سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اشرافی شیطون بلا جلد دوم نودهشتیا

نام رمان*اشرافی شیطون بلا(جلد دوم)

نویسنده*ش.ش (x2yz)

ژانر*طنز،عاشقانه

خلاصه*(نکته قبل از خوندن این  جلد حتما جلد قبلی رو بخونین)توی جلد قبل خوندین که به دستور آقا بزرگ بیشتر قانون های اشرافی لغو شد واین که به قول آتا دلش واسه آترین قیلی ویلی رفت و آخر رمانم عین فیلما اصغر فرهادی شد.

اما تو این جلد،دقیقا از فردای روز آخر جلد قبلی(خواستگاری آتا از آترین)شروع میشه،و این که ژانر عاشقانه اضافه شده و این که یه سوپرایز بزرگ براتون دارم

 

مقدمه

 

جایی در درون زمین

در اوج آسمان

تو را پیدا کردم

در نگاه اول

چشمان طوسی ات را دیدم

عاشقت شدم

عاشقم شدی

اما چیزی کم بود 

اما چه؟

کسی چه میداند

شاید.....

 

قسم به عاشقانه هایم


بخشی از رمان:

*آتاناز*

 

با نیش باز زل زده بودم به بابایی.بابایی هم همینطور داشت از خنده ریسه میرفت.

بابایی-وای،دختر جون یعنی صاف صاف زل زدی تو چشاش گفتی با من ازدواج میکنی؟

-اوهوم

-خب اونوقت جوای آرتین چی بود؟

-چی میخوای بگه؟از خداشم باشه من برم خواستگاریش ،البته اینو نگفت از تو چشماش خوندم،بعد این که نوشین گفت شیرینی هارو بیارید نوه تون در رفت.صبح که زنگ زدم به آرسین میگفت امروز اصلا شرکت نرفته.

بابایی-پس چی؟میخوای صاف صاف جوابتو بده؟

-اصلا بیخی ددی جون من برم به سپی زنگ بزنم آمار بگیرم.

بابایی-باشه دختر جون برو برو،تا شبم پیدات نشه هر وقت میبینمت خندم میگیره.

 

***


مطالعه‌ی رمان اشرافی شیطون بلا (جلد دوم)


رمان آفند درد نودهشتیا

ardy_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B


نام رمان:آفند درد

نویسنده:masooکاربر انجمن نودهشتیا

ژانر:تراژدی،عاشقانه،اجتماعی

هدف:داشتن یه ایده ی خوب

خلاصه:یه روزه سرد، روزی که هیچ وقت از خاطرم پاک نشد

زندگی من بعد از اون روز به دو قسمت تبدیل شد، قبل از تو و بعد از تو

الان تو این قسمت از زندگیم  مطمئن هستم دارم تاوان دل شکسته‌ی تو رو می‌دم

تاوانی که معلوم نیست تا کی ادامه داره

 شاید تا آخر عمرم!

مقدمه:

من میان بغضی لجوج که چنگ انداخته و گلویم را فشار می‌دهد گیر کرده‌ام

نه خفه‌ام می کند و نه رها می‌شود

بغضی که هر شب تا مرز سرباز شدن می‌رود

و پشت نگاه لرزانم قایم می‌شود

من مشتاق سرازیر شدنش هستم

تا کمی از درد رفتنت کم شود

ولی انگار غمی که قلبم را محاصره کرده است قصد رفتن ندارد.

