سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

رمان احیای نبض | ...sanaz کاربر انجمن نودهشتیا

«به نام خداوند جان آفرین»

نام رمان: احیای نبض

نویسنده: ساناز شکرالهی 

ویراستار: @sna.f

ناظر: @anonymous0

ژانر: اجتماعی

زمان پست‌گذاری: ساعت 4 عصر

هدف از نوشتن رمان: تشویق مردم به پرکردن کارت اهدای عضو و علاقه به نویسندگی

خلاصه رمان: داستان درباره دختری به نام نیکا هست که توی خانواده ای زندگی می کنه که پر کردن فرم اهدای عضو رو یه کار ضروری میدونن. خب...  تا اینجا خوبه.... اما مشکل اصلی اینجاست که اونها دوست دارند نیکا هم اینکار رو انجام بده اما نیکا به شدت از پر کردن فرم اهدای عضو تنفر داره. اون سالها قبل برادرش رو از دست داده و فکر می کنه به خاطر داشتن کارت اهدای عضو برادرش ، تلاش زیادی برای زنده نگه داشتن اون نکردن. نیکا نمیخواد که کارت اهدای عضو رو پر کنه اما غافله از اینکه سرنوشت بازی دیگه برای اون رقم زده....

مقدمه: مبادا چند ساعت دیرتر به زندگی کردن فکر کنید!

باید تاخت... باید دل به دریا زد... باید کرد آن کاری را که باید!

باید خواست تا بشود. هیچ چیز در این زندگی آنقدر سخت نیست که هیچ وقت حل نشود. هیچ چیز آنقدر تلخ نیست که رد نشود. هیچ چیز آنقدر بد نیست که خوب نشود. هیچ چیز آنقدر بعید نیست که عشق نشود...

 

مطالعه‌ی رمان احیای نبض


رمانِ جادو آنتن نمیده! | Bluegirl کاربر انجمن نودهشتیا

نام رمان: جادو آنتن نمیده! ? 

نویسنده: الهام جعفری ?

ژانر: فانتزی، عاشقانه، طنز   مکتب: سورئال ?

خلاصه: جادوگری که خود را در مغزِ یک پیرزنِ کودن پیدا می‌کند. از شمردن فکرهای پیرزن کودن به ستوه می‌آید و بلاخره امروز تصمیم به فرار می‌گیرد. اما این‌ها پایان راه نیست... چه کسی و به چه علت او را در مغز پیرزن حبس کرده است و چه اتفاقاتی خواهد افتاد؟! ?

بخشی از رمان:

- چرا باید نابغه‌ای مثل من توی بدن یه پیرزن کودن گیر بیفته؟!

روزِ هفت شنبه و ساعت 25:00 به وقتِ جادوگران بود. سوسوی نورِ ملایمِ خورشید که از جای رویش موی پیرزن درون مغز می‌تابید، فضای مغز را مانند یک پیست رقص نورانی کرده بود. شاید سلول‌ها هم رقاص‌هایش بودند!

کتابی را که جلوی پایت بود، به سمتی پرتاب کردی. سلول‌ها، با کفش‌های چوبی‌شان که حال اسفنج‌وار شده بود و جیر جیر می‌کرد؛ روی خون‌های غلیظ و لخته شده قدم‌رو می‌رفتند. با کله‌های تاس‌شان که مانند یک قابلمه‌ی مسیِ نو بود؛ افکارِ توده مانندِ پیرزن را کشان کشان می‌بردند. تو آن افکارِ زنگ‌زده را مانند یک تابوت با لاشه‌ی گندیده تصور می‌کردی.

