دانلود داستان ماژور نودهشتیا

دانلود داستان ماژور نودهشتیا
دانلود داستان ماژور نودهشتیا
نام کتاب: عاشقانهای برای همسرم
نویسنده: عاطفه رودکی کاربر انجمن نودهشتیا
ویراستار: مائده کریمی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
مقدمه: انگار تو هر روز زیباتر می شوی و من هر روز عاشق تر، انگار تمام شعرها و منظومه های عاشقانه را برای تو سروده اند مهربان. واژه ها حقیرند و من ناتوانم، ناتوان از گفتن این که چقدر تو را دوست دارم. احساس می کنم تکه ای از قلبم هستی و به هر کجا که می روی… به هر کجا که سفر می کنی با توست.
عزیزترین، در نبودت هیچ تسکینی برای تنهایی ام نیست… ثانیه ها را می شمارم برای دوباره با تو بودن.
مقدمه: آدمای عادی شرایط خاص من رو درک نمی کنند…
درد و رنج های روحی من رو درک نمی کنن…
از کنارم می گذرند و پوزخندی می زنن…
دیوانه است!
نه! من دیوانه نیستم…
تنها روحی ام که در جسمی سرگردان…
اسیر فکر های پوچی شده ام که تنها مقصرش…
باور های بی خود شماهاست…
مرد از ته راهرو فریاد می زند:
– بگیریدش بگیریدش الان خودش رو می کشه…
پرستار ها به طرفش حجوم می برند و دست هایش را می گیرند. اما او همچنان به کارش ادامه می دهد…
محکم سرش را به دیوار می کوبد، تمام سرش غرق در خون شده است و او، نکند درد را حس نمی کند؟
دو پرستار مرد، دستانش، که روی دیوار بود را می گیرند و دو مرد دیگر پاهایش را؛ پرستار پنجم سرنگ بزرگی را سریع به دستانش تزریق می کند، پسر… آرام می شود و بی حال روی دست آن ها جان می دهد. همه نفس آسوده ای می کشند و او را روی برانکارد می گذارند. پسر چشم هایش هنوز باز است اما چرا گریه می کند؟ مگر می فهمد؟ او درد را حس نکرد، پس چطور می تواند گریه کند؟ غمگین و با چشمانی اشک الود به سقف در حال حرکت خیره می شود و ارام ارام پلک هایش سنگین می شوند. به احتمال، آن دارو اثر خود را تحمیل کرده است.
پرستار ها باری دگر او را بلند می کنند و روی تخت خودش می گذارند. دست ها و پاهایش را با بند های چرمی که کنار تخت نصب شده است، می بندند و سرنگ ها را بار دیگر بهش وصل می کنند و بلاخره، از اتاق بیرون می روند. اما در را چرا نمی بندند؟
به پسر نگاه می کنم… پسری که انگار بیست سال بیشتر ندارد اما چرا اینجا هست؟ پسری که انگار بیشتر از بیست سال عمرش، سختی کشیده است… چرا که چهره اش، چین و چروک های صورتش و زخم های سرش با سنش، همخوانی ندارند… او کیست؟ چه اتفاقی برایش افتاده است که اینگونه، در این جهنم اسیرِ جهنمیان شده است؟
"برای دانلود دلنوشته، روی متن کلیک کنید"
نام کتاب: غریبهای آشنا
نویسنده: helia128 کاربر نودهشتیا
ژانر: عاشقانه
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
خلاصه: همه چیز از دختری به نام یگانه شروع میشه. دختر هفده سالهای که در سن پانزده سالگی در اثر یک تصادف، به خاطر ضربهی شدید به سرش، حافظهش رو از دست میده. به سختی چیزهایی به یادش میاد و خانواده ش رو باور میکنه. یک روز، با مردی آشنا میشه که از آلمان میاد و به دنبالش، اتفاقاتی مبهم پیش میاد که او رو کنجکاو میکنه. به مرور زمان، میتونه چیزهایی از این آدم بفهمه؛ اما بیشتر از احساساتش! اما چقدر…
مقدمه: صدایش مرا به ساحل گذشته کشاند،
انگار او رفته بود و … من مانده بودم و یک صدای مبهم
صدایش در قلب من گم شد و من، در دل ساحل!
سالهاست او نیست و من هنوز
سرگرم گذشتهی مبهم و ساحل پر نغمهی خودمانم…
چیز خاصی نمیتونستم بفهمم… فقط یه صدای آشنا که اصلا ملایم نبود و بیشتر مثل جیغ جیغ بود میشنیدم. غلتی زدم و سرم رو بیشتر توی بالشت فرو کردم.
