سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دانلود داستان ماژور نودهشتیا

دانلود داستان ماژور نودهشتیا

دانلود داستان ماژور نودهشتیا

نام کتاب: ماژور
نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر نودهشتیا
ژانر: تراژدی، اجتماعی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
دانلود رمان اجتماعی
خلاصه: هر وقت از دردهایم می گفتم، آدم هایی پیدا می شدند تا آن جمله فلسفی را به زبان بیاورند… درک می کنم!
اما نه، شما ها هیچ وقت درک نمی کنید و نخواهید کرد، اگر درک می کردید، من الان این گونه پریشان و دیوانه نبودم! مقصر اصلی این حال من، شماهایید…
درد و رنج و عذابی که در آن غوطه ورم، از صدقه سری شماهاست… ببینید، من رو ببینید و از حاصل کارها و رفتار هاتون خوشحال باشید..

 

پیشنهاد ما
رمان گرداب چشم هایش | Ali hashemکاربر انجمن نودهشتیا
داستان کوتاه قُلزُم متموج | کاربر انجمن نودهشتیا

مقدمه: آدمای عادی شرایط خاص من رو درک نمی کنند…
درد و رنج های روحی من رو درک نمی کنن…
از کنارم می گذرند و پوزخندی می زنن…
دیوانه است!
نه! من دیوانه نیستم…
تنها روحی ام که در جسمی سرگردان…
اسیر فکر های پوچی شده ام که تنها مقصرش…
باور های بی خود شماهاست…

مرد از ته راهرو فریاد می زند:
– بگیریدش بگیریدش الان خودش رو می کشه…
پرستار ها به طرفش حجوم می برند و دست هایش را می گیرند. اما او همچنان به کارش ادامه می دهد…
محکم سرش را به دیوار می کوبد، تمام سرش غرق در خون شده است و او، نکند درد را حس نمی کند؟
دو پرستار مرد، دستانش، که روی دیوار بود را می گیرند و دو مرد دیگر پاهایش را؛ پرستار پنجم سرنگ بزرگی را سریع به دستانش تزریق می کند، پسر… آرام می شود و بی حال روی دست آن ها جان می دهد. همه نفس آسوده ای می کشند و او را روی برانکارد می گذارند. پسر چشم هایش هنوز باز است اما چرا گریه می کند؟ مگر می فهمد؟ او درد را حس نکرد، پس چطور می تواند گریه کند؟ غمگین و با چشمانی اشک الود به سقف در حال حرکت خیره می شود و ارام ارام پلک هایش سنگین می شوند. به احتمال، آن دارو اثر خود را تحمیل کرده است.
پرستار ها باری دگر او را بلند می کنند و روی تخت خودش می گذارند. دست ها و پاهایش را با بند های چرمی که کنار تخت نصب شده است، می بندند و سرنگ ها را بار دیگر بهش وصل می کنند و بلاخره، از اتاق بیرون می روند. اما در را چرا نمی بندند؟
به پسر نگاه می کنم… پسری که انگار بیست سال بیشتر ندارد اما چرا اینجا هست؟ پسری که انگار بیشتر از بیست سال عمرش، سختی کشیده است… چرا که چهره اش، چین و چروک های صورتش و زخم های سرش با سنش، همخوانی ندارند… او کیست؟ چه اتفاقی برایش افتاده است که اینگونه، در این جهنم اسیرِ جهنمیان شده است؟

