سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

رمان کوه به کوه نرسید نودهشتیا

 

1tfc_yrdi_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1

عنوان: کوه به کوه نرسید

نام نویسنده: fateme کار بر نودهشتیا 

ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی 

هدف: هدف من از نوشتن رمان، پر کردن اوقات و فراغت مردمان کشورم و شادی آنها است. امیدوارم خوشتون بیاد.

ساعات پارت گذاری: روزهای زوج (شنبه، دوشنبه، چهارشنبه) ساعت نامعلوم

خلاصه: سلام! خب، می‌خوام خلاصه‌ی رمان رو بگم. آم... چی بگم؟ آهان! فهمیدم؛ داستان در مورد یه دختر مغرور، شیطون و البته خیلی خل هست که به اصرار دوستش، به یک‌سفر معنوی می‌ره و با شیطنت‌هایی که اون‌جا نشون می‌ده، همه رو شاکی می‌کنه. از اون طرف یه هم‌دانشگاهیِ مذهبی و مغرور... دست روزگار این دو رو هم‌سفر هم می‌کنه و... به نظرتون چی می‌شه؟ خب، همه‌اش رو که نمی‌تونم این‌جا بگم!

 

«مقدمه»

خدایا شروع سخن نامِ توست

وجودم به هر لحظه آرامِ توست

کافر اگر عاشق شود...

بی پرده مومن می شود...

چیزی شبیه معجزه با عشق معنا می شود

بخشی از رمان:

اِ این کدوم مردم ازاری هست ؟ این موقع صبح زنگ زده دستم رو بلند کردم و گوشیم رو که داشت خودکشی می کرد برداشتم اصلا نفهمیدم کی بود.همینجوری جواب دادم:

- الو

-: .....

دیدم جواب نمیده دوباره تکرار کردم 

- الو 

دیدم دوباره جواب نداد عصبانی شدم و گوشیم رو یه گوشه پرت کردم و دوباره خودم رو زیر پتو جا دادم داشت خوابم می برد که دوباره گوشیم زنگ خورد  با اعصابی داغون سریع جواب دادم و گفتم:

-آهای مردم آزار چرا زنگ میزنی مزاحم میشه پسرِی خر اگر یکبار دیگه زنگ بزنی نه من نه تو !

و سریع گوشی رو قطع کردم. بعد از اینکه گوشی روقطع کردم فهمیدم چه سوتی ای دادم  داشتم به سوتی خودم می خندیدم و به مزاحمِفوش میدادم که دوباره این گوشی زنگ خورد این دفعه نگاه کردم وااای این نسیمِ اوف معلوم نیست چقدر خندیده سریع جواب دادم.

- الو نسیم تویی؟

نسیم هم که معلوم بود یه دل سیر خندیده بریده بریده گفت: 

-وای باران خیلی باحالی


مطالعه‌ی رمان کوه به کوه نرسید 


رمان چرا بیداری نودهشتیا

6l5p_kozp_picsart_09-17-12.22.10.jpg

??بسم الله الرحمن الرحیم??

نام رمان: چرا بیداری؟

نام نویسنده: ملیکا ملازاده.

ژانر: پلیسی، عاشقانه، غمگین.

هدف:  قاتل تر از اونی که آدم می کشه، اونیه که خیانت می کنه و اعتماد می کشه.
خلاصه: فقط  چشم های‌ تو مانده در یادم  و صدایت در گوشم… بگو  چگونه دیوانه نباشم  وقتی با هر صدایی  یا هر نگاهی تنها  تو مجسم می‌شوی روبرویم…!

مقدمه:

من دانیالم

جاذبه ی رقیب من را از چشم نینداخت،

معلق بودن خودم انداخت!

تمام عمر خط خورده بودم

اما حتی برای عشقم نتوانستم خط بزنم چیزی را!

هنگامی که بی او می سوختم،

تلاشش این بود که با او بسازد!

گلی در سینه دارم که نامش سنگ است،

این گل را هزاران نقر آب داده اند،

نه برای آن که در دلم رشت کند،

برای آن که من را بشکند!

