سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

رمان زعم زرد، نویسنده | زهرا زنده دلان کاربر انجمن نودهشتیا

نام رمان: زعم زرد

نویسنده: زهرا زنده دلان

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

خلاصه:

ترانه دختر منزوی و گوشه‌گیری، بنا به دلایلی و به اجبار مادرش مشغول به تحصیل توی دانشگاه تهران میشه. توی این محیط به شدت آزاردهنده با پسری آشنا میشه که با همه‌ی کسایی که توی زندگیش دیده فرق داره؛ کیارشی که خودش...

«داستانی براساس واقعیت در مورد بچه های طلاق و کودک آزاری»

 

مطالعه‌ی رمان زعم زرد


رد پای گرگ | فاطمه زهرا ربیعی کاربر انجمن نودهشتیا

نام رمان: رد پای گرگ

نویسنده: فاطمه زهرا ربیعی

ژانر: جنایی، عاشقانه

 

خلاصه: 

برف همیشه جزء دوست داشتنی‌های بچه‌ها بوده.

مخصوصاً اگر آن بچه در مرز شانزده سالگی اسکی را از بر باشد و تمام ذوقش هم حضور پرتحسین پدرش باشد.

اما همین برف دوست داشتنی می‌تواند به کابوسی سرخ تبدیل شود.

با یک تغییر کوچک...

چشم‌های پرتحسین پدر که این بار با وحشت به مردی اسلحه به دست خیره است و... شلیک و ایستادن زمان و فریاد پسر که در گوش خودش زنگ می‌زند و از خواب می‌پرد.

کابوسی نوزده ساله که هیزم به هیزم آتش انتقام برافروخته و مردی که شعله می‌کشد... و عشقی که سر بزنگاه هدف انتقام می‌شود!

شلیک و مرگ عشق، یا غلاف کردن اسلحه و با فریاد از خواب پریدن تا ابد؟

دوراهی بین مرگ، و نفس کشیدن فاقد زندگی...

 

پی‌نوشت: لوکیشن رد پای گرگ توی کشور روسیه، شهر سن پترزبورگ هست. یسری سکانس‌ها به شکلی هستن که توی ایران امکان پذیر نیست، و به همین خاطر این رو مد نظر داشته باشید.

 

بخشی از رمان:

پالتویش را روی دوشش جلو کشید. پیپ را بین لب‌هایش گذاشته، فندک را رویش گرفت و مزه‌ی توتون در دهانش پیچید. دودش را بیرون داد و پشت بندش کام دیگری گرفت.

مدام اسم لئون و آمانویل در ذهنش می‌چرخید و می‌چرخید و پرخشم‌تر برف‌ها را زیر پایش له می‌کرد.

درِ اصلی عمارت باز شد. ورود ماشین میخائیل، وکیلش که نقشی بیشتر از یک وکیل داشت توجه‌اش را جلب کرد. پُک دیگری به پیپ زد و بی‌توجه به حضور او، میان درخت‌ها قدم زد.

میخائیل از ماشین پیاده شد و خواست به سمتش برود که قامت بلندش میان درخت‌ها گم شد. دسته‌ی سامسونتش را در دست فشرد. آبشار یخ‌زده‌ی وسط باغ را رد کرد و پله‌های ورودی را بالا رفت. مقابل در که ایستاد، یکی از بادیگاردهای کنار در با احترام گفت:

- خوش اومدید.

سری در جوابش تکان داد. گردن چرخاند و با دست به جایی که درخت‌ها در هم گره خورده بودند و از برف پوشیده شده بودند، اشاره کرد.

- پاشا خان رو صدا می‌کنی؟

- آخه گفتن کسی مزا...

 

مطالعه‌ی رمان رد پای گرگ


دانلود داستان کاراگاه لوکان نودهشتیا

دانلود داستان کاراگاه لوکان نودهشتیا

دانلود داستان کاراگاه لوکان نودهشتیا

رمان ماجراجویی، معمایی
خلاصه: کاراگاه لوکان آوُردریچل، مرد اصیل آمریکای که درگیر قتلی مرموز شده، قتلی که کوچکترین آثار جرمی در آن دیده نمی‌شود. لوکان، کاراگاه پرونده مامویت دارد تا قاتل را پیدا کرده و مجازات کند.