بخشی از رمان:

از زیر چادر سفید رنگم  به چهره ی مردی که روی آینه ی میان سفره ی عقد نقش بسته بود چشم دوختم.چشمان قهوه ای رنگش مثل همیشه می درخشید اما درخشش امروز بیشتر از روز های دیگر بود.لبخندی پر رنگ روی لب های باریکش داشت و با خوشحالی مشغول خواندن قرآنی بود که میان دست های هر دویمان بود.با سقلمه ای که به پهولیم خورد دست از براندازکردنش کشیدم و به صورتش چشم دوختم.کنار گوشم نجوا کرد

-میدونم زیادی خوشگل و خوشتیپم ولی لازم نیست حتما با نگاه های خیره ت بهم بفهمونی که تا حالا پسری به خوشگلی من ندیدی

جمله اش که تمام شد چشمکی قاطی حرف هایش کرد و با دهنی کش آمده منتظر نگاهم کرد. مثل خودش کنار گوشش گفتم:

 

-خوشتیپ و خوشگل؟جک سال تعریف کردی؟


مطالعه‌ی رمان آفند درد


رمان جادوی آخر نودهشتیا

نام رمان: جادوی آخر

نویسنده: monemisgc کاربر نودهشتیا نودهشتیا

ژانر: تخیلی، عاشقانه

هدف: تایپ یک رمان تا حدودی زیبا برای خواننده‌های این نوع ژانر به امید این‌ که در این مدل ژانر که مورد علاقه خودم هم هست، موفق بیرون بیام.

خلاصه: داستان زندگی دو پسر و دو دختر که خبری از آینده خودشون ندارن و دنبال زندگی آسوده هستن، ولی ناگهان یک اتفاق باعث شده متوجه بشن که گذشته و آینده اون‌ها اصلا اون چیزی نبوده که میدونستن و فکر میکردن؛ بلکه گذشته و آینده اون‌ها مربوط به یک داستان قدیمی نیاز یک سرزمین به آنهاست که یک فرد ناشناس برای آن تعریف می‌کنه که چی هستن و چه کاری میتونن بکنن و چرا بهشون میگن که آینده اربابان چهار عنصر.

بخشی از رمان:

-+-+-+-+-+-+ سال 1397 شمسی -+-+-+-+-+-+

- پرویز هنوز نمی‌خوای از خواب بلند بشی؟! لنگ ظهرِ.

- باشه؛ بیدار شدم، الآن میام مامان.

خمیازه‌ای کشیدم و از روی تخت بلند شدم. تخت رو که مرتب کردم، به سمت درب رفتم. خیلی خوش‌حالم امروز؛ آخه فردا تولدمه. تولد هجده سالگیم. می‌خوام پس‌فردا برم برای گواهینامه ثبت‌نام کنم. امیدوارم که باز نگن تازه سنت به هجده سالگی رسیده و گواهینامه به شما تعلق نمی‌گیره.

آماده شدم و رفتم پایین.

- صبح زیبای شما به‌خیر مادر عزیزم.

- شیرین‌زبونی نکن که از بس شیرین‌زبونی می‌کنی دیگه حالم داره بهم می‌خوره.

همان لحظه برادر بزرگ‌تر از خودم که اسمش اشکان بود، وارد آشپزخانه شد ولی این چیز زیاد مهمی نیست؛ مهمش این‌جاست که رفت بغل مامان و از گونه مامان بوسی گرفت ولی مادر به‌ جای این‌که حرفی که به من زد رو به او هم بزند، برعکس برایش یک‌ لقمه هم نون و پنیر هم گرفت! واقعاً که؛ باید برم دنبال خانواده واقعی‌ام بگردم.

- مامان یک سؤال برای من پیش اومد؛ که گفتم بپرسم. اجازه هست؟

- بپرس.

 

- من رو از کجا پیدا کردین؟ چون می‌خوام برم دنبال خانواده واقعی‌ام بگردم، باید بدونم از کجا شروع کنم.


مطالعه‌ی رمان جادوی آخر


رمان سیاه به رنگ بخت نودهشتیا

نام رمان: سیاه به رنگ بخت 

نام نویسنده: ملیکا شیری

ژانر: عاشقانه - اجتماعی 

زمان پارت گذاری: روزانه 

خلاصه رمان: رها دختری با دلخوشی های کوچک است، به دلیل شرایط خانوادگی مجبور به ازدواج با مرد مسنی می‌شود 
زندگی در ان عمارت برایش به جز سیاهی ماجراهایی به همراه دارد که باعث تغییر مسیر زندگی‌اش می‌شود.