همان لحظه، سلولِ هفت که مانند همیشه مشغولِ چشم چرانی بود؛ از جمعِ سلول‌ها بیرون زد. او بر خلاف بقیه‌ی سلول‌ها، موهایی فر داشت که به شرشره‌های بادبادک می‌مانست. کله‌اش را گرداند و گرداند تا نگاهِ تو را شکار کرد. چشم‌ها و لب‌هایت را محکم بر روی هم فشردی و نگاه از چهره‌‌اش گرفتی. ترجیح می‌دادی از منظره‌ی توالت پیرزن لذت ببری تا اینکه گرفتارِ آن بی‌مزگی‌های سلولِ هفت بیفتی. اما دیر شده بود؛ زیرا او خط فرضیِ مشخصی برای خود ساخته بود که مستقیم به تو می‌رسید و هر قدم که جلوتر می‌آمد، صدای تاپ تاپِ قلبش واضح‌تر می‌شد. همیشه همین‌طور بود؛ تا به تو می‌رسید، قلبش انگار می‌خواست از سینه‌اش فرار کند. مانند تمامِ سلول‌ها طوری قدم برمی‌داشت که پاهایش را از دو طرف بالا می‌آورد و کف دست‌هایش را به کناره‌هایشان می‌کوبید.

با صدای نازکی که لوم لومِ ضعیفی داشت، گفت:

- ویدور، میشه پلهوی غم بغل بگیری نه زانوی غم؟

لوم لومِ صدایش بابت زبان بسیار درازش بود که تلاش می‌کرد آن را درون لپ‌هایش جمع کند. همان لحظه، دستبندی که در دستش بود، نورِ آبیِ ملایمی پخش کرد و با صدای نسبتاً خشنی گفت:

- «دیکشنری سلول‌ هفت به ویدور، نسخه‌ی هزارم تقدیم می‌کند. پهلو درسته کودن!»

دست‌هایت را از دور زانوهایت باز کردی و چنگی به موهای مشکی‌ات زدی. سلول هفت هم گومب گومب، مشت روی دستبندش می‌کوباند تا خفه شود.

مطالعه‌ی رمان جادو آنتن نمیده


رمان همزادگناه | FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا

 

negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%

 

نام رمان: همزادگناه

نام نویسنده: فاراکس

ژانر: تخیلی، عاشقانه، ترسناک 

هدف: پرداختن به اخلاق و روحیات آدمی

خلاصه رمان:

ماه در آسمان پدیدار می‌شود.
در نیمه های شب زمین دهن باز می‌کند
و آنها بیرون می‌آیند.
دنیا در آشوبی عظیم فرو می‌رود و دیگر هیچ کس معنی اعتماد را نخواهد فهمید!

و آنجاست که زندگی درد می‌شود و وحشت زندگی... . 

مقدمه:

با غم می‌خندند چون غم خوار ندارند.
و شب را می‌گِریَند، تا صبح خندان باشند.
روز را در پی عشق به این طرف و آن طرف بیمار می‌گردند.

شب و روز در پی عشق اند و از عشق می‌نالند!
در پی آمدن یار اند تا برایش از دلتنگی بخوانند!
تابش خورشید را نمی‌خواهند و از بارش ابر می‌نالند.
از غم دوری و شادی را در غم می‌دانند.
و همان قدر که بی تفاوت اند، برایشان مهم است.



بخشی از رمان:

سرم توی جنگل می‌چرخید. صدای جیرجیرک‌ها، تکون خوردن شاخ و برگ‌ها و گاهی پچ پچ های ریزی به گوشم می‌خورد:
"اون کیه؟" "به ما آسیب میزنه؟" "چشم هاش چرا این شکلیه؟" "نگاش کن" "نه نه این امکان نداره"... .
دست روی گوش‌هام گذاشتم و چشم هام رو بستم. از ته دل جیغ می‌زدم.‌ درد تموم بدنم رو گرفته بود. با سرعت دویدم؛ سرعتی مثلِ باد یا شاید مثلِ حرکت یه شبح!
قطره‌های بارون بر صورتم سیلی میزد و مثلِ نمک، زخم‌های تازه‌ام رو می‌سوزوند! پاهام جِز جِز می‌کرد. تا به خودم اومدم لبه‌ی پرتگاه بودم. روی تکه سنگی الاکلنگ بازی می‌کردم!