 

مقدمه: قتل! یک واژه سه حرفی که چندیدن حس را در انسان به غلطیان می‌اندازد. کشته شدن یک انسان، به دست انسانی دیگر، می‌تواند باعث درگیر شدن افرادی بیگناه در آن شود.

پیشنهاد ما
رمان ثمره‌ی دوست داشتنی | یاسمن.خ کاربر نودهشتیا
رمان روشن‌ترین سفید|ماهین00 کاربر انجمن نودهشتیا

یکشنبه_ پنجم ژانویه
باد سرد زمستانی در خیابان‌های همیشه خلوت این محل می‌پیچید. گویی ساکنین این محل، فقط و فقط مشتی دیوانه زنجیره‌ای بودند. هرازگاهی صدای جیغ و قهقهه جنون آمیزشان، سبب پر زدن کلاغ‌های سیاه و بد ترکیب از روی شاخه‌های کشیده و عریان درختان میشد.
پرستار بازوی پوشیده شده‌اش زیر آن پیراهن بلند و کفن مانند را محکم در دست گرفته بودند و به سمتی می‌کشاند. جا زدن سرگرد پلیس به عنوان دیوانه و آوردنش به یک تیمارستان دور افتاده در خارج از شهر، زیرکانه‌ترین کاری بود که از دستشان بر می‌آمد. ذهنیت خوبی بود، هرکس که قصد جان این سرگرد را کرده باشد، مسلما نمی‌تواند حدس بزند او را در یک تیمارستان مخفی کرده‌اند، آن هم جای یک دیوانه! به صورتی، همه از سلامت وی اطمینان داشتند.
در همین زمان، هزار کیلومتر به سمت شرق، در دل شهر نیویورک و زرق و برق آنچنانی‌اش، نیروهای پلیس با لباس مبدل جلوی یکی از هتل‌های موجود در آنجا کمین کرده و انتظار دو نفر را می‌کشیدند.


دانلود داستان کاراگاه لوکان

رمان مخمور شب | N.a25 کاربر انجمن نودهشتیا

 

نام رمان: مَخمورِ شَب 

نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25)

ژانر: عاشقانه_ اجتماعی

هدف: اعتماد بعضی وقت ها تیشه به ریشه انسان می‌زنه. بعضی از قربانی ها گناهی ندارن اما با اعتماد بی‌جا به یک دوست توی منجلابی اسیر می‌شن که خروج از اون یه اراده قوی و شاید یه دستِ قدرتمد می‌خواد.

خلاصه:

در گیر و دار های ریسمانِ سرنوشت، گره ای کور به نخِ سرونوشت دختری افتاد و گولِ گودالی عمیق را خورد... گودالی که همانند باتلاق، شب به شب او را بیشتر در خود می‌کشید و چاره اش دود کردن شب ها بود...

دودی که در مِه شب غرق شده و گرهِ سرنوشت، از تاریکی بحره برد و نخ های دیگری را بهم گره زد...

نخ های که یکی از جنس باروت و دیگری جرقه بود. جرقه ای که خود به باروت آتش انداخته نمی‌دانست به زودی با گره‌ی سرنوشت تلاقی خواهد کرد...

مقدمه:

در آن پس کوچه های تاریک، میان رقص نورِ شب تاب ها و واژگونی قاصدک های دل‌شکسته، کدامین نگاه تار های رقصده‌ی موهایم را میان انگشتان باد، شکار کرد؟

هنگامی که جام تنهایی را به دست گرفته و به هم‌نشینی نگاهِ بی فروغ ماه می‌نوشیدم، کدامین دست جامِ مرگ را از میان انگشتان تکیده ام بیرون کشید؟!

سرمایی که قلبم را به تکه یخی سنگی بدل کرده بود، با کدام جوانه‌ی عشق در هم شکست و جانم را میان چنگال های آتیش سپرد؟!

وقتی ستاره های دلگیری تک تک، چراغِ خانه‌شان را به رویم خاموش می‌کردند تا مهمان نشوم و طره ای نور، با بی‌رحمی درب را به رویم می‌کوبید، کدام دلی درش را به رویم گشود و پذیرای روح ترک خورده ام شد؟

شب بود و جام و ساقی‌ ای که بی منت جام پر می‌کرد تا پیک پیک به نظاره‌ی رخ ماه، ماه بنوشم...

