سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

رمان ساحره نودهشتیا

نام رمان: ساحره

نویسنده: fateme کاربر نود هشتیا

زمان پارت گذاری: نامعلوم

هدف: به قلم کشیدن انتقام 

خلاصه: عشق و انتقام، دو چیز متفاوت از هم، دو نقطه که رو به روی هم قرار گرفتند.
آره، انتقام خوب نیست! انتقام چشم انسان رو کور می‌کند؛ درست مثل عشق، با این تفاوت که وقتی عاشق می‌شوی قلبت فرمانروایی می‌کند اما وقتی انتقام چشمت رو کور کند، نفرت فرمانروایی می‌کند.
دخترک داستان ماهم روزی عاشق بود اما همیشه زندگی اون‌جوری که ما می‌خواهیم پیش نمی‌رود.

 

مقدمه: عشق و انتقام؛ دو چیز متفاوت از هم، دو نقطه که رو به روی هم قرار گرفتند.
آره، انتقام خوب نیست! انتقام چشم انسان رو کور می‌کند، درست مثل عشق با این تفاوت که وقتی عاشق می‌شوی قلبت فرمانروایی می‌کند اما وقتی انتقام چشمت رو کور کند، نفرت فرمانروایی می‌کند.
دخترک داستان ماهم روزی عاشق بود اما همیشه زندگی اونجوری که ما می‌خواهیم پیش نمی‌رود.

 

بخشی از رمان:

 شیئ روی میز رو برداشتم و یک نفس سر کشیدم. چشم‌هام رو خمار جلوه دادم و تو چشمای ابی دریاییش خیره شدم. با دیدن چشمای خمار من، چشم‌هاش برق زد.

پوزخندی روی لبم نقش بست. خیلی وقت بود که دیگه با اینجور چیز ها چشم‌هام خمار نمی‌شد. با لحن کشیده گفت:

- عزیزم؟

با چشم هایی به ظاهر خمار و با لحن کشیده گفتم:

- جانم؟!

 سر تا پام رو رصد کرد، بعد به چشم‌هام زل زد و دوباره با همون لحن حال به هم زن گفت:

 - میشه بریم بالا؟

بالاخره خام نقشم شد! لبخندی پیروزمندانه‌ای زدم و با لحن کشیده تر از قبل گفتم:

- اوه، بله!

لبخندی از سر پیروزی زد. در مقابل لبخندش قهقهه ای بلند سر دادم که اون گذاشت سر خمار بودنم.

دست تو دستش به سمت پله ها حرکت کردم؛ همون لحظه تمام چراغ ها خاموش شدن. لبخند خبیثی زدم. بالاخره توی تله من افتاد! دست در دست جورج از پله ها بالا می‌رفتم.


مطالعه‌ی رمان ساحره


رمان دو خط موازی نودهشتیا

 

nvov_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B

نویسنده: فاطمه رنجبر

رمان: دو خط موازی

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

خلاصه: قصه ای از بایدها و نبایدها، مثال دو‌کفه ی ترازو که یک‌ کفه پر از عشق و وفاداری و کفه دیگه پر از آرزو و امید، آغشته شده به درد و دوری 

داستان مون در مورد یک زندگیه که رو به پایانه. زندگی ای که کفه های آرزو و امیدش پر شده از خودخواهی و غرور فقط با تلنگری از ترازو جدا میشه، تا جایی که زن و مرد قصه، راه حلی جز جدایی به ذهن شون نمی رسه؛ ولی بخاطر وجود وزنه کوچیک شون (بنام فرزند)که با قدرت بی نظیرش اجازه افتادن کفه ها را نمی ده. اونها هم چنان به زندگی ادامه می دن. تا جایی که سرنوشت به قلم خدا چیز دیگه ای برای زن قصه رقم می زنه، چیزی که اون و  سر یک دو راهی قرار می ده.... 

شروع و پایان این قصه ممکنه سرنوشت خیلی از زندگی های امروز ما باشه،پس پیشنهاد می کنم از اول داستان با رمان عاشقانه ی من همراه باشید.