سرم رو بالا گرفتم.

نباید پایین رو نگاه کنی؛ نه، نه!
نور شدیدی به چشم‌هام برخورد کرد؛ نوری که هر ثانیه مثلِ میخ، یک جای صورتم فرو می‌رفت. چشم‌هام رو بستم؛ می‌سوخت، می‌سوختم! دردی عظیم در عمق چشم‌هام فرو رفت؛ انگار یکی دستش رو توی کاسه چشم‌هام فرو کرده بود.
جیغ زدم و دست‌هام رو روی چشم‌هام فشردم. سوزش چشم‌هام تا مغز استخونم رو به درد آورده بود... .
روی تکه سنگ تکون ریزی خوردم که باعث شد تعادلم رو از دست بدم. صدای جیغم توی دره پیچید و... .

 

مطالعه‌ی رمان همزاد گناه


سالوادور | mehrang کاربر انجمن نودهشتیا

photo_2021_05_09_01_49_34.jpg

 

نام رمان: سالوادور

نویسنده: mehrang |  کاربر انجمن نودهشتیا

ژانر: عاشقانه-هیجانی

هدف: همیشه زندگی بر وقف مراد نیست! این چیزیه که هممون می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دونیم و خواه ناخواه قبولش داریم؛ اما بعضی ها در عین قبول کردن این موضوع بازم نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تونن تصورشو کنن که شاید برای خودشونم اتفاق بیوفته!

چیزی که مهمه سختی و مقاومته ماست. توی این رمان نه تنها مشکلات برای فردی پیش میاد که یه روز خوابشم نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دید؛ بلکه مقاومت و تلاشش برای زندگی جدید رو هم شاهد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شیم. 

روز های پارت گذاری: نامعلوم

خلاصه: خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تلاطم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جنگم! در برابر روزگاری که بی رحمانه مهره هایش را علیه ام چید...

 

مقدمه:

کنار تو تنهاتر شده ام

از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است

از من تا من تو گسترده ای

با تو برخوردم

به راز پرستش پیوستم

از تو به راه افتادم

به جلوه ی رنج رسیدم

و با این همه ای شفاف

و با این همه ای شگرف

مرا راهی از تو به در نیست

زمین باران را صدا می زند

من تو را...

(سهراب سپهری)

 

بخشی از رمان:

نفس عمیقی کشیدم و قدم های بی رمقم رو از شرکت بیرون گذاشتم. بار دیگه به سمت عقب برگشتم و به ساختمان بلند و بالا نگاه کردم.

 یک منشی ساده نیاز به چه امتیاز ویژه ای داشت که من رو دیده و ندیده رد کرد و گفت صلاحیت کار در شرکتش رو ندارم؟

زیر لب طعنه زنان گفتم:

-خدایا کرمت رو شاکر!

به سمت ایستگاه اتوبوس پا تند کردم، تولد مادربزرگ نزدیک بود و من پول اضافی برای کرایه ی تاکسی نداشتم. پس انداز هام در حال تمام شدن بود و ولخرجی رو برای خودم منع کرده بودم. کی فکرش رو میکرد یه روز دختر فرهاد ایران منش اینطوری قرون به قرون دخل و خرجش رو حساب کنه؟ کسی که حتی معنی پس انداز رو نمی دونست؟ روی نیمکت رنگ و رو رفته ی ایستگاه نشستم. یادآوری پدر قلبم رو منفجر میکرد!

آخه چطور ممکن بود یه مرد بچش رو ول کنه به امون خدا و با یک زن غریبه به دیار غربت بره؟ طوری که هیچ اثری ازش باقی نمونه؟ به بهانه ی قرض و قروض شرکتش همه چی رو فروخت و فرار کرد؛ این بود پدری که بیست و دو سال سر سفرش بزرگ شده بودم؟!