سگ های ولگرد که همانند من طرد شده ای مغموم بودند می آمدند و خرمان خرمان رقصنده‌ی شب می‌شدند و واق واق های‌شان را آهنگ آن شب مخمور می‌کردند...

بزمی به پا می‌شد و در نگاه خیسم چه خوش انعکاس می‌شدند... بزمی که مرا بَد خمار آن شب ها می‌کرد!

خماری که مخدرش نگاه او، زیر دلبرانه های ماه شد...

 

بخشی از رمان:

نگاهم ماتِ دودی بود که رد حضورش، در خفگی هوا محو می‌شد. سیگار را میان لب هایم اسیر کرده و کامی عمیق گرفتم. آن‌قدر عمیق که موجی از سرفه، گلوی خشکم راز احاطه کرد! دود را بر خلاف توفان گلویم، با آرامش خارج کرده و نفسی آسوده کشیدم.

به سیگاری که دود شده بود نگاهی کردم و از تراس پایین انداختمش. آتش سرخ رنگش هر لحظه تیره تر و در انتها اسیر خاموشی شب شد.

با شنیدن صدا های همیشگی، شال بافتنی‌ام را دور شانه هایم محکم تر کرده و به اتاق بازگشتم.

خود را بر تخت رها کرده و برای خلاصی از شنیدن آن صدا های بلند، هدفون را بر گوش هایم حصار کردم. طره ای از موهای بلندم را دور انگشت تاب می‌دادم و زیر لب همراه آهنگ، زمزمه می‌کردم.

با وجود صدای بلند آهنگ، باز هم صدای شکستن ظروف به گوش می‌آمد! با باز شدن ناگهانی در اتاق، بی‌خیال نگاه به مادر دوختم. سمت کمد رفت و ساکی خارج کرد. کلافه غلتی زدم و پشتم را به او کردم! صدای فریاد هایش از سَد بلند موسیقی فراتر می‌رفت و توی گوشم زنگ می‌زد:

- من یه لحظه دیگه هم توی این خونه نمی‌مونم! 

ساک را گوشه ای از تخت من پرت کرد و همان‌طور که پُرش می‌کرد، ادامه داد:

 

مطالعه ی رمان مخمور شب


دانلود رمان من اشتباه نودهشتیا

دانلود رمان من اشتباه نودهشتیا

دانلود رمان من اشتباه نودهشتیا

دانلود رمان طنز
خلاصه: همزادت رو تا حالا دیدی؟ اگه یک روز زندگیت با زندگی همزاده عوض بشه، چیکار می کنی؟! اصلا به طرز زندگیش فکر کردی؟ فکر می کنی از زندگی خودت راضی تر باشی یا زندگی اون؟ فکر می کنی اون از زندگی تو بیشتر خوشش بیاد یا زندگی خودش؟

 

مقدمه:
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد
من فکر می کنم…
من فکر می کنم…
من فکر می کنم…
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود.
بخشی از شعر دلم برای باغچه می سوزد
(فروغ فرخزاد)

پیشنهاد ما
رمان مَخمورِ شَب | N.a25 کاربر انجمن نودهشتیا
رمان امواج عشق | Fatika کاربر انجمن نودهشتیا