مقدمه:در هندسه دو خطه که هیچ وقت به هم نمی رسن با اینکه به هم نزدیکن و مسیرشون یکیه ولی رسیدنشون به هم محاله و هر چقدر سعی در  به هم نزدیک تر شدن دارن از هم دورتر می شن. عشق واقعی اینه قلبت در ثانیه های آخر زندگی هم بخاطر معشوقه ت بتپه.

این داستان با یکی بود یکی نبود شروع نمی شه با هر دو بودند ولی...



بخشی از رمان:

به نام خدایی که نمی بینمش ولی وجودش رو تو تک تک لحظه ها و ثانیه هام حس می کنم،به نام خدایی که حتی برای یک لحظه من و به حال خودم نذاشته و تو همه حال بی منت کنارمه. 

ساعت ایستاد، تموم شهر در سکوت فرو رفت. انگار خدا هم دلش به حالم سوخته بود.
اون هم می دونست که حق من این زندگی نیست. زندگی ای که کسل وار بگذره، بدون هیچ شور و شوقی، 
حتی گاهی توهم میزدم که عشق گوشه ای از خونه م نشسته و با لبخندی دلنشین نگام می کنه و عاجزانه ازم می خواد که کمی دیگه صبر کنم. تا زمانی که بتونه خودش رو تو وجودم قرار بده.

خسته و کلافه لباس هام رو در آوردم و روی مبل پرت کردم. این روزهای پر تکرار قصد تموم شدن نداشت. 
نمی دونم قرار بود تا کی ادامه داشته باشه.


مطالعه‌ی رمان دو خط موازی


رمان شکنجه سکوت نودهشتیا

نام رمان: شکنجه سکوت 

نویسنده : mhboobh

ژانر: جنایی، معمایی

هدف: زندگی معادله ایست پیچیده! که رهگذران یا آن حل می‌کنند یا ایکس ها و ایگرگ های آن را مجهول تر. در این رمان سعی خواهیم کرد نقش افراد انتخابی زندگی را نشان دهیم.

پارت گذاری:نامعلوم

خلاصه:

اردوان، تک پسر اسلان آشتیانی بعد از 13 سال برمی‌گردد. زندگی او در طی این سال ها دست خوش تغییرات بزرگی شده که او را تهدید به محتاط بودن می‌کند.

اردلان محرابی، فردی مرموز و عجیب که آرام آرام نقش خود را در زندگی اردوان پر رنگ و‌ پر رنگ تر می‌کند. گویی می‌خواهد زنگ های خطر زندگی اردوان را به صدا در آورد. او خبری مهم دارد. آیا این خبر چیست؟ اردلان چه چیزی برای گفتن دارد؟

مقدمه:

سکوت مرد...

نشانگر خاموشی شب است...

سکوت مرد...

نشانگر سوزاند تلخی خاطرات است...

سکوت مرد...

نشانگر نوشیدن زهر حقیقت مرد است...

سکوت مرد...

 

نشانگر طوفان بعد از خاموشیست...


بخشی از رمان:

صدای برخورد کیف چرمش با روکش ماشین بلند شد؛ با کلافگی درب ماشین را بست.

- پوف، آدم هم این همه وراج؟!

دکمه استارت را فشار داد؛ ماشین شروع به حرکت کرد؛ سکوت داخل ماشین آرامش را به وجودش می‌ریخت.

پشت چراغ قرمز ایستاد. دستش را از آرنج تا کرد و به لبه شیشه تکیه داد.

- مردک کچل حالا دیگه از دست ما فرار می‌کنی؟!

صدای زمخت دیگری برخاست:

- آخه تو جایی داری ما بزنیمت پیرمرد؟

- زود اون کیف رو رد کن بیاد!

سرش را به سمت راست چرخاند. سه مرد درشت یک پیرمرد با قد متوسط اما اندام ورزیده را دوره کرده بودند. با اینکه پشت درختان سرو کنار پیاده رو ایساتده بودند، اما باز هم تمام قد در معرض دید همگان بودند.