بخشی از رمان:

"رها"

نور آفتاب مستقیم توی چشمم می‌زد، بالاخره جراتش رو پیدا کردم که چشم‌هام رو باز کنم. من کجا بودم؟ این‌جا چی‌کار می‌کردم؟ روی روتختی و تخت چند میلیونی خوابیدم! خنده داره. اتاقی به بزرگی پذیرایی ما بود! کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم. تازه چشمم به حلقه‌ی توی دستم افتاد. پوزخندی زدم. بهتر بود بهش فکر نکنم، البته فعلا. با هر جون‌کندنی بود از جام بلند شدم. به سمت سرویس بهداشتی رفتم. باز هم خندیدم، توی اتاقم واسه‌ی خودم یه سرویس جدا داشتم، چیزی که حتی تو خواب هم نمی‌دیدم!

 

البته فکر کنم همه اتاق‌های این خونه سرویس مجزا داشته باشن، با این‌که هنوز خونه رو ندیدم. من و چه به این چیز ها، والا! آب سرد روی پوست صورتم حس خوبی بهم می‌داد. خواب از سرم پریده بود. باید اماده می‌شدم و دانشگاه می‌رفتم. سمت کمد اتاقم رفتم. مثل توی فیلم ‌ها باید پر از لباس‌های رنگی می‌بود، اما فقط لباس‌هایی که از خونه اورده بودم بود. یه مانتوی ساده‌ی مشکی، جین ساده، کتونی و مقنعه مشکیم رو انتخاب کردم. چشم‌هام از گریه‌ی دیشبم پف داشت.


مطالعه‌ی رمان سیاه به رنگ بخت


رمان سیارک صبرا نودهشتیا

photo_2021_02_11_11_01_19.jpg

به نام خدا 

نام رمان:سیارک صبرا

نام نویسنده:Bita.gh

ژانر:تراژدی،عاشقانه

خلاصه:

من صبرام؛دختری از سیارک دیگه، یه سیارک بین این بیشمار سیاره های کهکشان. دختری که با سرنوشت جنگید و به جایگاهی که الان هستم رسیدم اما؛ اما با اومدن یک پیام از یک فرد ناشناس زندگی ام  رنگ و روی دیگر گرفت و حقایقی پنهان آشکار شد و زندگی ام در مسیری نا معلوم میانبر زد.

مقدمه :
همه ما از یه سیارک اومدیم.
هرکس سیارک خودش رو داره
یکی سیارک غرور
یکی سیارک ترس
یکی سیارک غم
یکی سیارک شیطنت
و سیارک های دیگه
مهم اینه که خودت دوست داری سیارک چطوری باشه
و خودت اسمش رو بزاری
مثل من که یه سیارک مرموز به اسم صبرا اومدم
سیارک خودت رو بساز، زندگی بکن

بخشی از رمان:

استادمیعادی امروز یکم دیر می اومد سرکلاس و این فرصت رو به من می داد با بچه ها نقشه رو هماهنگ کنم . با ضربه ای که سینا زد به سرم روم رو برگردوندم باخشم نگاش کردم که بی تفاوت لب زد:
-به چی فک میکنی صبی؟.
جوابش رو ندادم با بیخیالی دست کردم تو کیفم خودکار های رو که سر راه خریده بودم در آوردم با چند تا پرتقال و چاقو شروع کردم به پوست گرفتن، بعدش پوست رو گذاشتم توی ظرف و پرتقال ها رو تقسیم کردم، که یکی از اسکل ترین بچه های کلاس که فکر می کرد خیلی با حاله، مزه پروند:
_خانم راد پناه اومدید مهمونی که کارد و میوه آوردید؟!.
دوستهاشم هر هر پشت سرش خندیدن .
با سر پایین و لحن خیلی سردی لب زدم :
-نه اومدم فضولستان ببینم فضولم کیه .!