آیا تقاص دوست داشتن انتظار

و تقاص اعتماد خیانته؟!

هیچگاه در خاک دراز نکشیدم

پس چرا در یاد همه مرده ایم؟!

من از کودکی گم شده ام در دنیایی از سوال،

کسی دنبالم نگشت فراموش شده ام!

من ساحلی هستم که مصیبت ها

پی در پی به قلبم می خورند و من می سوزم!

بخشی از رمان:

دانیال

با لبخند، به ستون های تخت جمشید نگاه می‌کردم. هوا بارونی به همراه رعد و برق بود. اما کسی دلش نمی‌اومد از این زیبایی دست بکشه. با صدای قدم های تندی پشت سرم ناخودآگاه برگشتم. یاد گرفته بودم و ترسیده شده بودم. دیگه با نزدیک شدن هر کسی، آژیر قرمز قلبم به صدا در می‌اومد. ولی این بار نیازی به ترس نبود. چون کسی که پشت سرم بود، برادرم دنیل بود. برادری که چهار سال از خودم کوچیک تر بود و برای خرمن ملخ زدهی دلم، نقش برادری که یک سال بیشتر با هم فاصله سنی نداشتیم و حالا دل هامون، صد سال با هم فاصله سنی پیدا کرده رو بازی میکرد.

- دنی، چی شده؟ چرا جلوی این همه آدم می‌دوی؟

نگاهی به دور و بر کرد. چند نفر برگشته بودن و نگاهش میکردن. 

- ببخشید! متوجه نشدم.


مطالعه‌ی رمان چرا بیداری؟


رمان نهالی تنومند نودهشتیا

«بسمه تعالی»

نام رمان: نهالی تنومند

نویسندگان: الهه وحدت، فاطمه بهشتی

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

هدف: از زندگانی دیگران عبرت بگیریم، چرا که آنقدر زندگی نمی‌کنیم که همه را تجربه کنیم!

ساعات پارت گذاری: نامعلوم

خلاصه:

یک پایان یا یک شروع غم انگیز؟

آرزوهای برباد رفته‌ی دختری که فکر می‌کرد می‌تواند دنیا را در مشتش گره کند؛ ستارهها را در دست گیرد و با خورشید ملاقات کند.

چه شد که دنیایش دگرگون شد؟

چه شد که چرخِ فلک پشت او را به خاک کوفت و سوت پایان زده شد؟

آیا او می‌تواند جان تازه گیرد و همانند نهالی دوباره جوانه زند؟

او خسته است!

خسته از نابرابری ها و دروغ ها؛ خسته از ظلم و سکوت!

لیکن فاتحان حال، مغلوبان گذشته اند!

مقدمه:

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی که خواب نبودم دیده ام...

کسی می‌آید، کسی می‌آید...

کسی دیگر...

کسی بهتر...

کسی که مثل هیچ کس نیست!

 

بخشی از رمان:

با چشمانی سرشار از اشک پشت سر پدر به راه افتاد و از محضر بیرون آمد.

به شناسنامه‌ای که در دستش بود نگاه کرد؛ حسی عجیب تمام وجودش را در برگرفته بود. او از همین حالا دلتنگ بود؛ دلتنگ قاتل جوانی اش.

تمام توانش را جمع کرد و سرش را بالا گرفت و برای آخرین بار به عشقش نگاه کرد.

به راستی که این آخرین بار بود؟

پس چه شد آن همه عشق و عاشقی؟

پس چه شد آن همه تلاش برای به هم رسیدن؟

او که دلش از زمین و زمان پُر بود، یک لحظه از خدای خودهم دلگیر شد و لب به شِکوه باز کرد.

«خدایا چرا ازم رو برگردوندی؟ من این همه بهت التماس کردم تا عوضش کنی، چرا این بلا رو سرم آوردی؟»

پس از لحظاتی به خود آمد و دید که او هم نظاره گر وی است.