مطالعه‌ی رمان شکنجه سکوت


رمان سیرک سلاخی نودهشتیا

نام رمان: ??سیرکِ سَلآخی??

نویسنده: ?نیلیا آریا?

ژانرها: ?جنایی، عاشقانه، تراژدی?

ساعت پارت‌گذاری: هر روز

?•°خلاصه:


هیچ می‌دانی یک عمر زیر یک مشت تهمت زندگی کردن به چه معناست؟
یا اصلا فکر کرده‌ای که یک انسان چگونه می‌تواند با یک مشت دروغ پوچ، بهترین و زیباترین سال‌های زندگی‌اش را بگذراند؟
مسلم است که هیچ ندانی!
شاید این اتفاقات، دوزخی بیش نیست؛
سوختن در آتش شعله‌ور و زبانه کشِ وجودت، زجرآورترین اتفاق ممکن است و من مشتاقم همه با آتش گداخته‌ی درونم همراه دلقک های سیرک تبدیل به خاکستر شوند و تاوان عمری که بر گذشته را بدهند؛
فرقی ندارد چی‌کسانی در این آتش نابود می‌شوند، دوست، آشنا، همسر یا حتی زنی که مرا به‌دنیا آورده، من فقط خواهان حقی هستم که نا عادلانه بر باد رفته است!


?•°مقدمه:
تماشاچیان قهقهه سر می‌دهند اما چه می‌دانند در نهایتِ این نمایش طنز و خنده دار آن‌ها را سلاخی خواهم کرد!
حلقه‌ را آتش می‌زنند و من دنبال اولین داوطلب برای نمایش پیش‌رو هستم...
نگاهم را میان جمعیت می‌گردانم،
قیافه‌ی تک- تک تماشاچیان را از نظر می‌گذرانم. 
هر چه باشد مرحله‌ی اول نمایش است، باید پرشور و شوق باشد
انگشت اشاره‌ام او را نشانه می‌گیرد و قربانی نخست انتخاب می‌شود.


بخشی از رمان:
اسلحه را در دستم فشرد، با اخم گفتم:
- نمی‌خوام.
دست خالی‌اش را زیرچانه‌اش کشید و گفت:
- پسر اونی مگه نه؟!
لحظه‌ای حس کردم جریان خون در رگ‌هایم منجمد شد.
آب‌دهانم را به آرامی فرو دادم، لب‌هایم را با زبان تر کردم؛ می‌خواستم حرف بزنم، کلمه‌ای به زبان بیاورم اما بی‌فایده بود.
حرفی برای گفتن نداشتم، نمی‌توانستم پسش بزنم.
نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم تردیدم را پنهان کنم و گفتم:
- آره اوریا پارسا منم.
اسلحه‌ای که حتی اسمش را هم نمی‌دانستم در دستم گذاشت و کنار کشید.
با تعجب به سرتاپایش چشم دوختم، موهای جوگندمی با بینی کشیده و چشمان سبز داشت.
چهره‌ی مهربانی به خودش گرفته بود، احساس می‌کردم می‌توانم به او اعتماد کنم.
ابرویش را بالا انداختم گفت:
- اوریا! پدرت چجور آدمی بود؟


مطالعه‌ی رمان سیرک سلاخی


رمان مافیای بندر نودهشتیا

negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%

 

نام رمان: مافیای بندر

نویسنده: K.A کاربر انجمن نودهشتیا

ژانر: مافیایی_ عاشقانه_ هیجانی_ اجتماعی

هدف از نوشتن: انسان هیچ‌گاه نباید برده‌ی طمع باشد.

زمان پارت‌گذاری: نامعلوم

خلاصه: داستان در مورد دختری است که طی اتفاقی، با رئیس مافیا برخورد می‌کند و در آنجا پرده از رازی بزرگ برداشته می‌شود؛ رازی که زندگی دختر قصه را عوض می‌کند.

مقدمه: همیشه دعا کنید چشمانی داشته باشید که بهترین‌ها را در آدم‌ها ببیند، قلبی که خطاکارترین‌ها را ببخشد، ذهنی که بدی‌ها را فراموش کند و روحی که هیچ‌گاه ایمانش به‌خدا را از دست ندهد!