مطالعه‌ی رمان سیارک صبرا


رمان آهوی مست نودهشتیا

نام رمان: آهوی مست

نویسنده: Melika.Y کابر انجمن نود و هشتیا

ژانر: عاشقانه_ همخونه ای_ درام_ پایان خوش

هدف: وقتی توی ذهنت پر میشه از ایده و فکر، فقط یه قلم و کاغذ لازم داری تا بشینی و همه ایده هات روی روی اون بریزی تا، بتونی جای خالی برای بقیه مشکلات زندگیت پیدا کنی. ولی بنظرم، نوشتن یعنی اُخت گرفتن با چند نفر که اصلا وجود خارجی ندارن، یعنی اینکه با خنده هاشون، روزت پرانرژی بشه و با گریه ها و بغض هاشون، غم بیاد توی دلت و بغض کنی؛ نوشتن یعنی درک کردن، درک کردنِ کسایی که هم وجود خارجی دارن و هم نه؛ درک کردن، گاهی اوقات شیرینه و بعضی وقت ها تلخ، من مینویسم تا دنیای اطرافم رو قشنگ تر و بیشتر درک کنم.

ساعت پارتگذاری: روز های فرد، ساعت نامعلوم

خلاصه: داستان درباره دختریه که زندگی خودش رو توی اعتیاد به هروئین و مواد مخدر غرق کرده، دختری که وقتی شغل پدرش رو میفهمه، همه شادی های زندگیش، همراه با پک های سیگاری که توی تنهاییش میزنه، دود میشه؛ این دختر سعی داره قوی بمونه و خودش رو توی یه زندان، حبس کرده و نمیذاره جز یه عده آدم محدود، بهش نزدیک بشن و تنهاییش رو خش بندازن.

بین این تنهایی های زیاد، پای یه پسر به داستان باز میشه، یه پسر با یه زخم قدیمی که آثارش تا حالا هست.

حالا این دختر چطور میتونه، جلوی پسری دووم بیاره که سالها برای انتقام نقشه کشیده، پسری که "وجدان" توی وجودش مرده، پسری که "احساس" توی وجودش کمرنگ شده. دختر داستان میتونه دووم بیاره، بین این همه زخم های کهنه ای که از بچگیش وجود داشته؟ میتونه تقاص گناهی رو بده که اصلا مرتکب نشده؟

پایان خوش!


مطالعه‌ی رمان آهوی مست


دانلود داستان باد افراه نودهشتیا

دانلود داستان باد افراه نودهشتیا

دانلود داستان باد افراه نودهشتیا

نام داستان: باد افراه
نویسنده: الهام جعفری کاربر نودهشتیا
ژانر: عاشقانه_ تراژدی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود داستان کوتاه
خلاصه: دخترکی که گویا در خوشی غرق بود؛ اما ناگاه زندگی‌اش دگرگون می‌شود. دخترکی که در ناز و نعمت بزرگ شده اما به یک باره همه چیز برایش همچون قهوه تلخ می‌شود. حال نه تراول و نه هیچ چیز دیگر لبخند را بر لب هایش نمی‌آورد.

 

چه چیزی باعث می‌شود زندگیِ این دختر ناگاه نابود شود؟!
چه چیزی باعث می‌شود که اشک همدم روز و شبش شود؟!
چه چیزی باعث می‌شود که احساس کند تنها و بی‌کس ترین دختر جهان است؟!
چه چیزی باعث می‌شود که دیگر لبخند نزند؟!
چه چیزی باعث می‌شود که این همه چه چیزی پشت سر هم ردیف شود؟!
خدا می‌داند!