دانلود داستان ماژور


دانلود داستان ماژور

نام کتاب: ماژور
نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر نودهشتیا
ژانر: تراژدی، اجتماعی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
خلاصه: هر وقت از دردهایم می گفتم، آدم هایی پیدا می شدند تا آن جمله فلسفی را به زبان بیاورند… درک می کنم!
اما نه، شما ها هیچ وقت درک نمی کنید و نخواهید کرد، اگر درک می کردید، من الان این گونه پریشان و دیوانه نبودم! مقصر اصلی این حال من، شماهایید…
درد و رنج و عذابی که در آن غوطه ورم، از صدقه سری شماهاست… ببینید، من رو ببینید و از حاصل کارها و رفتار هاتون خوشحال باشید..
مقدمه: آدمای عادی شرایط خاص من رو درک نمی کنند…
درد و رنج های روحی من رو درک نمی کنن…
از کنارم می گذرند و پوزخندی می زنن…
دیوانه است!
نه! من دیوانه نیستم…
تنها روحی ام که در جسمی سرگردان…
اسیر فکر های پوچی شده ام که تنها مقصرش…
باور های بی خود شماهاست…
مرد از ته راهرو فریاد می زند:
– بگیریدش بگیریدش الان خودش رو می کشه…
پرستار ها به طرفش حجوم می برند و دست هایش را می گیرند. اما او همچنان به کارش ادامه می دهد…
محکم سرش را به دیوار می کوبد، تمام سرش غرق در خون شده است و او، نکند درد را حس نمی کند؟
دو پرستار مرد، دستانش، که روی دیوار بود را می گیرند و دو مرد دیگر پاهایش را؛ پرستار پنجم سرنگ بزرگی را سریع به دستانش تزریق می کند، پسر… آرام می شود و بی حال روی دست آن ها جان می دهد. همه نفس آسوده ای می کشند و او را روی برانکارد می گذارند. پسر چشم هایش هنوز باز است اما چرا گریه می کند؟ مگر می فهمد؟ او درد را حس نکرد، پس چطور می تواند گریه کند؟ غمگین و با چشمانی اشک الود به سقف در حال حرکت خیره می شود و ارام ارام پلک هایش سنگین می شوند. به احتمال، آن دارو اثر خود را تحمیل کرده است.
پرستار ها باری دگر او را بلند می کنند و روی تخت خودش می گذارند. دست ها و پاهایش را با بند های چرمی که کنار تخت نصب شده است، می بندند و سرنگ ها را بار دیگر بهش وصل می کنند و بلاخره، از اتاق بیرون می روند. اما در را چرا نمی بندند؟
به پسر نگاه می کنم… پسری که انگار بیست سال بیشتر ندارد اما چرا اینجا هست؟ پسری که انگار بیشتر از بیست سال عمرش، سختی کشیده است… چرا که چهره اش، چین و چروک های صورتش و زخم های سرش با سنش، همخوانی ندارند… او کیست؟ چه اتفاقی برایش افتاده است که اینگونه، در این جهنم اسیرِ جهنمیان شده است؟
"برای دانلود داستان، روی متن کلیک کنید"

دانلود دلنوشته عاشقانهای برای همسرم

نام کتاب: عاشقانه‌ای برای همسرم

نویسنده: عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا

ویراستار: مائده کریمی

تهیه شده در انجمن نودهشتیا

مقدمه: انگار تو هر روز زیباتر می شوی و من هر روز عاشق تر، انگار تمام شعرها و منظومه های عاشقانه را برای تو سروده اند مهربان. واژه ها حقیرند و من ناتوانم، ناتوان از گفتن این که چقدر تو را دوست دارم. احساس می کنم تکه ای از قلبم هستی و به هر کجا که می روی… به هر کجا که سفر می کنی با توست.

عزیزترین، در نبودت هیچ تسکینی برای تنهایی ام نیست… ثانیه ها را می شمارم برای دوباره با تو بودن.

 

مقدمه: آدمای عادی شرایط خاص من رو درک نمی کنند…

درد و رنج های روحی من رو درک نمی کنن…

از کنارم می گذرند و پوزخندی می زنن…

دیوانه است!

نه! من دیوانه نیستم…

تنها روحی ام که در جسمی سرگردان…

اسیر فکر های پوچی شده ام که تنها مقصرش…

باور های بی خود شماهاست…

مرد از ته راهرو فریاد می زند:

– بگیریدش بگیریدش الان خودش رو می کشه…

پرستار ها به طرفش حجوم می برند و دست هایش را می گیرند. اما او همچنان به کارش ادامه می دهد…

محکم سرش را به دیوار می کوبد، تمام سرش غرق در خون شده است و او، نکند درد را حس نمی کند؟

دو پرستار مرد، دستانش، که روی دیوار بود را می گیرند و دو مرد دیگر پاهایش را؛ پرستار پنجم سرنگ بزرگی را سریع به دستانش تزریق می کند، پسر… آرام می شود و بی حال روی دست آن ها جان می دهد. همه نفس آسوده ای می کشند و او را روی برانکارد می گذارند. پسر چشم هایش هنوز باز است اما چرا گریه می کند؟ مگر می فهمد؟ او درد را حس نکرد، پس چطور می تواند گریه کند؟ غمگین و با چشمانی اشک الود به سقف در حال حرکت خیره می شود و ارام ارام پلک هایش سنگین می شوند. به احتمال، آن دارو اثر خود را تحمیل کرده است.