توی خواب هفت پادشاه سیر میکردم که مامانم اومد بالای سرم و صداش رو شنیدم: یگانه ی خوابالو!!من نمیفهمم تو چند ساعت باید بخوابی آخه؟! پاشو ساعت یازدهه؛ مثلا مهمون داریم ها… مگه با تو نیستم؟
مامانم همونطوری حرف میزد و من هم که عجیب خوابم میومد!
چشمامو مالیدم و به سختی پتو رو زدم کنار. بعد ، روی تختم نشستم: پا شدم مامان جون… پا شدم قربونت برم!
مامان بالاخره راضی شد:حالا شد..پا شو ببینم.برو یه دوش بگیر خوابت بپره بعد بیا کمک من.
در حالی که موهای شلخته م رو با دستام مرتب میکردم گفتم: مامان تو رو خدا این مهمون جان کیه که به خاطرش باید بی خواب شم؟!
مامانم گفت: یه فامیل دور دیگه. فامیل دور آدم اسمش رو خودشه… حالا خیلی کنجکاوی، از خودش بپرس.
به زور از روی تختم بلند شدم..با موهای شلخته و یه چشم نیمه باز! رفتم سمت حموم.اونقدر خوابم میومد که حد نداشت..طوری که مغزم نمیتونست به پاهام فرمان بده! بعد از نیم ساعت از حموم اومدم بیرون.
با فکر اینکه ” من میدونم با تو مهمون جان عزیز ” رفتم توی اتاقم و شروع کردم به پوشیدن لباسام و خشک کردن موهام.
بعد از اینکه موهام کاملا خشک شد بافتمش و تموم تلاشم رو کردم که سرحال باشم.رفتم طبقه ی پایین تو آشپزخونه تا یه صبحونه ی کوچیک بخورم…که البته بعدش مامان شروع کرد به گفتن وظایف من!
"برای دانلود رمان، روی متن کلیک کنید"
دارم دیر میشوم
هانیه پروین(هانی پری) کاربر نودهشتیا
ژانر : عاشقانه_ اجتماعی_ تراژدی
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمی نسب
طراح جلد: sheydaw_hd
تعداد صفحه:91
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
خلاصه:
قاصدک وارانه گِرد جاده میگردد و میگردد و او را هیچ منتظری نیست. رنگ دلباختگی، طاقتش را بریده و این دل، دلداری ندارد. لبخندی که به چشماش چنگ میزند، به قلبش ریشخند میزند! تصویر زنانی که دوشادوش مردش میرقصند، شیشه قلبش را نشانه میگیرد! نگاه مرد روی لیلیزاد و دستانش به روی دیگری میلغزد… .
مقدمه:
امواج تار به تار موهایم را آرام کردهام؛ تو بیا و در آن پاروزنی کن. لبخندم را قاب کردهام، تو بیا و آن را از دوباره نقاشی کن. چشمانم را حکم دادهام، جز “تو” برای هیچی توفان نمیشوند؛ تو بیا و پای آنها را مُـهر کن… مُهر کن آنها را با غنچه داغ لبانت! بازوانم زِ قید آستینها رها شدهاند. تو بیا و طراحی کن به روی سپیـدترین کاغذ دنیا! تو بیا و میهمانشان کن به طرحی، به طرحی با قلم سرانگشتانت. قلبم را خانه تکانی کردهام از جز “تو”. تو بیا و در آن فرمانروایی کن. اصلاً تو بیا و در جنگل موهایم یا دریای چشمانم، کویر لبانم و یا دشت دستانم… تو بیا و سلطان باش بر تمام من!
وقتی نیستی ز خودم سیر میشوم
مثل غروب جمعه دلگیر میشوم
هر روز یک خرابه به دوشم کشیده است
هر شب به ذوقِ دست تو تعمیر میشوم
مردِ غریبه ایست که از خویش میرَمد
وقتی به ذهنِ آینه تصویر میشوم
دیوانه – گیج – عاشق – حواسپرت
اینطور پیشِ جامعه تعبیر میشوم
از یک غرورِ محض به اشباع میرسم
وقتی به جُرم عشق تو تحقیر میشوم
یخ بست سینهام – کمکم کن ای آفتاب
دارم در انتظار تو تبخیر میشوم
ای بی هراس – تکیه به فردا نکن که من
کم کم برای دیدن تو دیر میشوم.
***
چشمانش از تکههای پاره پاره شده دامن اسکاتلندی محبوباش که در گوشه به گوشهی اتاق خودنمایی میکرد، به روی عقربههای ساعتِ کج شده روی دیوار کشیده شد. پلکهایش را محکم به روی زشتی و زیباییهای دنیایش فشرد و دستش را مالشگونه به روی ناحیه مورد هجوم درد، به گردش درآورد. به ملحفه چنگ انداخت که رنگش از سفیدی به سرخی نجسی مایل گشته بود و تن رنجورش را از تخت دو نفرهشان جدا کرد.