بخشی از رمان:

راوی: سارینا

داشتم از بیمارستان بیرون می‌اومدم که گوشیم زنگ خورد. به گوشیم نگاه کردم که اسم ماهک روش افتاده بود؛ ناخودآگاه لبخندی زدم.

ماهک دوست صمیمیم از دانشگاه تا الان بود و الان هم با هم توی یک بیمارستان کار می‌کنیم. هر دو سی سالمون هست. من چشم‌های سبز، موهای قهوه‌ای و پوست سفید دارم. ماهک چشم‌های عسلی، پوست سبزه و موهای خرمایی داره. اون دندان‌پزشکی خونده و من هم جراحی. توی همین فکرها بودم که دکمه اتصال رو زدم.

- الو؟

ماهک: الو چیه؟ باید بگی سلام عشقم.

خندیدم و گفتم:

- سلام عشقم. چی کارها می‌کنی؟ مشهد خوش می‌گذره؟

ماهک: چه خوشی؟! مامان همه‌ش بهم کار میده! از وقتی اومدم، فقط دارم کارهای خونه رو انجام میدم؛ حتی فرصت نکردم برم بیرون. همه‌ش میگه تو دو روز دیگه می‌خوای شوهر کنی، باید از الان این چیزها رو بهت یاد بدم...

دیدم اگه جلوش رو نگیرم، همین‌طوری ادامه میده؛ برای همین گفتم:

- وای دختر کم غر بزن؛ سرم رفت! 

ماهک با لحن دلخوری گفت:

 

- اصلاً دیگه چیزی نمی‌گم. من رو بگو که می‌خواستم بهت یک‌خبر بدم. 


مطالعه‌ی رمان مافیای بندر


رمان پری دریایی نودهشتیا

نام رمان : پری دریایی

نام نویسنده : زهرا منصوری گیلانی

ژانر : همخونه ای، عاشقانه، احساسی

هدف از نوشتن 

ساعت پارت گذاری : 3 یا 6 عصر 

خلاصه :

آلارا، دختر شر و شیطونی که به اجبار‌ ناپدریش همخونه پسری میشه که غرورش زبان زده همه است، پسری از جنس‌ سنگ اما کم- کم در میان فراز و نشیب های داستان آلارا به او پی می‌برد که این پسری با ظاهر سنگ و باطنی از آب زلال تر است.

اما چرا پسرک چنین شد؟

و حال ماجرای آلارای شیطون و آراد مغرور چی میشه؟


بخشی از رمان:

 از بس ناخون هامو جویدم دیگه ناخون واسم نمونده،
 آخه یکی نیست بگه کنکورم استرس داره البته کنکور و که دادم منتظر جوابشم آخه حیف این ناخون های خوشگلت نیست! ولا بخدا.

حالا فرضن پرستاری در نیومدی چیزی که نمیشه دیگه، ای زبون بی محل، خفه! اگه پرستاری در نیام رشته ی دیگه ای هم در نمیام حتما آخرشم میشم باغبون خونه عمه ام ولا!

 من نمی‌دونم این وسط چه گیری دادم به نخون هام! بهتره بلند بشم اینطوری نمیشه نه؛ از روی تخت بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون و یه راست شیرجه زدم تو آشپزخونه و یخچال رو خالی کردم.

 ولا! عین این قحطی دیده های سیل زده هست شده بودم عین همون ها! شکمه دیگه چیکارش کنم استرسم بد دردیه، اصلا دوا نداره.
 
میگم ها! می‌شد به جای پرستاری برم پزشکی که داروی استرس رو پیدا کنم؛ اِه من چقد خنگم دکترا که فقد بلدن نسخت و بپیچونن باید برم داروسازی. یک وقت فکر نکنین خود درگیری دارم ها! خودتونین هر چی بگین.
با صدای زنگ از خیالاتم بیرون امدم بهتره برم درو باز کنم.