پرستار ها باری دگر او را بلند می کنند و روی تخت خودش می گذارند. دست ها و پاهایش را با بند های چرمی که کنار تخت نصب شده است، می بندند و سرنگ ها را بار دیگر بهش وصل می کنند و بلاخره، از اتاق بیرون می روند. اما در را چرا نمی بندند؟

به پسر نگاه می کنم… پسری که انگار بیست سال بیشتر ندارد اما چرا اینجا هست؟ پسری که انگار بیشتر از بیست سال عمرش، سختی کشیده است… چرا که چهره اش، چین و چروک های صورتش و زخم های سرش با سنش، همخوانی ندارند… او کیست؟ چه اتفاقی برایش افتاده است که اینگونه، در این جهنم اسیرِ جهنمیان شده است؟

 

"برای دانلود دلنوشته، روی متن کلیک کنید"


دانلود رمان غریبهای آشنا

نام کتاب: غریبه‌ای آشنا

نویسنده: helia128 کاربر نودهشتیا

ژانر: عاشقانه

تهیه شده در انجمن نودهشتیا

خلاصه: همه چیز از دختری به نام یگانه شروع می‌شه. دختر هفده ساله‌ای که در سن پانزده سالگی در اثر یک تصادف، به خاطر ضربه‌ی شدید به سرش، حافظه‌ش رو از دست میده. به سختی چیزهایی به یادش میاد و خانواده ش رو باور می‌کنه. یک روز، با مردی آشنا میشه که از آلمان میاد و به دنبالش، اتفاقاتی مبهم پیش میاد که او رو کنجکاو می‌کنه. به مرور زمان، می‌تونه چیزهایی از این آدم بفهمه؛ اما بیشتر از احساساتش! اما چقدر…

 

مقدمه: صدایش مرا به ساحل گذشته کشاند،

انگار او رفته بود و … من مانده بودم و یک صدای مبهم

صدایش در قلب من گم شد و من، در دل ساحل!

سال‌هاست او نیست و من هنوز

سرگرم گذشته‌ی مبهم و ساحل پر نغمه‌ی خودمانم…

چیز خاصی نمی‌تونستم بفهمم… فقط یه صدای آشنا که اصلا ملایم نبود و بیشتر مثل جیغ جیغ بود می‌شنیدم. غلتی زدم و سرم رو بیشتر توی بالشت فرو کردم.

توی خواب هفت پادشاه سیر می‌کردم که مامانم اومد بالای سرم و صداش رو شنیدم: یگانه ی خوابالو!!من نمی‌فهمم تو چند ساعت باید بخوابی آخه؟! پاشو ساعت یازدهه؛ مثلا مهمون داریم ها… مگه با تو نیستم؟

مامانم همونطوری حرف می‌زد و من هم که عجیب خوابم میومد!

چشمامو مالیدم و به سختی پتو رو زدم کنار. بعد ، روی تختم نشستم: پا شدم مامان جون… پا شدم قربونت برم!

مامان بالاخره راضی شد:حالا شد..پا شو ببینم.برو یه دوش بگیر خوابت بپره بعد بیا کمک من.

در حالی که موهای شلخته م رو با دستام مرتب می‌کردم گفتم: مامان تو رو خدا این مهمون جان کیه که به خاطرش باید بی خواب شم؟!

مامانم گفت: یه فامیل دور دیگه. فامیل دور آدم اسمش رو خودشه… حالا خیلی کنجکاوی، از خودش بپرس.

به زور از روی تختم بلند شدم..با موهای شلخته و یه چشم نیمه باز! رفتم سمت حموم.اونقدر خوابم میومد که حد نداشت..طوری که مغزم نمی‌تونست به پاهام فرمان بده! بعد از نیم ساعت از حموم اومدم بیرون.

با فکر اینکه ” من میدونم با تو مهمون جان عزیز ” رفتم توی اتاقم و شروع کردم به پوشیدن لباسام و خشک کردن موهام.

بعد از اینکه موهام کاملا خشک شد بافتمش و تموم تلاشم رو کردم که سرحال باشم.رفتم طبقه ی پایین تو آشپزخونه تا یه صبحونه ی کوچیک بخورم…که البته بعدش مامان شروع کرد به گفتن وظایف من!