پیشنهاد ما
رمان همزادگناه | FAR_AXکاربرانجمن نودهشتیا
رمان توازن دو جهان | Red_girll کاربر انجمن نودهشتیا

مقدمه: در همه جای این زمین، همنفسم کسی نبود
زمین دیار غربت است، از این دیار خسته‎ام!
کشیده سرنوشت من، به دفترم خط عذاب
از آن خطی که او نوشت به یادگار، خسته‎ام!
در انتظار معجزه، فصل به فصل رفته‎ام
هم از خزان تکیده‎ام، هم از بهار خسته‎ام!
به گرد خویش گشته‎ام، سوار این چرخ و فلک
بس است تکرار ملال، ز روزگار خسته‎ام!
دلم نمی‎تپد چرا؟ به شوق این همه صدا
من از عذاب کوه بغض، به کوله بار خسته‌ام!
همیشه من دویده‎ام، به سوی مسلخ غبار
از آن‎که گم نمی‎شوم در این غبار، خسته‎ام!
به من تمام می‎شود سلسله‎ای رو به زوال
من از تبار حسرتم که از تبار خسته‎ام!
قمار بی‎برنده ایست، بازیِ تلخ زندگی
چه برده و چه باخته، از این قمار خسته‎ام!
گذشته از جاده‎ی‎ ما، تهی‎ترین غبارها
از این غبار بی‎سوار، از انتظار خسته‎ام!
همیشه یاور است یار، ولی نه آن‎که یار ماست
از آن‌که یار شد مرا دیدن یار، خسته‎ام!

اشک های بلوری‎اش بی‌وقفه بر روی گونه‎اش سر می‌خوردند؛ مثل این‌که اشک ‎هایش هم از او کینه بر دل دارند. از لا به لای نرده‌های راه پله خانواده‌اش را زیر نظر داشت.
با افسوس به چهره‌ی مادر، پدر و تک‎‌‌‌‌‌‌‌ برادرش که در گوشه‎ای از خانه کز کرده بودند و در مقابل دیدگان دخترک سیگار می‎کشیدند، نگریست.
بوی سیگاری که کل خانه را در بر گرفته بود، موجب شد او به سرفه بیفتد. سرفه‌های کوتاه دخترک باعث شد ثانیه‌ای نگاه‌های خمار خانواده‌اش جلب دخترکی شود که مخفیانه نظاره‌گر آن‌ها بود.
دخترک چند سرفه کرد و سرش را بالا گرفت که متوجه سه جفت چشم مشکیِ خمار شد. همین که فرصت را مناسب دید برای چندمین بار لب به سخن باز کرد تا شاید بتواند خانواده‌اش را از این منجلاب نجات دهد. با صدایی که از بغض می‌لرزید، گفت:
_ بابا!
پدر نگاهی به چشم‌های به رنگِ شب دخترک که حال التماس در آن در گردش بود، انداخت. با شدت سیگارش را بر روی فرش کرم رنگ که اکنون بیشترش سیاه شده بود، انداخت و با کلافگی گفت:
_ باز چته؟!
از این لحن پدر قلب آرامش ذره‌ای ترک خورد که صدایش همچون ناقوس مرگ عذاب آور بود؛ اما اعتنایی به قلب زخم خورده‌اش نکرد و لجوجانه سعی می‌کرد که بر روی آن زخم نمک بپاشد. با این‌که می‌دانست جواب پدرش چیزی جز شکستن قلبش نیست اما باز هم با ترسِ آشکاری گفت:
_ بابا… این کاری که می‌… می‌کنی…
پدر مجال نداد و فریادش چهار ستون خانه را به لرزه در آورد:
_ من به امر و نهی یه بچه نیاز ندارم. برو گمشو!

دانلود داستان بادافراه


دانلود رمان کاریزما نودهشتیا

دانلود رمان کاریزما نودهشتیا

دانلود رمان کاریزما نودهشتیا

نام کتاب: کاریزما
نویسنده: سناتور کاربر نودهشتیا
ژانر: پلیسی، اجتماعی، تراژدی، عاشقانه
=زاویه دید: اول شخص-از زبان سه شخصیتِ مذکر داستان
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود رمان پلیسی
توضیح نامِ رمان: کآریزمآ؛ شخصیتی است که به سبب ویژگی های ذاتی و یا کارهای شایسته ای که انجام داده، مورد ستایش مردم است. در زبان یونانی، از آن به عنوان قهرمان نام برده شده است.