همین که چَشمش به چَشمان پر از خشم او افتاد، به خود لرزید و پشت شانه های افتاده‌ی پدرش پنهان شد.

به همراه تنها تکیه گاه زندگانی‌اش، سوار بر ماشین، به طرف خانه حرکت کردند.

سکوتی سنگین فضای ماشین را در بر گرفته بود؛ سکوتی که هیچ کدام سعی بر شکستنش نداشت.

نهال به بیرون نگاه می‌کرد و آرام و بی صدا اشک می‌ریخت. صدای درب فندکی به گوشش خورد و به طرف پدر برگشت.

از وقتی به تکیه‌گاهش گفته بود که روزبه او را کتک می‌زند و مورد آزار و اذیتش قرار می‌دهد؛ از وقتی تصمیم جدا شدنش را با او در میان گذاشته بود، پدر به سیگار پناه برده بود و حالی غریب داشت.

گریه‌اش شدت گرفت و هزاران حس به وجودش رخنه کرد.

 

مطالعه‌ی رمان نهالی تنومند


رمان حب العرب نودهشتیا

n9lv_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B

نام رمان: حب العرب

نویسنده: اومای کاربر انجمن نودهشتیا

ژانر: عاشقانه، هیجانی، تاریخی، مذهبی

هدف: انسان نباید برای پیش برد هدف‌هاش دروغ بگه. دروغ اولین پله برای افتادن تو چاه رذالته!

در این رمان می‌بینید که دروغ چه اتفاقاتی رو در زندگی آدم ایجاد می‌کنه که هیچ وقت فکرش رو هم نمی‌کنی.

ساعات پارت گذاری: نامعلوم.

خلاصه: داستان در مورد دختری به اسم نوراست؛ دختری از تبار عرب که در کشاکش جریانات زندگی از ورطه‌ی نور به ورطه‌ی تاریکی می‌اوفته.

با نورای ما همراه باشید و ببینید چه اتفاقاتی براش می‌اوفته؛ آیا نورا می‌تونه به زندگی عادی برگرده؟ می‌تونه خودش و از بند گرفتاری ها رها کنه؟ می‌تونه عشقی پایدار و محکم داشته باشه؟

مقدمه: 

اِذا ضَحک اَحسن اَن الحزن کذبه.

همین قدر بگویم ...

وقتی می‌خندی احساس می‌کنم "غم" دروغی بیش نیست!

بخشی از رمان:

با سبدی از پرتغال، از در خانه خارج شدم. مادر، پدر و خواهرم توی نخلستون سفره پهن کرده بودن تا اون‌جا غذا بخوریم. عجب هوای دلپذیری بود؛ مثل روزهای بهاری بود تمیز و پاک! 

هوای تازه رو به ریه‌هام کشیدم و به راه افتادم. خانوادم و از دور دیدم و براشون دست تکون دادم. اون‌ها هم همین کار رو کردن. نگاهم به بچه‌هایی افتاد که اون‌ طرف‌تر بازی می‌کردن.

نگاهی به سبد پرتغال کردم، دستی به لباس سفید عربیم کشیدم و به سمت بچه‌ها راه افتادم. بچه‌ها تا من و دیدن به سمتم اومدن و دور من می‌چرخیدن و شعر می‌خوندن. یکی از بچه‌ها جلو اومد دست بردم تو سبد تا یک پرتغال بهش بدم. وقتی پرتغال و سمتش گرفتم اون پسر بچه سر نداشت، لباس‌هاش پر خون بود ولی همین طور به سمت من می‌اومد.

ترسیدم؛ خیلی ترسیدم. به بچه‌های دیگه نگاه کردم که همشون همین طور بودن و هیچ کدوم سر نداشتن! نگاهم سمت دستم رفت؛ سر پسر بچه‌ای توی دست من بود و از دستم خون می‌چکید. سر و روی زمین پرت کردم دستم و به لباسم کشیدم تا پاک کنم اما لباسم دیگه سفید نبود؛ یک دست لباس سیاه پوشیده بودم.