 

"برای دانلود رمان، روی متن کلیک کنید"


دانلود دلنوشته رد پای اشک

نام کتاب: رد پای اشک
نویسنده: بیتا مرادی کاربر نودهشتیا
ژانر: تراژدی، اجتماعی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
خلاصه: اگر حرف‌های درونم گوشی برای شنیدن پیدا نمی‌کند، اما هربار با دیوار روبرویم مواجه می‌شوم که همیشه در انتظار است تا لب از لب باز کنم و ناله سر دهم! اگر از دردهایم تنها خدایم است که آگاه است، باید بگویم گاهی همین هم بسیار است! اگر همیشه لب به خنده می گشایم، بدان که شب هایم همیشه بارانی است. اگر گاهی پرچونه می شوم اما وقتی به آیینه نگاه می کنم، دختری را می‌بینم که محبت ندیده، برای توصیف عشق چیزی نمی‌داند… و ذره ای از حس دوست داشتن را درک نمی‌کند… و آن موقع است که برای همیشه و تا ابد، سکوت را بر لبانش می چشاند!
مقدمه: من یک دخترم!
دختری با آرزوهای رنگی، رنگی همانند هفت رنگ بعد باران!
دلی صاف، اما به وسعت یک یا شاید چندین آسمان!
رویای آبی درآمیخته با سفید، اما سیاه شده با دست روزگار!
دو گوی براق، که از مروارید هایی به نام اشک نشأت گرفته و دخترک را قاصر تر از آنچه که می‌گویند، نشان می دهد! یک دختر صرفا به دلیل دختر بودن، نباید آرزویی داشته باشد، صرفا چون یک دختر است احساسش را می‌کشد، چشمانش را به روی تمام بدی هایی که به او می شود می بندد و سکوت را با نخ و سوزن بر لبانش پیوند می زند! پیوندی که در ژرفای قلب خاک خورده اش، در آن سوی زخم های پنهان گشته اش، رسوخ کرده و با دردی مواجه می شود. دردی که گویی سالیان سال است که داروی محبت را نچشیده و به یک بیماری مبتلا شده! بیماری که اسمش فقط دو کلمه است: کمبود محبت!
نقاش روزگار
آهی می‌کشم و خاطرات، همچون سیلی عظیم در ذهن و قلبم طغیان می‌کنند.
دو گوی طوفانی‌ام بارانی می‌شوند و من برای پایان دادن به فصل پاییز چشمانم، تلاشی نمی‌کنم؛ زیرا بهار خیلی وقت است که رفته و گویی با من میل رفاقت ندارد! خیلی وقت است رفته؟! شاید این درست تر باشد که بگویم: بهار اصلا نیامده و قصد آمدن را هیچوقت نکرده!
راستی! نگفته بودم که این روزها نقاش زبر دستی شده ام؟! به طوری که حتی (آه) می توانم به زیبایی به تصویر بکشم. به گونه ای حتی روزگار، که در مدرسهء سختی مدیر بود و من شاگرد! اکنون با دیدن استاد شدن شاگردش در این رشته، به او نیز افتخار می کند. این را می توانم از لبخند خبیثش حس کنم.
آه خدایا!
مگر مجرمانت گناهانشان آلوده و کثیف نیست که این گونه تاوان می دهند؟!
و آنگاه من به جرم پاک بودن احساساتم، به آغوش تاوان فرو رفتم! همچون قفسی تنگ یا شاید ماری گرسنه، هر لحظه بیشتر خود را به دورم می پیچاند و قدرت نفس کشیدن را از من سلب می کند!
عجیب است! با اینکه استاد ماهری در نقاشی هستم، اما این روزها کشیدن نفس، برایم به سختی کوه کندن شده!
کاغذ و قلم می آورم، قلم را در حصار دستم قرار می دهم؛ اما همین که به کاغذ نزدیک می‌شود، دستانم بی حس، و قلب و مغزم خالی می‌شود!
از مدیر قدیمی پرسیدم که شاید مددی شود، از مصور ماهری که اکنون بازنشسته است پرسیدم؛ و او گفت:[ صبر کن! همانگونه که قبلا شاگرد بودی و این گونه که الآن زندگی را می بینی، نمی دیدی! پس صبر کن که روزی می رسد بدون رسم کردن نفس، ستون زندگی را پررنگ تر بکشی! ]
"برای دانلود دلنوشته، روی متن کلیک کنید"