دوست داشتم چشم هام رو ببندم اما سک سکه های مکرر این اجازه رو بهم نمی داد. کم کم داشت اعصابم خورد می شد که صدای موزیک مزخرف گوشی هم اضافه شد و باعث شد عصبانیتم دوبرابر بشه.
سینا که نسبت به من و کیانوش حال بهتری داشت به سختی خودش رو به سمت گوشی کج کرد و برش داشت، برای این که ذهنش بتونه تجزیه کنه و تشخیص بده که چه کسی پشت خطه، همینطور گیج و منگ به صفحه گوشی زل زده بود، یهو از جاش پرید و سیخ نشست، و حرفی زد که من هم نه تنها سیخ نشستم،  بلکه حال هم از سرم پرید.
– داداشته، پدرام!
رنگ پریده‌ی خودم رو احساس کردم. از شدت وحشت به پشتی صندلی چسبیدم، با لکنت زبان و من من کنان گفتم:
– اَ… اَ… الان… من چی بگم… بگم بهش با… با این… صدا؟!
سینا سعی کرد اوضاع رو بدست بگیره، برای همین دستش رو به نشانه ی سکوت روی لب هاش گذاشت و آروم گفت:
– هیس!
گوشی رو روی گوشش گذاشت و جواب داد:
–  بله؟
– …
–  سلام علیکم آقا پندار. خوب هستین ان شاء الله؟
از دیدن حالات صورت سینا و تغییر لحن ناگهانیش خنده ام گرفته بود، کیانوش هم با چشمانی خمار و دهان باز به سینا زل زده بود. کیانوش گیج تر از قبل پرسید:
– این جا چه خبره؟!
خنده ی من و سوال های کیانوش باعث می شد تا سینا موقع حرف زدن با پندار تمرکزش رو از دست بده، به همین دلیل با ایما و اشاره برای هردومون خط و نشون کشید و بعداز چشم غره رفتن، با دستپاچگی گفت:
–  پدرام؟! آها خوابه، از دانشگاه که اومد دور از جون شما مثل خِل چسبید به زمین!
کفری نگاهش کردم که باعث شد اینبار اون بخنده و نیشش رو برام باز کنه.
–  نه خوب چرا گوشی رو بدم بهش، الان بیدارش می‌کنم میگم برگرده خونه.

 

دانلود رمان اشتباه


رمان ترس از ارتفاع/MOBINA.Hکاربر انجمن نودهشتیا

Negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%

 طاها زند - شخصیت اصلی رمان ترس از ارتفاع

 

PicsArt_01_03_01_26_40.jpg

                             به نام او

نام رمان: ترس از ارتفاع

نویسنده: MOBINA.H (مبینا حاج سعید)

ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی

زمان پارت گذاری: نامعلوم

هدف: زندگی ما انسان ها توی این روز ها، همیشه و همه جا روی پول می‌چرخه اما نرسه روزی که آدم ها رو با پول خورد کنیم، بشکنیم، بخریم، ببریم، بدوزیم!

مقدمه:
رویاهای زیادی بود که از دست دادیم.
روزهای زیبایی بود که نابود کردیم.
عشق های پاکی بود که آن‌ها را شکستیم.
و لالایی های کودکانه ای بود که با بی‌رحمی، شعر مرگ خواندیم.
و در آخر!
چشم ترسیده ای بود که بی‌تفاوت از کنارش گذر کردیم.
تا کجا به سوی نابودی خواهیم شتافت؟
تا کجا کشتی های رویاهای یکدیگر را غرق خواهیم کرد؟
تا کجا قرار است تیر کمانی به دست گرفته و قلب آدم ها را نشانه بگیریم؟
تا کجا؟ تا کجا باید از ترس ارتفاع، خود را از بلندی پرت کنیم؟

خلاصه:
این روز ها، زندگی همه امان با پول سر و کار دارد. یکی خوب ازش استفاده می‌کند و دیگری، نه! داستان ما، داستان سرنوشت دو شخص است که هر کدام، به نحوی تقدیر آن ها را بازیچه‌ی پول کرده.

پول؛ چه واژه‌ی ترسناکی!

 

بخشی از رمان:

نفس عمیقی کشیدم. همه ی لباس ها رو داخل کیفم ریختم و در کشوم رو باز کردم. کیف پولم رو بیرون کشیدم و دستی به کارت عابر بانک هام کشیدم و پول ها رو شمردم. واسه یه مدت بس بود.
چپوندمش توی یه جای کوله ام که هیچکس به ذهنش نمی‌رسید.
ساکم رو از زیر تخت بیرون کشیدم؛ کوچیک و جمع و جور بود. کتاب‌های دانشگاه و هر چی که فکر می‌کردم به دردم می‌خوره برداشتم.
پالتومو تنم کردم، صدای تق- تق کفش های عمه خانوم روی سنگ های مرمری سالن رو به رو خیلی رو مخ و استرس آور بود.
کوله ام رو روی دوشم انداختم و کلاهم رو درست کردم.
نگاهی به گوشیم کردم و منتظر موندم.
با پیام روشنک نگاهم و بهش دوختم «آماده باش.»
سری تکون دادم و نفسم و محکم بیرون فرستادم. گوشیم و فرو کردم توی جیب بزرگ پالتوم و در بالکن رو باز کردم.
دستم و گذاشتم روی میله هاش و رو به جلو خم شدم.
نگهبان ها توسط روشنک و داداشش احسان و رفیق هاش غیب شده بودن.
پام رو از روی میله بردم اونطرف و دقیقا روی ارتفاع قرار گرفتم.
ارتفاعی که به خاطر عمه خانوم و برادر زاده ی احمقش شیش سال پیش ازش پرت شدم پایین و من هیچوقت فراموشش نمی‌کنم که با چه بیرحمی به من گفت که تقصیر خودم بود!