 

مطالعه‌ی رمان سالوادور


رمان سی و هشت روز | somayeh.m کاربر نودهشتیا نودهشتیا

photo_2021_05_09_01_49_34.jpg

 

نام رمان: سی و هشت روز

نویسنده: somayeh59 کاربر نودهشتیا نودهشتیا

 ویراستار: @asal_janam

ناظر: @Madi

ژانر: عاشقانه _ تراژدی _ ماجراجویی _

هدف: من برعکس همه که می‌گویند معلولیت محرومیت نیست می‌خواهم بگویم که اتفاقا معلولیت محرومیت است ولی وقتی یاد بگیری با این محرومیت چه جوری قهرمان و الگو بشی آن زمان است که معلولیت خودش را نشان نمی‌دهد.

 

ساعت پارت گذاری: هرشب

 

خلاصه: شکست نقطه مقابل موفقیت نیست، بلکه بخشی از موفقیت است.

به خودم میگم "قصه عشق در یک کتاب جا میشه؟ تا حالا کدوم رمانی عاشقانه‌ی تونسته قصه عشق رو درست تعریف کنه؟ اون‌وقت دیگه این همه قصه عاشقانه‌ای نوشته نمی‌شد. این همه سطر، این همه مرکب. سالهاست برای نوشتن همین درد نوشته شدن. پس هر عشقی ارزش نوشتن رو داره و برای عشق، قلب عاشق چقدر با ارزشه. نمی‌دونم یه روزی کتابی پیدا میشه که قصه عشق ما رو خوب تعریف کنه، هر سال تولدت یک عالمه دفتر برات جمع می‌کنم. دفترهای عشق‌مون؛ از لحظه‌هامون، از لحظه‌های که دلم از نگاهای می‌لرزه، از لحظه‌های که هربار منو صدا می‌کنی و دلم برات میره، وقت‌هایی که دستم رو می‌گیری، از نفست، ازعطرت، از خنده‌هات هر چیزی که باعث شده من، من بشم؛ این دفتر یه مسیر کوچک از عشق‌مون به طرف تو باشه، نمی‌دونم شاید یه روزی یه کتابی شدن، یه کتابی که ما دوتا و برای اولین بار عشق واقعی رو نشون میده. چه خوب که به دنیا آمدی عشقم، مثل خورشید تو زندگیم، شکر که قلبم رو بوسیدی."


مقدمه:

آرزوجان دخترم؛ مثل اسمت آرزو کن و نگران تقدیر و سرنوشت از پیش نوشته شده نباش! شاید تقدیر شده باشد هر چه توخواستی ! آرزو کن، نه تنها برای خودت که برای دیگران! برای کسی که دو سه کوچه آن سوتر زندگی می‌کند و هیچگاه ندیدی‌اش. شاید او نیز در حال آرزو کردن برای توست. بگذار خوبی بدون پاسخ نماند و بگذار خدا از شنیدن آرزوهایت برای دیگران کیف کند.

آرزو کن ، طوفان به پاکن. هرچه می‌خواهی بخواه ریز و درشت. کوچک و بزرگ. اما یادت نرود خدا راهم بخواه. خدا به این بزرگی ما به این کوچکی فراموش نمیکند، چرا ما به این کوچکی او را فراموش کنیم؟

بزرگترین آرزوی تو کوچک‌ترین معجزه خداست. دخترم الان زمان نشستن نیست مادرت به کمک تو نیاز دارد پس بلند شو...

 

بخشی از رمان:

روی سنگ‌فرش خیابان راه می‌رفت، می‌شمرد، یک، دو، سه... سی‌و‌پنج، سی‌و‌شش... نمی‌دانست ساعت چند است و کجا می‌رود. از وقتی که از خانه خارج شده بود همین‌طور راه‌ رفته و شمرده بود. سرش را بالا آورد و بدون دلیل شروع به سرک کشیدن به ویترین مغازه‌ها کرد، بعد از مدتی خسته شد و دوباره سرش را پایین انداخت و ادامه داد هفتاد.. هفتاد‌و‌یک.. هفتاد‌و‌دو.. صد.. دویست.. سیصد‌و‌هفت.. وقتی به خودش آمد دید همه‌ی مغازه‌ها بسته شده یا در حال بستن هستند، خیابان خلوت و ساکت است.