دانلود داستان زنان ممنوعه

نام کتاب: زنان ممنوعه
نویسنده: دختر تابستان کاربر نودهشتیا
ژانر : اجتماعی _ تراژدی
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمی نسب
طراح جلد: SADAT.82
ویراستار: افسون دانشمندی
تعداد صفحه: 30
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
خلاصه:
به راستی سخت نشده است ترجمه کردن تنهایی؟ مگر خط خوردن از اذهان دیگران به همین راحتی‌ست؟
روزی به چنان مقصدی می‌‌‌‌رسی که در پرتگاه دست‌‌‌‌هایش، وسوسه‌‌‌‌ی بودن یا نبودن درونت را می‌‌‌کاود!
تو می‌‌‌‌مانی و یک ترس عمیق، تو‌ می‌مانی و بی‌‌‌پروایی سطرهای مه آلود که از درد فراموشی‌‌‌ست!
تو ‌می‌‌‌مانی و هجی کلمات! نیلوفرهای آبی، رزهای قرمز، کاج‌‌‌های سبز و… و انسان‌‌‌های.‌.. ؟ به راستی انسان‌‌‌‌ها چه رنگی‌‌‌اند؟ رنگ خون؟ رنگ غرور؟ رنگ خودخواهی و یا شاید رنگ برتری!
مقدمه:
من دخترم…
با تمام حساسیت‌‌‌های دخترانه‌‌‌ام…
با تلنگری بارانی می‌‌‌شوم،
با جمله‌‌ای رام می‌‌‌شوم،
هنوز هم با عروسک‌‌‌هایم حرف می‌‌‌زنم،
هنوزم هم برایشان لالایی می‌‌‌خوانم.
هنوزم هم با مدادرنگی خانه رویاهایم را به تصویر می‌‌‌کشم.
آری من یک دخترم
آهنگ را پلی می‌کنم.
گوشه‌‌‌ی اتاق می‌‌‌‌‌‌روم و خود را لابه‌لای پتوی خاکستری رنگم مخفی می‌‌‌کنم!
آهسته آهسته چشمانم باریدن می‌گیرند و بر زمینِ گونه‌هایم می‌‌‌‌‌‌چکند. اشک‌هایم در کسری از ثانیه تمامِ صورتم را لمس می‌‌‌کنند.
هوا گرم است؛ اما قلبِ فِسُرده و یخ‌زده‌ام تمامِ بدنم را منجمد کرده. به صفحه ی گوشی نگاه می کنم‌ و پلکی می‌‌‌زنم. اشک‌هایم سیلی عظیم به سمت گونه‌هایم به راه می‌اندازند. با لب‌های خشک و ترک خورده‌ام که حالا با اشک‌های شور و داغم تر شده‌اند. آهنگ را با صدای خفه و از ته گلویم زمزمه می‌کنم:
– لالا کن دختر زیبای شبنم، لالا کن رویه زانویه شقایق.
بخواب تا رنگ بی مهری نبینی، تو بیداریه که تلخه حقایق.
تو مثله التماس من می‌مونی که یک شب روی شونه هاش چکیدم.
( لالایی – علی زندوکیلی )
دلم می‌‌‌‌خواهد لحظه‌‌‌ای بر می‌‌‌گشتم به عقب، همان زمان‌‌‌ها که تازه عاشق شده بودم و دل به دلدارم داده بودم. اما حیف که زمان به عقب باز نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردد، دلم می‌‌‌خواهد برگردم به عقب و آنقدر بی‌‌‌کس عروس عشق‌‌‌ام نشوم. آنقدر بی‌‌‌کس راهی خانه همسرم نشوم. اما حیف و صد حیف که برگشتی امکان پذیر نیست. با پاهای لرزانم از روی تخت بلند می‌‌‌شوم و دفتر خاطراتم را که یادآور همان لحظات تلخ است را باز می‌‌‌کنم؛ شروع می‌‌‌کنم به خواندن سطر به سطر گذشته‌‌ام.
"برای دانلود داستان، روی متن کلیک کنید"