 

مقدمه: نفس نفس می زنم. پاهایم دیگر جانی ندارند، دست های نالانم، سنگ ها را چنگ می زنند اما توانی برای بالا کشیدن خود ندارم. گرانشِ زمین، عجیب مرا برای رها کردن سنگ ها تحریک می کند. با یاد صدای روح نوازش در گوشم، عزمم جزم می شود تا که همه ی توان باقی مانده ام، را جمع کنم و همین چند قدم فاصله را طی می کنم و به قله برسم، حتی اگر درست بر بلندای آن جان دهم:
“-مهرداد!”

پیشنهاد ما
رمان جادوی آخر | monemisgc کاربر انجمن نودهشتیا
رمان قُشاع عاشقان | مبینا کچویی کاربر انجمن نودهشتیا

قلبم از پژواک صدایش در ذهنم، ترک بر می دارد. داد می کشم و سنگ بالایی را چنگ می زنم و خودم را به سختی بالا می کشم.گرسنگی، تشنگی، خستگی چند روزه و اضطراب، بر عزمِ جزمم غلبه می کند و دستم از سنگ دور می شود و پایم سُر می گیرد.
درست در لبه ی پرتگاه سقوط، پایم به سنگ تیز زیر پایم، برخورد می کند و مانع از سقوط کاملم می شود. فریادم این بار، ناشی از درد بی امان مچ پایم است. از عجز و درد، غده ی اشکینم به کار فتاده و چند قطره اشکی را میهمان صورت گلگونم می کند. به بالای سرم نگاه می کنم، نور زیاد روشنِ خورشید، چشمم را می زند. دست هایم را اهرم بدنم می کنم تا بلند شوم، تا پایم را زمین می گذارم، باز فریادم گوش فلک را کر می کند. به یاد می آورم تعلل، می شود مرگ آرمان ها و عزیزانم!
تمامِ جانم را جمع می کنم، در اعماق دل تاریکم خدا را صدا زده و سنگ ها را چنگ زده و خودم را بالا می کشم. بدنم از شدت ضعف، می لرزد و درد مچ پایم، جان به لبم می کند. هر بار که خودم را بالا می کشم، از درد فریاد می کشم، به یاد اسطوره ی زندگی ام که می گفت “فریاد، نماد قدرت مرد است؛ هر چقدر بلندتر، قدرت بازو بیشتر” می افتم و بلندتر، فریاد می کشم شاید که صدا به گوشش برسد و بفهمد حرف هایش را فهمیده ام.
آخرین سنگ را هم می گیرم و بالا می روم. با پای لنگان، پلکان به روی هم افتاده و جانی بی جان و قلبی نالان، بر چکاد کوه می ایستم. معده ام تیر می کشد؛ لب می گزم، شاید فریادی که محامد از آن دم می زد، به منظور قدرت نمایی برای دوئل بود نه این فریادهایی که از سر درد و اِلم درون بودند. در این نقطه دنیا که نمی دانم دقیق هم کجاست و نمی دانم چند ثانیه بعد، چه چیز رقم می خورد، ایستاده ام و درس هایی که محامد یادم داده بود را پس می دادم؟ آیا در این مخمصه، مهم بود از امتحان سرافراز بیرون می آیم یا نه؟
بر زمین زانو می زنم، تلالو نور در برابر دیدگانم رقصِ زیبایی به وجود می آورد، چشمانم به یادشان تَر می شود. دیگر توان ندارم. من که ابایی ندارم، بگذار اصلا داد بزنم و بگویم که کم آورده ام!