 

مطالعه‌ی رمان ترس از ارتفاع



رمان پادشاه جادهها | زهرا رمضانی کاربر انجمن نودهشتیا

_%D8%B9%DA%A9%D8%B3_%D9%86%D9%88%D8%B4%D

جیران کامروا - شخصیت اصلی رمان پادشاه جاده‌ها

به نام پروردگار سرعت

نام رمان: پادشاه جاده‌ها

ژانر: عاشقانه، معمایی

نویسنده: زهرا رمضانی

ساعت پارت گذاری: شنبه ها یک پارت

 

خلاصه: تو پادشاهی! پادشاه جاده‌های خیابانی! کسی که از تحسین و تشویق لذت می‌برد، هیچ چیزی را والاتر از تحریص و تشویق نمی‌بینی و همین قدرت توست.

عطش داری... 

عطشی از جنس سرعت تا مرز جنون! جنونی که در آن جز لذت چیزی ندارد.

 تو اقناع می‌شوی وقتی جنون سرعتت فوران می‌کند، اقناع می‌شوی وقتی دیوانه‌وار در خیابان ها می‌رانی. 

 

اما روزی این جنون مخمور کننده‌ات، جوری فروکش می‌کند که تو می‌مانی؛ آیا می‌توانی دوباره به گذشته پر قدرتت برگردی یا نه!

مقدمه: 

 

من تشنه‌ام! 

نه اشتباه نکن! آب نمی‌خواهم. 

تنها برطرف کننده تشنگی من، سرعت است. 

من اشتیاق دارم.

نه اشتباه نکن! عشق نمی‌خواهم.

تنها برطرف کننده اشتیاق من، غرّش است.

من پادشاه‌ام!

نه باز هم اشتباه نکن! من تاج نمی‌خواهم.

من دیوانه وار سرعت را می‌خواهم.

من پادشاه جاده‌ای هستم که همه در حسرت آن مانده اند. 

سلطانی هستم که همگان را به شگفتی وا می‌دارم و همین برایم کافیست. 

سرعت را می‌پرستم و اشتیاقم را عبادت می‌کنم.

 

آری من همینم، پادشاهی از جنس جنون!


بخشی از رمان:

قدرت، اقتدار، لذت، عطش، سرعت!

لبخند جنون آمیزی، روی لب های همیشه صامتش پدید اومد. 

همین بود، جوینده? کلماتی که همیشه روبروی چشم‌هاش قرار داشت و به راحتی به دستش می‌آورد؛ چون اهتمامی از قماش جنون داشت. لبخندش هر لحظه پررنگ تر می‌شد تا وقتی که تمام دندون‌های سفیدش زیر او ماسک مشکی به نمایش در اومد.

مکان مسابقه، بین درخت های سر به فلک کشیده و سرسبز شهرشون بود، وقتایی که آزادی بیشتر یا سختی زیاد می‌خواستن مهمون این جاده‌های خاکی می‌شدن و این پادشاه بود که عاشق مسیر صعب العبور و دشوار بود.

آدامس اکالیپتوس رو داخل دهنش انداخت و همون‌طور که مشغول جویدن شد، به دختری که وسط جاده? خاکی ایستاده بود و پرچم سیاه و سفید مسابقه به دستش بود خیره بود.

پاش رو، روی پدال گاز گذاشت، صدای غرش اگزوز، لذت رو به تمام سلول های خونیش تزریق کرد. 

صدای تشویق و تشجیع، گوشش رو پر کرده بود، در اون میون آهنگ بیس‌داری توسط طرفدارهاش گذاشته شده بود که هیجان مسابقه رو چندین برابر کرده بود.