مطالعه‌ی رمان حب العرب


دانلود دلنوشته اسپری آسم نودهشتیا

دانلود دلنوشته اسپری آسم نودهشتیا

دانلود دلنوشته اسپری آسم نودهشتیا

نام کتاب: اِسپری آسم
ژانر: تراژدی_اجتماعی
نویسنده: روشنا اسماعیل‌زاده
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود دلنوشته جدید
خلاصه: سنگی، چنگی بر گلویش زد. راه تنفس‌اش بسته شد و برای زنده ماندن تقلاکرد. نیاز به اسپری داشت برای درمان نفس تنگی‌اش. آسم! بیماری‌ای که آتش به جانش زد و خاکسترش را در کُل شهر عریان کرد. تاکنون برای خرید یک اِسپری التماس کرده‌ای؟ تا به حال خود را برای نفس کشیدن راحت، به در و دیوار کوبانده‌ای؟

 

پیشنهاد ما
رمان حب العرب|اومای کاربر انجمن نودهشتیا
رمان نهالی تنومند | الهه وحدت، فاطمه بهشتی کاربران انجمن نودهشتیا

مقدمه:
عادت می‌کنی به اشک هایی که…
آخرش هم رو صورت می‌ماند
این حواس و درد لعنتی
که هیچ وقت سرِ جای و به وقت‌اش نیست.
شبی از شب های تنهایی من است!
در حومه‌ی بی هوای این شهر…
در آسمانی که پر از نفس تنگی‌ست.
رو به کوچه‌ای که دیگر به یاد نمی‌آورم
کدام سویش را بیشتر دوست داشتم
یعنی کجاست کسی که خودم بودم؟
کوچه‌ی زندگانی‌ام چرا دیگر آسفالت نیست؟
از اول این‌گونه خاکی بوده؟
به یاد ندارم!
شاعر: رضا آل علی (باکمی تغییر)

به هق- هق افتاد و نالید:
-‌ غلط کردم رئیس! به خدا… آخ!
ولی مگر آن حیوان صفت گوش شنوا داشت؟
درد تا مغز و استخوانش نفوذ کرده بود؛ حس می‌کرد الان است که از هوش برود. صدا فریاد مرد، انزجار را در خون پسرک افزون کرد:
– پدرت رو درمیارم بچه! من و دور می‌زنی؟ میدم سگ‌هام تیکه- تیکه‌ات کنند.
نفهمید چقدر کتک خورد، آن قدر زدَش که دست خودش درد گرفت و بی‌خیال شد.
اشک روی رخ سفیدش خشک شد. دیگر حتی دردی در بدنش حس نمی‌کرد. مگر جز شیطنت کودکانه، چه کرده بود؟ صدای نفس‌هایش، همانند درب زنگ زده، گوش‌خراش بود. از کف اتاق که نه! بهتر است کلمه‌ی طویله را به آن نسبت داد، برخاست‌.  با طمانینه‌ای عجیب، روی کاه پراکنده شده در طویله نشست و زانوهایش را درهم جمع کرد. بار دیگر اشک از چشمانش چکید.
به دستان قرمز شده‌اش نگریست. باز هم نفسش بالا نمی‌آمد. سعی کرد با چند سرفه، خاکِ تخیلی چسبیده به گلویش را قورت دهد، ولی موثر نبود.
باز هم تا صبح امانش بریده می‌شد و بیداری می‌کشید.
با باز شدن درب آهنین و کدر، سریع از جایش بلند شد و همانند سیخی خشک شده، به شاهین چشم دوخت. زخم روی‌چانه‌اش، چشم‌های سبز وحشی‌ای و موهای بسته شده‌ی مشکی‌اش به رخ ماتم زده‌ی پسرک دهن‌کجی می‌کرد:
– رئیس گفته جریمه فردات اینه که صبح شش به میدون بری و هشت برگردی. گرفتی نفله؟


دانلود اسپری آسم


دانلود دلنوشته آرنگ نودهشتیا

دانلود دلنوشته آرنگ نودهشتیا

دانلود دلنوشته آرنگ نودهشتیا

نام کتاب: آرنگ
نویسنده: عطیه حسینی کاربر نودهشتیا
ژانر: عاشقانه_ تراژدی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود دلنوشته غمگین
مقدمه: هرکس درد را به گونه‌ای توصیف می‌کند. درد را هر فرد هم می‌تواند به هزاران گونه برای خود بیان کند. درد اشکال مختلفی دارد و منشا خیلی چیز‌هاست. درد آرنگی پایان ناپذیر است.