دیگر از آن هیاهوى خیابان خبرى نبود. تاریکى و سکوت مرگبار شب ترس عجیبى را به تنش انداخت و شروع کرد به تند راه رفتن، بعد از دیدن مردى در گوشه‌ی خیابان دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و شروع کرد به دویدن. اگر کسى او را در آن حالت می‌دید‌ گمان مى‌کرد، از دست کسى فرار مى‌کند، آن‌قدر سریع مى‌دوید که انگار در مسابقه‌ى دو شرکت کرده است. با سرعت عجیبى خواست از چهار‌راه رد شود که سرش گیج رفت و اتومبیلى با شدت او را به گوشه‌ی جدول خیابان پرتاب کرد. صداى ترمز ماشین و پرتاب جسمى به گوشه‌ی خیابان، همراه با فریاد خانمى بلند شد. همه‌ی افرادی که در خیابان بودند به آن سمت آمدند. دخترى در خون خود دست و پا می‌زد. مردم دور راننده و دختر جمع شده بودند. راننده پیرمردی لاغر و کوتاه‌قدی بود که حال و روزش زیاد جالب نبود. از ترس فقط بر سرش می‌زد و خدا را صدا می‌زد.

-مرده ؟

-نه بابا هنوز زنده است.

 

مطالعه‌ی رمان سی و هشت روز


رمان ترومای عشق | پرنیا امیری کاربر انجمن نودهشتیا

photo_2021_05_09_01_49_34.jpg

نام رمان: ترومای عشق

نام نویسنده: پرنیا امیری| کاربر انجمن نود و هشتیا

ژانر: عاشقانه، اجتماعی.

ساعات پارت گذاری: نامعلوم.

هدف از نوشتن: گاهی وقت ها نیاز داریم زمانی بگذاریم برای خواندن و شنیدن نوشته هایی که شاید زندگیمان را متحول کنند، شاید راهی برای شاد بودنمون پیدا کردیم، گاهی باید وقت بگذاریم و فکر کنیم.

مقدمه: نمی‌دونم کجام، نمی‌دونم چیم و نمی‌دونم با بدنم چیکار کنم، فقط می‌دونم می‌خوام انقدر نباشم که واقعا از بین برم؛ چون هر روز به موریانه‌هایی فکر می‌کنم که آهسته و آروم گوشه‌های خیالم رو می‌جوند، کاش تا بی‌خیال نشدم همه چیز درست بشه.

خلاصه: دختری که می‌گفت: « گاهی گذشت می‌کنم، گاهی گذر، معنی این دو تا فرق می‌کنه، بخشیدن دیگران دلیل ضعیف بودن من نیست، اون‌ها رو می‌بخشم؛ چون اونقدر قوی هستم که می‌دونم آدم‌ها اشتباه می‌کنن. » نمی‌تونه اون رو ببخشه، با تمام تلاشی که می‌کنه بخشیدن اون رو بلد نیست و تنها کسی که به اون بخشیدن رو یاد می‌ده، کسی نیست جز یک دیونه! آره عجیبه؛ اما بعضی وقت‌ها دیونه‌ها بیشتر از عاقل‌ها می‌فهمند، حقیقت‌ برای هر دو مشخص می‌شه، دیونه‌ای که عاقل می‌شه و عاقلی که باور می‌کنه، چیزی به نام عشق رو، عشقی که با تعریف اون فرق داشت.

