هم آن جملات...

باز هم آن دلنوشته‌ها که به تازگی صفحه‌ی آخر مجله چاپ میشد.

نمید‌انم چرا؟

ولی آن جملات کوتاه و ظریف که به طرز عجیبی کنار یک دیگر چیده بودن‌شان دلم را زیر و رو می‌کرد.

حال چند هفته‌ایست که درک کرده‌ام وقتی مادرم می‌گفت:

_ در دلم انگار رخت می‌شویند یعنی چه...!!

عجیب بودکه اخر هر متن و هر دلنوشته هیچ اسم و نشانی از نویسنده نبود...

کم از این جملات احساسی نخوانده بودم...

اصلا خودم نویسنده‌ام، کارم این است که با کلمات بازی کنم.

اما...

این جملات...این حرف‌ها...انگار که از اعماق وجود کسی نوشته میشد...

 

مطالعه‌ی رمان دختری که عاشق ماه شد