 

پیشنهاد ما
رمان تشنج | otayehs کاربر نودهشتیا نودهشتیا
داستان اختناق | نرگس شریف کاربر انجمن نودهشتیا

عشق و نسیان
می‌آیند و می‌گویند فراموش کنید کسی را که مدت‌ها شیفته‌ی او بودید، کسی که غرور و شعور و تمام داشته و نداشته‌ی خود را برای داشتنش زیر تریلی نگاه انسان‌ها خرد کردید. مگر می‌شود یک تکه از وجود را به حال خود رها کرد و رفت؟ مگر می‌شود کرده‌ها را فراموش کرد و رفت؟ ما این عشق را چون میوه‌ای در وجودمان روز به روز با آبی از جنس درد پرورش دادیم. پیش دردهایی که خرج رشد این عشق کردیم شرمنده نمی‌شویم که سال‌ها آن‌ها را به دوش کشیدیم و چاشنی عشق خود کردیم و حال با تلنگری بی ارزش از جنس سخن این‌چنین بی‌ثمر آن پر‌ثمر را رهایش بکنیم و به حال خود بگذاریمش؟ اصلا نمی‌گویند فلانی که انقدر ادعا داشت و همه‌ی عالم از حالش خبر داشته‌اند بعد از آن همه رسوایی‌هایی که در منش و رفتارش می‌شد دید حال کجا رفته؟ نمی‌شود از روز‌هایی که خودی در درون خود دیگری را می‌خورد و درد بر درد افزوده می‌شد و عشق بزرگ‌تر می‌شد را یاد نکرد. نمی‌شود ریشه‌ی در جان تنیده‌ی این میوه را از وجود کند و در جاده‌ی بی‌احساسی رهایش کرد.


دانلود دلنوشته آرنگ 


دانلود رمان عشق مرموز من نودهشتیا

دانلود رمان عشق مرموز من نودهشتیا

دانلود رمان عشق مرموز من نودهشتیا

نام کتاب: عشق مرموز من
نویسنده: مائده رضایی
ژانر : عاشقانه و رمان پلیسی
صفحه آرا: _Hadiseh_
طراح جلد: masso
ویراستار: paradise
تعداد صفحه:55
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
رمان اکشن
خلاصه: چشم هام تلخی روزگار رو می بینن. دلم با احساس تلخی واقعیت به درد میان… می‌خوام چشم‌هام رو ببندم و دلم و سرکوب کنم. نه، نه… نمی‌تونم این کار رو بکنم. من بارانام دختری که تو سختیها و مشکلات کم نیاورد دختری که همه می‌گفتن ساکت و دست و پا چلفتیه به نظر شما این شخصیت واقعیه منه؟یا می‌تونه یه نقاب باشه؟

 

پیشنهاد ما
خواب مومیایی|dony_aaaaf کاربر انجمن نودهشتیا
رمان دژخیم | Nilufar.r کاربر انجمن نودوهشتیا

مقدمه:
قصه نویس!
اینقدر ننویس بارون‌های خیس ابرهای خسیس یه بار که از من بنویس
اینقدر ننویس قصه‌ی پاریس
اینقد ننویس فرق می‌کنه مستر و میس هر دو آدمن جرج و آلیس پس بیا یه بار از من بنویس
قصه نویس!
من نمی‌گم توی پاک نویس
تو چک نویس از من بنویس
اینقدر ننویس کی میشه رئیس کی برده تندلیس یه بار که شده از من بنویس
قصه نویس !
قصه های بد رو نریس
حرف‌های کهنه ننویس
بنویس از یه دختر با چشم‌های خیس
در حال جنگ با آدم های خبیث
دلتنگ خانواده‌اش هست اما دل سرد نیست…