 

بخشی از رمان:

می‌نویسم به امید دیدار، نه فقط برای او، برای همه این را می‌نویسم. آخر نامه‌هایم، نوشته‌هایم و گفته‌هایم از خداحافظ بدم می‌آید. یک طور غریبی است، با اینکه یعنی خدا نگهدارت باشد؛ اما برای من بغض دارد. بغضی که یاداور دست هایست که دیگر لمسش نمی‌کنم، صورتی که دیگر نمی‌بوسمش و حتی نامه‌هایی که دیگر نوشته نمی‌شود؛ پس به جایش می‌نویسم به امید دیدار.

پیش خودم می‌گویم زمین گرد است، کوه که قسمتش نشد به کوه برسد؛ ولی لااقل آدم به آدم می رسد. خودم را اینطور خر می‌کنم، هر کسی خودش را یک طوری خر می‌کند و من اینطور. دلم گرم می‌شود که شاید یک روزی توی خیابان تنه‌مان به هم بخورد، توی مترو صندلی‌ام را بهش تعارف کنم یا حتی کنار میله اتوبوس چشممان در چشم هم قفل شد، کسی چه می داند! برای او هم همین را نوشتم، خندید و گفت:

- امیدوارم؛ ولی می‌دانی که من اینجا و تو آنجا...      

و در نامه بعدی گفت:

- یک شهاب سنگ دارد به سمت زمین می‌آید، احتمال این که از جو رد شود، تکه تکه نشود و درست بیاید و بیفتد روی خانه ما و ما هم در خانه باشیم و کسی نمیرد، بیشتر از آن است که ما روزی همدیگر را ببینیم.

 

مطالعه‌ی رمان ترومای عشق


رمان نارفیق | ساراامینی کاربر انجمن نودهشتیا

zghk_img_20210210_112531_269.jpg

نام رمان:نارفیق

نام نویسنده: سارا امینی(آرا)

ژانر: عاشقانه ، درام ، اجتماعی

ساعت پارت گذاری: نامشخص

خلاصه:داستان درمورد دختری از جنس محبت، لطافت با چاشنی شیطنت ! دختری که کسی از گل نازکتر بهش نگفته ، سختی نکشیده و موسیقی همه ی زندگیشه .اون همه چیز داره ولی یه رفیق نداره که بهش بفهمونه تمام رفقای دنیا نارفیق نیستن ....

مقدمه:

تو این دنیا نا رفیق زیاده و رفیق

کـــــم!

مواظب باشـــید؛

آنقدر مواظب که کلمه ی مواظب هم براش 

بـــــس نیـــست ...

چشماتونو وا کنید ،

نا رفیق دوروبرتون 

زیـــــاده ...

اعتمـــــــــاد نکنــــید،

که فقط خودتون شکستن 

رو با چشــــماتون

میبینید!

بخشی از رمان:

لبخند وسیعی بر روی لبانش جا خوش کرده بود . به جمع گرم و صمیمی ای نگاه کرد که همه و همه برای روز میلادش جمع شده بودند، تا در خوشی اش سهیم باشند .

پدر با عشق رو به او گفت : عزیزم ، شمع ها رو فوت کن .

با همان لبخند به طرف کیک ِ زیبایی با هجده شمع که نشان از سپری کردن هجده سال دارد ، خم شد . در دل آرزویی کرد و بعد از آن شمع ها را فوت کرد . همه برایش دست زدند ، تولدش را تبریک گفتند و به او هدیه دادند. صمیمی ترین دوستش جلو آمد و یکدیگر را خواهرانه در آغوش گرفتند...آنها همدیگر را خیلی دوست داشتند.بخصوص آوا که صادقانه بهنوش را دوست می داشت .مگر می‌شد با آن دل مهربانش ، کسی که همبازی بچگی هایش است را دوست نداشته باشد ؟ کسی که پا به پایش زمین خورده و بلند شده بود؟!

بهنوش هدیه ی خود را به آوا داد و برایش آرزوی خوشبختی کرد .

پدرش جلو آمد و پیشانی دخترش را بوسید.