دانلود رمان کاریزما


دانلود رمان آغاز انتهای عشق نودهشتیا

دانلود رمان آغاز انتهای عشق نودهشتیا

دانلود رمان آغاز انتهای عشق نودهشتیا

نام کتاب: آغاز انتهای عشق
نویسنده: مریم پورعبدالهی کاربر نودهشتیا
ژانر: عاشقانه_ اجتماعی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود رمان اجتماعی
خلاصه: داستانمون راجب به دختری به اسم الهام که  از طریق برنامه‌ای عاشق پسری میشه که به سختی به  هم می‌رسن. مشکلاتی سر راهش پیش میاد که با کمک پسر حل می‌شه  ولی مشکلاتش تمومی ندارند حالا ببینیم چطوری از پس مشکلاتشون برمیان.

 

پیشنهاد ما
رمان پرتوی سیاه | Partomah کاربرنودهشتیا
رمان رز آبی | a_s_t & nil_pr کاربر انجمن نودهشتیا

مقدمه: تو مالک تمام احساسم هستی! تمام عشقم! تمام احساس ناب دست نخورده‌ام! که حاضر نیستم حتی ذره‌ای از آن را با هیچ کس تقسیم کنم با هیچ کس جز تو… عزیزترینم خیلی دوستت دارم.

صبحانه‌ام رو خوردم حاضر شدم، داداشم بیرون منتظرم بود؛ معلم مهدکودک بودم. رفتم حیاط کفش‌هام رو پوشیدم بیرون رفتم سوار ماشین شدم:
– سلام، داداش خوبی؟
– سلام عزیزم خوبم مرسی.
– ببخش صبح زود مزاحمت شدم.
-نه عزیزم این چه حرفیه وظیفه‌امه برسونمت.
– مرسی داداش گلم.
تا رسیدن به مهد کودک حرفی بینمون رد وبدل نشد.  آهنگ ملایمی گذاشته بود، آرامش داشت؛ بعداز یک ربع به مهد کودک رسیدیم. از داداشم خداحافظی کردم رفتم. دفتر به مدیر سلام دادم چادرم رو تا کردم تو کیفم گذاشتم،کیفم رو بر داشتم. به مدیر خسته نباشید گفتم به کلاسم رفتم به بچه‌های پنج تا هفت سال درس می‌دادم. بچه های نازی بودن و البته باهوش؛ همشون رو دوست داشتم. رفتم داخل کلاس به احترامم بلند شدن به همشون سلام دادم نشستم پشت میز قرار بود حروف الفبا درس بدم .
حرف آ رو ،بر تخته نوشتم رو به بچه‌ها گفتم:
– آ مثل آب.
بچه‌ها هم بامن تکرار کردند.
– ب مثل باد.
دو ساعتی مشق نوشتند به دفتر همه‌اشون نگاه کردم خوب نوشته بودند. بچه‌ها خسته شده بودند. از نگاه‌شون معلوم بود خسته نباشید گفتم از کلاس خارج شدم. سوار تاکسی شدم به سمت خونه حرکت کردم.


دانلود رمان آغاز انتهای عشق


دانلود داستان پیچیده در روزمرگینگی نودهشتیا

دانلود داستان پیچیده در روزمرگینگی نودهشتیا

دانلود داستان پیچیده در روزمرگینگی نودهشتیا

نام کتاب: پیچیده در روزمرگینگی
نویسنده: هانیه پروین (هانی پری)
ژانر: عاشقانه_ تراژدی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود رمان عاشقانه
خلاصه: دستان من هنوز برای نوازشِ سختی‌هایت ای دنیا، خیلی کوچک‌اند. پاهایم هنوز برای در چاله افتادن‌ها بسیار ظریف و شکننده‌اند. می‌ترسم… می‌ترسم دست و پایم کوتاهی کنند و من در آن مرداب سیاه فرو روم. ژرفای آن فرو رفتن کم نیست؛ شاید هم فرو ریزم! اما وسعت مهری مرا خوهد ربود. وجودم را حل خود می‌نماید. نوری به رویم می‌تابد و من غرق در کُنه آن می‌شوم ولی اقیانوسی این نور را غرق می‌کند! گوش‌هایم را گرفتم تا صدایش را نشنوم! چشمانم را بستم تا تلاطم‌هایش را نبینم. قلبم را سِحر کردم تا از سنگ شود! فقط کاش این آب غریق، پاک باشد…