( آراز )
– ناصر و دوست‌هاش در حال معامله‌ان قربان دستور چیه؟
سرهنگ : سرگرد دستور دستگیریشون از بالا رسید شروع کنید.
– همه ی نیرو ها به گوش باشین حمله شروع می‌کنیم برین!
نیرو ها: چشم.
– بعد از دستگیری و تحویل ناصر، خلافکار حرفهایی که خیلی وقت بود دنبالش بودیم ، به سمت اداره رفتیم.
سرهنگ: کارت عالی بود دقیقا موقع معامله گرفتیش دیگه نمی‌تونه ادعای دروغ کنه.
-مرسی سرهنگ دیگه میتونم برم؟
سرهنگ: آره پسرم برو خونه استراحت کن فردا می‌بینمت.
– چشم خداحافظ.
سرهنگ : خدا نگهدار.
– بعد از یه ماموریت طاقت فرسا به سمت خونه حرکت کردم.
فردای آن روز
– بازم چی شده، مگه زلزله اومده که انقدر سر و صدا می‌کنی.
پرهام: مرده شورت رو ببرن پاشو دیگه چرا انقدر میخوابی می دونی ساعت چنده؟

دانلود رمان عشق مرموز


دانلود دلنوشته آدمهای کاغذی نودهشتیا

دانلود دلنوشته آدم‌های کاغذی نودهشتیا

دانلود دلنوشته آدم‌های کاغذی نودهشتیا

نام کتاب: آدم‌های کاغذی (فاطمه یوسفی)کاربر نودهشتیا
ژانر : اجتماعی
صفحه آرا: _Hadiseh_
طراح جلد: Fa.m
ویراستار: Paradise
تعداد صفحه: 10
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود دلنوشته غمگین
مقدمه: نقطه‌ها، خط‌ها، دیوارها، مرزها! بندها، تبصره‌ها، قانون‌ها! دین‌ها، مذهب‌ها! نژاد ها! می‌بینید؟ دنیای ما پر شده است از توالی‌های بی‌پایان محدودیت‌ها. روزگاری قرار بود انسان‌ها تا انتهای قصه‌ی کره زمین به خوبی و خوشی در کنار یکدیگر زندگی کنند.
چه بر سرمان آمده است؟  کدام کلاغ سخن چینی ” آواز دروغ تنهاییِ شیرین ” را در سرزمین‌ها پخش کرد؟ و دقیقا از کدام لحظه بود که آدم‌ها حصارهای  “جدایی” را به دور خود کشیدند؟

 

پیشنهاد ما
رمان پری دریایی |زهرا منصوری گیلانی کابر انجمن نود و هشتیا
رمان سرپناهی دیگر | غزل.م کاربر انجمن نودهشتیا

انگشتان یخ زده‌ام را به ماگ قهوه چسباندم و بخار برخاسته از آن را با چشم بسته بلعیدم.
تیک تاک، تیک تاک!
عقربه‌های زنگ زده‌ی ساعت اتاق با یکدیگر مسابقه‌ی دو گذاشته بودند و هیاهوی برخاسته از آنها سکوت خانه را می‌شکست. چشمانم را باز کردم و نگاهم را از پنجره‌ی خاک گرفته به خیابان شلوغ شهر دوختم.
ماشین‌ها و آدم‌ها یکی پس از دیگری با بیشترین سرعتی که در چنته داشتند عرض و طول جاده‌ها را طی می‌کردند، انگار که آنها هم مسابقه دادن را از عقربه‌های ساعتم آموخته اند. به افکار بیهوده‌ام لبخندی زدم.
به راستی، هدف از این همه تلاش و تقلا چیست؟ کاش کسی من را هم مانند دیگران آگاه کند؛ احساس می‌کنم تمام آدم‌های دنیا چیزی را می‌دانند که من نمی‌دانم. هر چقدر بیشتر می‌اندیشم کمتر به نتیجه‌های عقلانی می‌رسم.
آخر این آدم‌ها چه چیزی درباره‌ی زندگی می‌دانند که تا این اندازه آن را سخت و جدی گرفته‌اند؟ شاید سخنی با الهه‌ی مرگ داشته‌اند؟ هوم؟! احتمالا قرار است به خاطر تمام این سخت کوشی‌ها مرگی آسان را به آن‌ها هدیه بدهد.