آوا با ذوق به هدیه ی پدرش که یک گیتار سفید بود ، نگاه کرد و گفت: وای ...مرسی بابایی!

 

مطالعه‌ی رمان نارفیق


صلیبی در دست ابلیس | Raha_hs کاربر انجمن نودهشتیا

نام رمان: صلیبی در دست ابلیس

نام نویسنده:Raha_hs کابر انجمن نودهشتیا

ژانر: معمایی،درام

هدف: همه یک روزی با ترس‌هاشون مواجه میشن؛ ولی ما باید یاد بگیریم قوی باشیم و راهمون رو ادامه بدیم.

ساعات پارت گزاری: نامعلوم

خلاصه: می‌نگرم بردفتر و می‌نویسم از اسارتِ آزادی!
از جهنمی که ابلیسش مرا قدیسه آن میداند!
اما به راستی من همان قدیسه‌ام؟!
همان مظهر پاکی‌ای که غرق در گناه است؟!
شاید من همان آب مقدسی‌‌هستم که گناهان نابخشودنی‌ات را پاک میکند..

یک روز کسانی که شما را باور نداشتند،باهمه درمورد اینکه چطور باشما ملاقات کردند صحبت میکنند.
                                                                                جانی دپ

بخشی از رمان:

من و تو درمیان این تنهایی
 درخیال هایمان غوطه میخوریم؛
غافل از اطراف
غافل ازهمه...
همیشه برایم از شادی گفتی از رویا گفتی،
شبهای تاریک دیوانگی ام را روشن ساختی،
اما امشب..
برایم لالایی بخوان،
لالایی نو...شعری که هیچ جای دنیا گفته نشده...
سخنی که برای همیشه در یادم بماند،
چون انتهای این شب تاریک...
 سپیده ای نیست...!

_توی جهنم میبینمت!  بافریادی خفه از خواب پریدم، باز قرص هام رو فراموش کرده بودم باز کابوس شبانه‌ام  اومده بود سراغم.نیم نگاهی به ساعت انداختم...پنج و نیم‌بامداد!به موقع بود.

 

مطالعه‌ی رمان صلیبی در دست ابلیس


رمان بارش آفتاب | نسترن اکبریان کاربر انجمن نودهشتیا

adoos32092821_y166.png

نام رمان : بارش آفتاب

نویسنده : نسترن اکبریان(N.a25)
ژانر: عاشقانه_ اجتماعی_ تراژدی
خلاصه: انسان بودن چیست؟ نفس کشیدن میان دیار تنگیِ نفس چه سودی دارد؟ دخترکی که میان گودال اجبار غرق شده و سودای آزادی در سرش می‌پروراند، چگونه قدم کج نکند و مسیر را طبق راستیِ اجبار هایش گز کند؟
آفتابی که تنها طلوعش بارش و غروبش اشک است، دستش را به دامان کدام احد بی‌اندازد که از سیاهی چشمانی کور، نجاتش دهد؟
دخترکی که غروب می‌کند و باز هم تن به اجبار می‌دهد، سر گشته در پس جبر و دار زندگی دست به کار هایی می زند که...
مقدمه:
آسمان را غم گرفته بود!
ابر های سفید و سیاه یک دیگر را در آغوش کشیده بودند.
آسمان صبح شده اما آفتابی میان خود نمی‌دید و به روزی شب مانند بدل شده بود.
آفتاب رفته بود، خاموش شده و چشمه آتشش خشکیده بود.
تنها گناهش این بود خواست جلوه ابر به خود گیرد... خواست همانند آن‌ها ببارد و غم های آتشین دلش را بیرون ریزد...
ندانسته آبِ خاموشی را به گرمایش هدیه و چشمان داغش را به تکه ای یخ تبدیل کرده بود...
یک بار خواست به اَدا هم شده اشک بریزد. خواست همانند دیگری رفتار کند اما چاه میان بارش و آفتاب را ندید...