مطالعه‌ی رمان پری دریایی


دانلود داستان هارمونیکا نودهشتیا

دانلود داستان هارمونیکا نودهشتیا

نام داستان: هارمونیکا (ساز دهنی)
نویسنده: هانی پری (هانیه‌پروین)
ژانر: عاشقانه_ اجتماعی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود داستان کوتاه
خلاصه: آن‌قدر ‌رقصید که تپش‌های بی‌قرارش، ابرهای هفت آسمان را شکافت. قلب می‌کوبید و می‌کوشید از جایی بیرون بزند. پچ‌پچ‌‌ها تمام نمی‎شد و از آن دهان‌ها، بی‌شک بوی تعفن به مشامِ آدمیت می‌رسید. چرخ زد و زمزمه‌ها بلندتر ‌شدند. موهایش را تاب ‎‌داد و نیشخند جماعت، ریشه‌ی دلش را از جا ‌کَند! حرکاتش به‌هم ریخت… او که تمامش را وسط گذاشته بود، چرا نگاهِ محبوبش هم هم‌رنگ جماعت است؟

 

مقدمه: بچه که بودیم، اگر بی‌هوا بستنی‌مان را گاز می‌زدند، قیامتی به‌پا می‌کردیم باور نکردنی.
پیشِ هر کسی می‌رسیدیم، شکایت‌شان را می‌کردیم که چطور بی‌محابا بستنی که برایِ ما بوده را گاز زده‌اند!
چه بیهوده روزهایِ کسالت آورمان شروع شدند و از تمامِ سال‌ها قد کشیدیم؛ که از گوشه و کنارِ زندگی‌مان، روحمان را گاز می‌زنند و از ترس رفتن و نبودنشان می‌خندیم.

عشق! ای عشق! به دیوانگی‌ام می‌خندی
باغت آباد! به ویرانگی‌ام می‌خندی

باتوام آی! ببین مستِ نگاهت شده‌ام
چشم بستی و به مستانگی‌ام می‌خندی

شعله رقصاندی و چون شمع؛ پرم سوزاندی
ماهِ جان سوز! به پروانگی‌ام می‌خندی

داستانم شده نَقلِ همه‌ی مَحفِل‌ها
شهرزادم! تو به افسانگی‌ام می‌خندی

نقشِ چشمان تو در سینه‌ی این آیینه‌هاست
آشنایی که به بیگانگی‌ام می‌خندی

حسین رضا کاوه

پیشنهاد ما
رمان شکنجه سکوت | mhboobh کاربر انجمن نودهشتیا
رمان هامن | فاطمه.ع کاربر انجمن نودهشتیا

دفاعیه‌هایم که به نقطه سر خط رسید، گره ابروانم را کورتر کردم؛ نگاهش درون چشم‌هایم فرو رفته بود.
-دادگاه برای اعلام حکم نهایی، پانزده دقیقه تنفس اعلام می‌کنه.
هم‌زمان با سقوط پلک‌هایم، تنم را روی صندلی رها کردم. همهمه‌ی برخاسته شده تا مغزم نفوذ کرده و راه را برای تفکر بسته بود. صدای رسای دادستان که بلند شد، لبان باریکم را پیش‌کش دندان‌هایم کردم.
-مدارک ارائه شده به دادگاه بررسی شده و اظهارات متهم درست بوده؛ مشخص شد که متهم راستین فردی پور به قصد مرگ مقتول حرکتی انجام نداده و بنا به دفاع از نفس، اثبات شد که هیچ تقصیری نداره؛ بنابراین از محضر دادگاه، تقاضای تبرئه‌ می‌کنم.
لبان به هم چسبیده‌ام را با زبان تَر کردم تا آهِ آسودگی از این فلاکت، قدرت عبور از میان‌شان را داشته باشد. چشم‌ حضار به قاضی پاس داده شد.
-حکم صادر شد. راستین فردین پور بنا به دفاع از نفس مجازات نشده و به همین دلیل، حکم تبرئه صادر شد. اگر به خاطر جرم دیگه‌ای، هیچ‌گونه اتهامی بر وی وارد نیست، با درخواست دادستان، حکم آزادی صادر می‌شه.
با به نتیجه رسیدن جلسه، پا به راهروی پر آشوب دادگاه گذاشتم. هنوز از بوسه‌ای که مادر متهم بر پیشانی‌ام نشانده بود، برقی در چشم داشتم. با یادآوری اشک شوقی که راستین برای آزادی می‌ریخت، دهانم تا گوش‌هایم کِش آمد و لبخند پررنگی صورتم را مزین کرد.
-نمی‌خورم!