دانلود رمان دارم دیر میشوم

دارم دیر می‌شوم

هانیه پروین(هانی پری) کاربر نودهشتیا

ژانر : عاشقانه_ اجتماعی_ تراژدی

صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمی نسب

طراح جلد: sheydaw_hd

تعداد صفحه:91

تهیه شده در انجمن نودهشتیا

خلاصه:

قاصدک وارانه گِرد جاده می‌گردد و می‌گردد و او را هیچ منتظری نیست. رنگ دل‌باختگی، طاقتش را بریده و این دل، دلداری ندارد. لبخندی که به چشم‌اش چنگ می‌زند، به قلبش ریشخند می‌زند! تصویر زنانی که دوشادوش مردش می‌رقصند، شیشه قلبش را نشانه می‌گیرد! نگاه مرد روی لیلی‌زاد و دستانش به روی دیگری می‌لغزد… .

 

مقدمه:

امواج تار به تار موهایم را آرام کرده‌ام؛ تو بیا و در آن پاروزنی کن. لبخندم را قاب کرده‌ام، تو بیا و آن را از دوباره نقاشی کن. چشمانم را حکم داده‌ام، جز “تو” برای هیچی توفان نمی‌شوند؛ تو بیا و پای آن‌ها را مُـهر کن… مُهر کن آن‌ها را با غنچه داغ لبانت! بازوانم زِ قید آستین‌ها رها شده‌اند. تو بیا و طراحی کن به روی سپیـدترین کاغذ دنیا! تو بیا و میهمان‌شان کن به طرحی، به طرحی با قلم سرانگشتانت. قلبم را خانه تکانی کرده‌ام از جز “تو”. تو بیا و در آن فرمانروایی کن. اصلاً تو بیا و در جنگل موهایم یا دریای چشمانم، کویر لبانم و یا دشت دستانم… تو بیا و سلطان باش بر تمام من!

وقتی نیستی ز خودم سیر می‌شوم

مثل غروب جمعه دلگیر می‌شوم

هر روز یک خرابه به دوشم کشیده است

هر شب به ذوقِ دست تو تعمیر می‌شوم

مردِ غریبه ‌ا‌ی‌ست که از خویش می‌رَمد

وقتی به ذهنِ آینه تصویر می‌شوم

دیوانه – گیج – عاشق – حواس‌پرت

این‌طور پیشِ جامعه تعبیر می‌شوم

از یک غرورِ محض به اشباع می‌رسم

وقتی به جُرم عشق تو تحقیر می‌شوم

یخ بست سینه‌ام – کمکم کن ای آفتاب

دارم در انتظار تو تبخیر می‌شوم

ای بی هراس – تکیه به فردا نکن که من

کم کم برای دیدن تو دیر می‌شوم.

***

چشمانش از تکه‌های پاره پاره شده دامن اسکاتلندی محبوب‌اش که در گوشه به گوشه‌ی اتاق خودنمایی می‌کرد، به روی عقربه‌های ساعتِ کج شده روی دیوار کشیده شد. پلک‌هایش را محکم به روی زشتی و زیبایی‌های دنیایش فشرد و دستش را مالش‌گونه به روی ناحیه مورد هجوم درد، به گردش درآورد. به ملحفه چنگ انداخت که رنگش از سفیدی به سرخی نجسی مایل گشته بود و تن رنجورش را از تخت دو نفره‌شان جدا کرد.

احساس حقارت از قدم برداشتن، نفس کشیدن و سرِ افتان‌اش پیدا بود.

 

"برای دانلود، روی متن کلیک کنید"  


معرفی رمان در حال تایپ گابلین | سحر صادقیان کاربر انجمن نودهشتیا

بسمه تعالی?

نام رمان: گابلین ( دیدارتقدیر2 )

نویسنده: سحر صادقیان

ژانر: ترسناک_تخیلی

ساعت پارت گذاری: نامعلوم

 

هدف:

هر هیجانی انتهایی داره اما هیجانی که هنگام نوشتن به من دست می ده، پایان ناپذیره!

 

مقدمه:

ماورای باورهای ما 

ماورای بودن و نبودن‌های ما

آن‌جا دشتی است فراتر از حد تصور

آن‌جا تو را خواهم دید...