 

پیشنهاد ما
رمان غوغای نوش | هانی پری کاربر انجمن نودهشتیا
رمان طاغوت عتاب| nazi nima کاربر انجمن نودهشتیا

مقدمه: عشق، الهی است. اگر چیزی در زمین الهی باشد،‌ آن عشق است. و عشق، هر چیز دیگری را هم الهی می‌کند. عشق کیمیای حقیقی زندگی است؛ زیرا هر فلزی را به طلا تبدیل می‌کند. در تمام فرهنگ‌ها به قصه‌هایی از این دست بر می‌خوریم که در آن، کسی قورباغه‌ای را لمس می‌کند و قورباغه به یک شاهزاده تبدیل می‌شود. قورباغه منتظر آمدن عشق و دگرگون شدن خود بود!
عشق متحول می‌کند؛ این پیام تمام آن قصه‌هاست. قصه‌ها زیبا هستند؛‌ نمادین و معنادار. فقط عشق است که حیوان را به انسان تبدیل می‌کند! در غیر این صورت،‌ تفاوتی میان انسان و حیوان نیست. تنها تفاوت ممکن، عشق است.
هرچه بیشتر با عشق و به عنوان عشق زندگی کنید، انسانیت بیشتری در شما متولد می‌شود. آن گاه فراتر از حیوانات و حتی انسان‌های دیگر می‌شوید… دیگر الهی می‌شوید.

هنوز چند ثانیه تا به نیمه رسیدن شب، راه داشتیم. کلاه سوییشرتم را تا نوک بینی تراشیده‌ام پایین کشیدم. مثل همیشه؛ خوش نداشتم این سکانس‌های آخر، تصویر پس زمینه‌ی مغزم بشود. صدای کوبیده شدن تن بی‌جان قطرات نحیف باران به روی لباسم، یقیناً مشمئز کننده‌ترین چیزی بود که از این شب به خاطر خواهم آورد. تلفن در جیبم لرزید؛ بر خلاف مالکش که از سرما تن پوشِ رعشه به اندام داشت.
دستم را درون جیب تنگ شلوارم فرو کردم و گوشی را بیرون کشیدم. با اطمینان می‌گویم دو قدم فاصله گرفته تا در نظر خودش، بتوانم راحت‌تر با والدینم صحبت کنم. ساعت هشدار تنظیم شده روی ساعت همیشگی را غیرفعال کردم. صفحه‌ی تاچ گوشی را به گوشم چسباندم و لبانی که امشب مجبور به نقاشی کردن‌شان شده بودم، در قالب یک لبخند مسخره کش آمدند و از هم فاصله گرفتند: «سلام پدر!»
لرزشی که از قدم‌های محکم‌اش به زمین وارد می‌شد را می‌شنیدم. باید زمان می‌خریدم؛ هر چقدر هم ارزان ولی حیاتی بود: «بله، با دخترها شام خوردیم و الان هم داریم می…»
صدای ناله‌های خفه‌اش، سوت پایان را کشید! تقلای پاهایش برای رهایی، روی آسفالت شکسته‌ی جاده صداهای ناخوشایندی ایجاد می‌کرد. حتی ندیده هم می‌توانستم نگاه دوخته شده‌اش به خود را که توام با التماس و ترس و ناباوری بود، بفهمم. حتماً آن پیراهن چهارخانه‌ی اتو کشیده و قیمتی‌ای که برای جلب نظر من بر تن داشت هم حسابی خاکی شده بود. صداها خوابید؛ همچنین صاحب‌شان. ای سگ جان! چند ثانیه بیشتر از قبلی‌ها مقاومت به خرج داده بود.

دانلود داستان پیچیده در روزمرگینگی