دانلود داستان هارمونیکا


دانلود رمان گرفتار دل نودهشتیا

دانلود رمان گرفتار دل نودهشتیا

دانلود رمان گرفتار دل نودهشتیا

نام رمان: گرفتار دل
نویسندگان: فاطمه زمانی و مهشید عظیمی
ژانر: طنز_ عاشقانه
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود رمان طنز
خلاصه: تا حالا تو زندگیتون طوفان به پا شده؟! نه یک دگرگونی معمولی، بلکه تحولی از جنس عشق، عشقی به رنگ غم، غمی از تبار دوراهی، دوراهی پر از تشویش و نگرانی. غصه‌ی فاطمه هم از همین‌جا شروع شد. حالا ایستادن یا شکستن؟! اعتراف یا تظاهر؟! موندن یا رفتن؟! تصمیم با فاطمه است که تو این دوراهی چی رو انتخاب می‌کنه. حکم فاطمه…

 

مقدمه: من افتادم و او رفت!
من از نگاهش برای کودکانه بودنم و تو گرفتار دلی شدی که درگیر دلی دیگر بود.
دستم را بگیر و دلم را دریاب تا دیگر محو خنده هایش نشود.
بامهربانیت، دلت و غرور دوست داشتنیت که تو را جذاب می‌سازد، مرا گرفتار خودت کن.

پیشنهاد ما
داستان از این دیوار خون می چکد!|Sherv?n کاربر انجمن نودهشتیا
رد پای گرگ | فاطمه زهرا ربیعی کاربر انجمن نودهشتیا

– اه! اگه گذاشتی من بخوابم!
– فاطمه پاشو دیگه، خیر سرت دانشگاه داری!
اه باز این چتر اومد!
– تو کی اومدی؟
– بابا یک ساعته اومدم. بلندشو دختر روز اول دانشگاهه، اونوقت تو داری می‌خوابی؟
– آناهیتا عزیزم، قشنگم، نفسم، کشتی من رو! هزار دفعه بهت گفتم صبح کله سحر کلاس برندار من وسط کلاس خوابم می‌گیره.
– خودت رو نگیر بابا! من رو بگو اومدم با هم بریم. پاشو دیگه ساعت نه و ربعه. ساعت ده و نیم کلاس داریم، زود باش حاضر شو.
– باشه، تو برو پایین منم الان میام.
– باشه دیر نکنی ها!
بلند شدم. حوله‌ام رو برداشتم دوش گرفتم و بیرون اومدم. موهام نیازی به شستن نداشت. مام زدم و مانتوی مشکی کوتاهم رو برداشتم.
شلوار یخی رنگم رو پوشیدم. جلوی آینه ایستادم. موهام رو بافتم و یه دسته از موهام رو فر کردم و مقنعه‌ام رو سرم کردم.
یه نگاه به خودم توی آینه انداختم. صورتم گندمی روشن بود. چشم‌هام قهوه‌ای تیره بود، بینی کوچیکی داشتم، ابروهام هم پر پشت بود، لب هام هم صورتی و برجسته بود.
نشستم روی صندلی جلوی آینه و سریع آرایش کردم. از پله ها سُر خوردم و پایین اومدم. خونمون دو طبقه دوبلکس بود‌ طبقه اول آشپزخونه، یه اتاق خواب و سرویس حمام و دستشویی و هال بود.
طبقه‌ی دوم چهار تا اتاق خواب داشت و توی هر اتاق خواب، سرویس داشت.


دانلود رمان گرفتار دل


رمان پناهم باش نودهشتیا

 

Negar_17072019_12520.png

در میان هیاهوی دنیا..