احساس حقارت از قدم برداشتن، نفس کشیدن و سرِ افتاناش پیدا بود.
"برای دانلود، روی متن کلیک کنید"
بسمه تعالی?
نام رمان: گابلین ( دیدارتقدیر2 )
نویسنده: سحر صادقیان
ژانر: ترسناک_تخیلی
ساعت پارت گذاری: نامعلوم
هدف:
هر هیجانی انتهایی داره اما هیجانی که هنگام نوشتن به من دست می ده، پایان ناپذیره!
مقدمه:
ماورای باورهای ما
ماورای بودن و نبودنهای ما
آنجا دشتی است فراتر از حد تصور
آنجا تو را خواهم دید...
خلاصه:
به صدای خش- خش برگها و هوهوی باد پاییزی اعتنا نکن! آن قدر در برابر ترسها مقاوم شدهای که زوزهی گرگهای بیابان هم تو را نترساند. آن گاه که تنها و بی کس در میان مردمان عجیب و غریب این کرهی خاکی قدم میزنی و کسی تو را نمیبیند، همان گاه که او را میبینی و دیگران نمیبینند، نترس؛ زیرا آنجا شهر اجنیان است و تو یک انسان نسبتا معمولی!
سخن نویسنده:
ژانر رمانم از سری اول فرق داره یعنی کلاً از این رو به اون رو شده چون وارد زندگی یه فرد دیگه شدیم. این بار داستانمون حول محور زندگی دلسا هستش از همین جهت راوی قصه هم خودِ دلسا هست. به عزیزانی که سری اول رو نخوندن پیشنهاد می کنم برای خوندن این رمان به جلد اول مراجعه کنید. خواندن این رمان ذهن باز و تخیل قوی می طلبد!
"برای مطالعه رمان، روی متن کلیک کنید"
به نام خالق زیبایی
نام رمان: سخاوت ماندگار
نویسنده: ف. افتخاری
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
زمان پارت گذاری: نامشخص
??خلاصه:??
زمانی که برادری برای نجات جان هم خونش بیمهابا همه مخاطرات را به جان می خرد، مردی به ظاهر عاشق برای هم آورد نشدن با مشکلات پیش رو، و از بیم پذیرش مسئولیتی که در انتظارش است برای نیل به آرامش در شرایطی سخت و دشوار بیملاحظه عمل میکند. اما در جایی دیگر که فراز و فرود تپنده خطوط میرفت تا مسیر مستقیم را در پیش بگیرد و آواز جدایی از کالبد سر دهد تپشهای سرشار از محبت و احساس به رگهایی پیوند میخورند که در آن دم، امید به حیات جایش را به وداع با ممات داده است.
آیا او می تواند به کسی که در اوج دلباختگی عشق نافرجامی را برای او رقم زده است، دوباره اعتماد کند؟
آیا می تواند پایه های احساس رقیقش را بر عشق بی تکلّف جدیدی بنا نهد؟
??مقدمه:??
بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن، چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم...
توهمه رازجهان ریخته درچشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
یادم آید تو به من گفتی:
از این عشق، حذر کن!
لحظه ای چند براین آب نظر کن
آب، آیینه عشق گذران است
توکه امروز نگاهت به نگاهی، نگران است
باش فردا، که دلت با دگران است
با تو گفتم:
حذر از عشق، ندانم
سفر از پیش تو هرگز، نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
توبه من سنگ زدی، من نرمیدم، نگسستم
بازگفتم: که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق، ندانم
سفر از پیش تو، هرگز نتوانم، نتوانم…!
یادم آید که دگر، از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم، نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده، خبرهم
نکنی دیگر از آن کوچه، گذرهم
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
?(خلاصه ای از شعر فریدون مشیری) ?
*نیل: رسیدن*
"برای مطالعه رمان، روی متن کلیک کنید."
نام کتاب: گالا
نویسنده: Q.S.Gala کاربر نودهشتیا
مترجم: F.asgari110 و Q.S.Gala
ژانر: عاشقانه، تخیلی
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمی نسب
طراح جلد: Fa.m
تعداد صفحه: 65
تهیه شده در انجمن نودهشتیا
Summery:
Gala a warrior girl that because of her special ability lost hee parents and her grandfather and for save her aunt, she hid her love and killed her feelings and…
خلاصه:
گالا دختری مبارز که بخاطر توانایی خاصش پدر و مادرش و همچنین پدر بزرگشو از دست داد و برای نجات عمه اش حاظر شد که عشق شو نسبت بهش مخفی و احساساتش رو میکشه کنه برای همیشه و… .
"برای دانلود رمان روی متن کلیک کنید"