دانلود دلنوشته آدم‌های کاغذی


رمان ما اسطوره نیستیم نودهشتیا

oqwb_negar_20201118_181006.png

نام رمان: ما اسطوره نیستیم. (مینوزمین)

نویسنده: منیع کاربر نودهشتیا نودهشتیا 

ژانر: تخیلی _ فانتزی _ تاریخی  

هدف: کمی تاریخ بخوانیم 

ساعت پارت گذاری: سه شنبه ها

خلاصه رمان: زَروان، خدای زمان، هزاران سال از دادار درخواست نژادی مقدس داشت.

 آن بذر تردید را که بر دلش کاشت، چنان میوه‌ای ننگین و ناپارسا داد که روزگاران خلق تا ابد پیچیده بر نیستانی و سیاهی شد. 

از آن پس مرزها حکومت کردند و جدایی افکندند و هر کس به دو نیم بود؛ راست کردار و بدطینت .

درست است که... 

اهریمن خود انتخاب نکرد چه باشد اما خود خواست که چگونه بماند!*

و آیا این مرزها پایدار خواهد ماند؟!

 

 

مقدمه: هیچ کس اجباری بد نخواهد شد؛ همان طوری که هیچ کس اجباری خوب نخواهد بود. کسی را به اضطرار جهنم نخواهند برد و هیچ کس را نمی‌توان با اضطرار بهشت برد. 

شیطان به جبر سجده نکرد، انسان هم به جبر سیب نخورد و هر دو سال‌هاست که تاوان انتخاب‌های خود را پس می‌دهد. 

حتی شیرین هم با اجبار عاشق فرهاد نشد!

اجبار را سرنوشت نوشت و فرزند آدم پاک کردن را آموخت. 

تقدیر مقابله کرد و آدمیزاد اسطوره خلق کرد.

او دریافت که تا بی‌نهایت راهی هست!

1399/11/10

 

مقدمه:

هیچ کس اجباری بد نخواهد شد؛ همان طوری که هیچ کس اجباری خوب نخواهد بود. کسی را به اضطرار جهنم نخواهند برد و هیچ کس را نمی‌توان با اضطرار بهشت برد. 

 شیطان به جبر سجده نکرد، انسان هم به جبر سیب نخورد و هر دو سال هاست که تاوان انتخاب‌های خود را پس می‌دهد. 

حتی شیرین هم با اجبار عاشق فرهاد نشد!

اجبار را سرنوشت نوشت و فرزند آدم پاک کردن را آموخت. 

تقدیر مقابله کرد و آدمیزاد اسطوره خلق کرد.

او دریافت که تا بی‌نهایت راهی هست!

 

بخشی از رمان:

باد سردی می‌وزید و دستمال‌های رنگی حصار مقدس رو به بازی می‌گرفت.
میله‌های شیشه‌ای و یشمی رنگ حصار از پشت دشت مملو از برف جلوه و درخشش خاصی داشتن.
هر چند اولین روز زمستون بود اما دیشب کولاک سنگینی شروع به باریدن کرده و موجب تخریب تعدادی از خونه‌های فرسوده شهر پارسه شده بود؛ به همین خاطر شهر پر از آوازهای بی‌مفهوم کوتوله‌های صنعت‌گر و معمار بود.
افراد کمی می‌دونستن که این اواز در واقع همون ورد بازسازی معروف کوتوله‌ها است. 
تا طلوع خورشید زمان نسبتاً زیادی مونده بود؛ اما روشنایی آسمون ابری انسان رو فریب می‌داد. یقه? کتم رو بالا کشیدم تا مانع نفوذ سرما بشم.
برای کسی که عنصر درونش آبه، بی تحرک ایستادن توی این هوای سرد برابر با خودکشی قطعیه!