پناهم باش...

خلاصه:

دختری از جنس شیشه دختری که بازی سرنوشت کاری کرده که یک حصار تنهایی دور خودش بکشه...زندگی این دختر فقط منتظر یک تلنگر...یک تلنگر نه شاید بزرگ یک تلنگر از جنس پناه.

ژانر:درام،غمگین 

قسمتی از رمان:

مینویسم در دفتر شعرم اما...

                                             همه ب یاد توست

نمیداند دوستش دارم .شاید هم میداند و دم نمیزند .

هه،میخواهد با این کارهایش دقم دهد،دختری ک در جوانی بخاطر علاقه زیادش مرد .

شاید وقتی میبینی دختری مثل من براحتی برایت فدا میشود احساس غرور کنی ولی بدان من با دوریت مجنون تر از قبل درکنج اتاق زانوهایم را بغل میکنم و میبوسم عکس هایت را ساده بگویم لبخندت در قاب دلم مرا میکشد و زنده میکند .......

قبول کن تنها گذاشتنم در میان این همه خاطره چیزی جز سرگردانی ب همراه ندارد بیا و پناهم باش ....

بخشی از رمان:

(( یلدا ))

صوت قرآن...صدای الرحمان

صدای گریه زاری از همه جا به گوشم میرسید.اشکاهیم بدون توقف از چشمهایم جاری میشدن.داشتند خاکش میکردن،خاک سرد را روی قبرش میریختند.از جایم بلند شدم  شروع کردم به دویدن؛خودم را روی خاک های سرد قبرش پرت کرد .مشت میزدم  و میگفتم : نه خاکش نکنید ....نه اون نمرده...

 داد میزدم و گریه میکردم.گریه امانم را بریده بود.

دست هایم سوزشی داشتند که دلیلش را نمیدانستم. وقتی به دستانم نگاه کردم متوجه شدم که سنگ های ریز و درشت خاک دستانم را خراشیده و خون می آید.

از آشنا و غریبه به حالم میگریستند.همه دورام به دلداری.از ترحم متنفرم...

مدتی گذشت که دستانی قدرتمند من را از روی خاک بلند کرد..! حدس زدنش کار سختی نبود...اهورا ! مگر حال به غیر از او چه کسی را داشتم.

اهورا پسر مردی بود که مادرم با او ازدواج کرده بود. عمو ناصر؛عمو ناصر مرد مهربانی بود.دوسال پیش در تصادفی فوت کرد و حال مادرم با تحمل سختی ها فراوان.

 

خیلی زود رفتی
خیلی تنهام


مطالعه‌ی رمان پناهم باش


رمان دلوان نودهشتیا

fwdo_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B

نام رمان: دلوان

نام کاربری: شقایق نیکنام

ساعات پارت گذاری: نامشخص

خلاصه: دلوان در کردی به معنای بانوی پر مهر است. دختری که گاهی دلش برای باورهای گذشته‌اش تنگ می‌شود، گاهی دلش برای پاکی های کودکانه قلبش می‌گیرد؛ چه آسان به بازی گرفته شد، آرزو می‌کند ای کاش دلی نبود تا تنگ شود، تا خسته شود تا بشکند! تمامِ آن چیزی که درباره او در سرش می گذرد، ده ها کتاب می‌شود؛ اما تمام چیزی که در دلش هست، فقط و فقط دو کلمه است، هنوز دوستش دارد ولی قلبش تحت مالکیت دیگری است. ارغوان شهر آشوب قصه‌ی پر غصه‌ای است که پایانی برایش نیست؛ تلاش می‌کند برای غیرممکن‌‌های زندگی‌اش، دوری خانه و خانواده را فرسنگ‌ها آن طرف‌تر تحمل می‌کند تا به آرزوی دور و دیرینه بچگی‌اش برسد، تا به عشق و خیال پردازی کودکی‌اش برسد. از حلقه عشق و پیوندش دل می‌کنَند تا برسد به دلبستنی ترین حس دنیا، فکر می‌کند زندگی را از نو ساختن شدنیست ولی با یک تلنگر... یک زنگ تلفن،  سرنوشت جا به جا میشود.