 

خلاصه:

به صدای خش- خش برگ‌‌ها و هوهوی باد پاییزی اعتنا نکن! آن قدر در برابر ترس‌ها مقاوم شده‌ای که زوزه‌ی گرگ‌های بیابان هم تو را نترساند. آن گاه که تنها و بی کس در میان مردمان عجیب و غریب این کره‌ی خاکی قدم می‌زنی و کسی تو را نمی‌بیند، همان گاه که او را می‌بینی و دیگران نمی‌بینند، نترس؛ زیرا آن‌جا شهر اجنیان است و تو یک انسان نسبتا معمولی! 

 

سخن نویسنده:

ژانر رمانم از سری اول فرق داره یعنی کلاً از این رو به اون رو شده چون وارد زندگی یه فرد دیگه شدیم. این بار داستانمون حول محور زندگی دلسا هستش از همین جهت راوی قصه هم خودِ دلسا هست. به عزیزانی که سری اول رو نخوندن پیشنهاد می کنم برای خوندن این رمان به جلد اول مراجعه کنید. خواندن این رمان ذهن باز و تخیل قوی می طلبد!

 

"برای مطالعه رمان، روی متن کلیک کنید"


معرفی رمان در حال تایپ سخاوت ماندگار | فاطمه افتخاری کاربر انجمن

به نام خالق زیبایی

نام رمان: سخاوت ماندگار

نویسنده: ف. افتخاری 

ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی 

زمان پارت گذاری: نامشخص

 

 

??خلاصه:??

زمانی که برادری برای نجات جان هم خونش بی‌مهابا همه مخاطرات را به جان می خرد، مردی به ظاهر عاشق برای هم آورد نشدن با مشکلات پیش رو، و از بیم پذیرش مسئولیتی که در انتظارش است برای نیل به آرامش در شرایطی سخت و دشوار بی‌ملاحظه عمل می‌کند. اما در جایی دیگر که فراز و فرود تپنده خطوط می‌رفت تا مسیر مستقیم را در پیش بگیرد و آواز جدایی از کالبد سر دهد تپش‌های سرشار از محبت و احساس به رگ‌هایی پیوند می‌خورند که در آن دم، امید به حیات جایش را به وداع با ممات داده است.

آیا او می تواند به کسی که در اوج دلباختگی عشق نافرجامی را برای او رقم زده است، دوباره اعتماد کند؟

آیا می تواند پایه های احساس رقیقش را بر عشق بی تکلّف جدیدی بنا نهد؟

 

 

??مقدمه:??

بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم

همه تن، چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم...

توهمه رازجهان ریخته درچشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت 

یادم آید تو به من گفتی: 

از این عشق، حذر کن!

 لحظه ای چند براین آب نظر کن

 آب، آیینه عشق گذران است

توکه امروز نگاهت به نگاهی، نگران است

باش فردا، که دلت با دگران است 

با تو گفتم:

 حذر از عشق، ندانم 

سفر از پیش تو هرگز، نتوانم 

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد 

چون کبوتر لب بام تو نشستم 

توبه من سنگ زدی، من نرمیدم، نگسستم

بازگفتم: که تو صیادی و من آهوی دشتم 

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم 

حذر از عشق، ندانم 

سفر از پیش تو، هرگز نتوانم، نتوانم…!

یادم آید که دگر، از تو جوابی نشنیدم 

پای در دامن اندوه کشیدم، نگسستم، نرمیدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم 

نگرفتی دگر از عاشق آزرده، خبرهم 

نکنی دیگر از آن کوچه، گذرهم 

بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 

?(خلاصه ای از شعر فریدون مشیری) ?

*نیل: رسیدن*

 

"برای مطالعه رمان، روی متن کلیک کنید." 


دانلود رمان گالا

نام کتاب: گالا

نویسنده: Q.S.Gala کاربر نودهشتیا

مترجم: F.asgari110 و Q.S.Gala

ژانر: عاشقانه، تخیلی

صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمی نسب

طراح جلد: Fa.m

تعداد صفحه: 65

تهیه شده در انجمن نودهشتیا

Summery:

Gala a warrior girl that because of her special ability lost hee parents and her grandfather and for save her aunt, she hid her love and killed her feelings and…

خلاصه:

گالا دختری مبارز که بخاطر توانایی خاصش پدر و مادرش و همچنین پدر بزرگشو از دست داد و برای نجات عمه اش حاظر شد که عشق شو نسبت بهش مخفی و احساساتش رو میکشه کنه برای همیشه و… .

 

"برای دانلود رمان روی متن کلیک کنید"