به سختی خودم رو کنترل کرده بودم تا از سرما نلرزم و کسی متوجه من نشه.
امین با چهره گرفته و عصبی به تک درخت سیب مزارگاه تکیه کرده بود، دست‌هاش رو در جیب‌های پالتوی سیاه رنگش قرار بود و ماتم زده امیر رو نگاه می‌کرد. 
نیم نگاهی به سربازها انداخت و زیر لب چیزی گفت؛ به طوری که قندیل‌های ریز و درشت که از تنه‌ی عریان درخت آویزون مونده بودن لرزیدن. وقتی یه باد عصبی می‌شد وسایل‌های اطرافش رو به بازی می‌گرفت.
با دیدن نیم‌رخ امیر که ساکت روی قبر تازه‌ای نشسته بود، افکار گوناگونم نفس تازهای گرفتن.


مطالعه‌ی رمان ما اسطوره نیستیم


رمان توازن دو جهان نودهشتیا

 

yqqu_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B

 

 

?•••توازن دو جهان•••?

?•••خلاصه•••?

جدال دو جهان؛ دخترهایی که توازن جهان
رو بهم زدن، بهترین رمان فانتزی- تخیلی، اتفاقی که دنیای موازی رو بهم می ریزه؛ 
دخترهایی که افسار پاره کردن و از حد نرمال فراتر رفتن.

 

?•••بسم الله الرحمن الرحیم•••?


بابام می‌گفت نویسنده‌ها مثل یه توریست می مونن؛

توریستی که توی تنهایی خودش، به بهترین جاها سفر می‌کنه،

 شیک‌ترین خیابون‌ها رو برای قدم زدن انتخاب می‌کنه،

توی بهترین کافه‌ها، روزنامه می‌خونه و کنار حوض زیباترین پارک شهر، چُرت می‌زنه...!

 جیبش که خالی شد، سر از‌ مسافرخونه‌های پایین شهر در میاره.

بعضی وقت ها هم کنار دست‌فروش محل، یه جا برای نشستن پیدا می‌کنه و ساعت‌ها به پنجره‌ی اتاقی خیره میشه که مدت‌ها پیش با یک نگاه، به اولین توریست شهر تبدیل شده.

آخر سر هم چشم هاش رو باز می‌کنه و متوجه میشه تک و تنها، توی اتاق‌، روی میز و کنار کاغذهاش خوابش برده.

بابام نویسنده نبود ولی توریستی بود که
سال‌ها با یه قاب عکس، تک و تنها، به خاطراتش سفر می‌کرد!


بخشی از رمان:

#راوی #تهران_سال_1399

بند های کتانی اش را سفت کرد و کوله
مشکی رنگش را که رویش عکس اسکلت
بود، روی دوشش انداخت و از خانه بیرون زد. بیست سالش تمام نشده بود و
پر شور و شیطون بود. دختری، به اصلاح
جوان های امروزی برای خودش، شاخ بود.


همیشه دوست داشت تیپ های لش بزند
اما با وجود سخت گیری های خانواده‌اش
امکان این کار وجود نداشت. پدرش سخت گیر نبود؛ فقط نگران آبرویش بود. کل خاندانشان از قشر تحصیل کرده ی جامعه بودند. اگر به
خودش بود درس خواندن را همان ابتدای دبیرستان رها می کرد. اما تنها چیزی که خانواده اش اجازه نمی دادند ترک تحصیل بود.

 

سوار اتومبیل دویست و شش مشکی رنگش، که تازه و با کلی عشوه آمدن، گرفته بود، شد. از داخل کیفش، آدامسی بیرون کشید و داخل دهانش گذاشت. یک آهنگ از گروه متال گذاشت؛ از آن ها که خواننده از بس داد می زند که آدم سالم هم دیوانه می شود.


مطالعه‌ی رمان توازن دو جهان