مقدمه

صبر کردن و رسیدن به آرزو های کودکانه و دست نیافتنی، بهایی سنگین دارد! این بها می‌تواند از دست دادن خانواده باشد، عشق باشد یا شاید هم به دست آوردن آدم هایی تازه. برای کمک و هموار کردن راهت، سنگ جلوی پایت می‌اندازند که نمی‌شود و نمی‌توانی، کمر خم کن و سنگ را بردار و جلوی چشم آن‌ ها بگیر و بگو من از روی این مانع می‌پرم برای رسیدن و خواسته هایم، آدم تسلیم شدن نیستم به قیمت جانم تلاش می‌کنم و به دست می‌آورم. به عقب نگاه نکن! برگشتن به عقب جلوی چشمانت را می‌گیرد. نشدن ها، عشق بچه گانه‌ات، حسرت قلبت و خاکستر وجودت، ولی ای کاش ته این تلاش نتیجه‌اش غم نباشد، پشیمانی نباشد! وقتی که سر بلند می‌کنی و می‌بینی پیر و جوان ایستاده تشویقت می‌کنند، ای کاش چشمت به در نباشد، که روزی کسی که انتظارش را داری تا برایت ایستاده دست بزند، از راه برسد و آرزوی رسیدنش آرزوی دیگرت نباشد. ارزش دارد رسیدن به چنین آرزویی؟ آرزویت را که یک طرف دلت بگذاری، می‌مانی بین دو راهی ماندن یا رفتن و دل کَندَن آدمی که کل وجودش  به زندگی‌ات روح داده.

ارغوان

 

شهر آشوبه داستان دلوان که برای رسیدن به خواسته هایش غوغا به پا می‌کند! می‌گذارد و می‌گذرد، ولی مدام به پشت سرش نگاه می‌کند تا دلخوشی  برای برگشتن به وطنش پیدا کند. چتری موهایش نشان دهنده دل‌ گرفته و چشم‌های بارانی اوست، که هیچ مرهمی زخم دلش را دوا نمی‌کند! زخم سرش که یادگاری قدیمی است پیشکش، هنوز در گذشته زندگی می‌کند ولی به زبان می‌گوید گذشته را بگذار و به فردایت فکر کن.

بخشی از رمان:

با باد بزن سرش رو بالا گرفتم و نگاهی به چپ و راست صورتش کردم. لب‌هام رو  برچیدم و ابرویی به معنی نچ بالا انداختم.

صدای پوف آنا رو شنیدم. 

-خوب نیست آرایشش رو پاک کن! رژش پررنگه.

و آنا با بی‌حوصلگی نگاهم کرد، من‌هم بی‌تفاوت نگاهش کردم و سرم رو به معنی چیه تکون دادم. معلوم بود خسته شده از این همه دوندگی که روی صورت مدل کرده ولی خب من چی‌کار کنم؟ به اندازه کافی توصیه های لازم رو بهش کرده بودم، دیگه بی‌دقت و بی‌توجهیش پای من نیست. کار یه گریمور خوب به تمرکز و صبر هستش؛ وقتی حتی نظر من که طراح و مجری‌ام رو در نظر نمی‌گیره، یک راست باید عذرش رو بخوام. متاسفانه فعلا بهش نیاز دارم، نمی‌تونم هیچ‌کاری بکنم ولی در اولین فرصت دست هومن میدمش، یه آدم کارکشته رو جاش بذاره. 

_‌ «بهتر نیست فقط رژش رو پاک کنم؟»

 

خنثی نگاهش کردم. دیگه داره اون روی من رو بالا میاره ها! شیطونه میگه روی سرش بپرم و اون موهای قرمزش رو همچین بکشم، واسه من نظر میده، انگار این طراحه! دو، سه بار هم از این نظرات ارزشمند داده بود و من به روی مبارک خودم نمی‌آوردم و تحملش می‌کردم.


مطالعه‌ی رمان دلوان