بخشی از رمان:

با چشمانی اشکی به شب سیاه چشمان پدرم دوختم. خشم در نگاهش موج می‌زد، نفسم از شدت ترس بالا نمی‌آمد و دستانم می‌لرزید. بار اولش نبود، اما دل کوچکم باز هم از آن مشکی براق، ترسیده بود! چهره ام از آن دستانی که با بی رحمی بر بسترش فرود آمده بودند، گریز داشت!
بغض به گلویم چنگ انداخت. چشمانم را به زمین دوختم بلکه بتوانم جلوی بارش طغیانی اشک هایم را بگیرم. هنوز هم با سادگی محض قصد توجیح خود را داشتم و در برابر پدری که اجبار هایش با وجودم در جنگی عظیم فرو رفته بود، لب گشودم:
 - بابا! به خدا داری اشتباه می کنی! من... من گفتم کمک نمی خوام اما کیسه ها رو از دستم کشید... بابا به جون هرکی می پرستی قسم، من بی تقصیرم...
آنی نگذشت و کلام کامل از میان لب هایم خارج نشده بود که دستانش زنگی دردناک بر گونه ام نواخت! صدای فریادش، زخمی بر روح خسته ام کشید؛ روحی که دیگر نایی برای نفس کشیدن در هوای جسمش نمانده است.
- خفه شو! صدات رو ببر دختره‌ی... . معلوم نیست چه غلطی کردی که پسر مردم مجبور شده بیاد کمکت!  

 

مطالعه‌ی رمان بارش آفتاب


رمان قفس عشق | .parniya. کاربر انجمن نودهشتیا

negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%

نام رمان: قفس عشق

نام نویسنده: .parniya. کاربر انجمن نود و هشتیا

ژانر: عاشقانه، اجتماعی.

ساعات پارت گذاری: نامعلوم.

هدف از نوشتن: گاهی وقت ها نیاز داریم زمانی بگذاریم برای خواندن و شنیدن نوشته هایی که شاید زندگیمان را متحول کنند، شاید راهی برای شاد بودنمون پیدا کردیم، گاهی باید وقت بگذاریم و فکر کنیم.

مقدمه: نمی دونم کجام، نمی دونم چیم و نمی دونم با بدنم چیکار کنم، فقط میدونم می خوام انقدر نباشم که واقعا از بین برم.

 

بخشی از رمان:

می‌نویسم به امید دیدار، نه فقط برای او، برای همه این را می‌نویسم. آخر نامه‌هایم، نوشته‌هایم و گفته‌هایم از خداحافظ بدم می‌آید. یک طور غریبی است، با اینکه یعنی خدا نگهدارت باشد؛ اما برای من بغض دارد. بغضی که یاداور دست هایست که دیگر لمسش نمی‌کنم، صورتی که دیگر نمی‌بوسمش و حتی نامه‌هایی که دیگر نوشته نمی‌شود؛ پس به جایش می‌نویسم به امید دیدار.

پیش خودم می‌گویم زمین گرد است، کوه که قسمتش نشد به کوه برسد؛ ولی لااقل آدم به آدم می رسد. خودم را اینطور خر می?کنم، هر کسی خودش را یک طوری خر می‌کند و من اینطور. دلم گرم می‌شود که شاید یک روزی توی خیابان تنه‌مان به هم بخورد، توی مترو صندلی‌ام را بهش تعارف کنم یا حتی کنار میله اتوبوس چشممان در چشم هم قفل شد، کسی چه می داند! برای او هم همین را نوشتم، خندید و گفت:

- امیدوارم؛ ولی می‌دانی که من اینجا و تو آنجا...      

و در نامه بعدی گفت:

- یک شهاب سنگ دارد به سمت زمین می‌آید، احتمال این که از جو رد شود، تکه تکه نشود و درست بیاید و بیفتد روی خانه ما و ما هم در خانه باشیم و کسی نمیرد، بیشتر از آن است که ما روزی همدیگر را ببینیم.

 

مطالعه‌ی رمان قفس عشق