مطالعه‌ی رمان پادشاه جاده ها


معرفی و فروش کتاب پرواز | معصومه فردی کاربر انجمن نودهشتیا

wabg_5bsb_img-20210205-wa0007.jpg

??نام کتاب: پرواز
? نویسنده: معصومه فردی
??نوبت چاپ: چاپ اول-1399
?? قیمت: 114000 تومان
??جهت سفارش مشخصات ذکر شده را به خصوصی من « @N.a25 » ارسال کنید.

??نام و نام خانوادگی:
??آدرس دقیق:
??کد پستی:
??چند جلد:
??شماره همراه خریدار

 


رمان تبهکار دلباخته | a_s_t & nil_pr کاربر انجمن نودهشتیا

رمان تبهکار دلباخته 

امروز:4 اردیبهشت 1400

به قلم:nil_pr و a_s_t

ناظر: @Madi 

ویراستار: @negar_84

خلاصه رمان:

شیدا بودن فردی که نیمه دیگرت نیست، پیوسته غلط‌انداز نخواهد بود. ثانیه‌های قلبم در انتظار تو نفس می‌کشند؛ منتها اهریمنی بی‌فروغی و من مهری که طلوعش باشکوه است. در قلبم احاطه می‌شوی و همرنگ منی می‌شوی که تو را فردی با لقب دلباخته صدا می‌زند. شاید آداب و رسوم جهانم با هستی‌ات مانند سکه‌ای باشد که با شیر درنده‌اش و باریکه‌ای از خطش صفحات دلمان را به هم گره بزند؛ ولیکن سمیره‌های موازی هم راضی به جداشدنمان نیستند. می‌دانم روزی می‌رسد که به هم باز خواهیم گشت که من و تو، می‌شویم واژه‌ای به نام «ما»


بخشی از رمان:

زیر بارون تند و سرد پاییزی می‌دوییدم. لباسام کاملا خیس شده بود. انگار این مسیر و بارون قصد تمومی نداشت... دیگه جونی برام نمونده بود. با پانزده دقیقه تاخیر و لباس های کاملا خیس روبه‌روی برج ایستادم، نفس عمیقی کشیدم. با ناامیدی وارد ساختمان شدم. نگاه های متعجب مردم روی من بود ولی خب منم آدمی نبودم که حرف مردم برام مهم باشه، بخاطر همین خودم رو به بیخیالی زدم؛ بعد از صحبت کردن با رسپشن، به سمت آسانسور رفتم، وارد شدم و دکمه طبقه ششم رو فشار دادم و منتظر شدم. پس از این‌که آسانسور ایستاد، مستقیم به اتاق عمو رفتم. دیگه امیدی به این کار نداشتم،آخه کی منو استخدام می کرد؟! مطمئنا عمو به برادرزاده عزیزش سخت نمی‌گرفت، اما با این حال استرس گنگی در وجودم بود. بعد از این‌که از منشی اجازه ورود گرفتم، در زدم و داخل شدم؛سلام بلند بالایی دادم. عمو که مشغول کار بود و سرش پایین بود، جواب سلامم و داد. وقتی سرش رو بالا آورد گفت:

-میبینم موش آب کشیده شدی!

شونه ای بالا انداختم.

-وقتی داداشت برام ماشین نمیخره منم مجبورم با این سروضع بیام برای مصاحبه کاری!

-حالا حرص نخور عمو جون؛ پارتیت کلفته؛ از فردا آزمایشی بیا ببینم میتونی از پس کار بر بیای یا نه؟! 

-مرسی خان عمو


مطالعه‌ی رمان تبهکار دلباخته


معرفی و فروش کتاب رسپینا | زهرا تیموری کاربر انجمن نودهشتیا

mfo3_img_20210121_141502_310.jpg

??نام کتاب: رسپینا

? نویسنده: زهرا تیموری 
??نوبت چاپ: چاپ اول-1399
?? قیمت: 70000 تومان
??جهت سفارش مشخصات ذکر شده را به خصوصی من « @N.a25 » ارسال کنید.

??نام و نام خانوادگی:
??آدرس دقیق:
??کد پستی:
??چند جلد:
??شماره همراه خریدار