سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

شخصیت های رمان سمفونی چشمانت | masi.fardi کابر انجمن نودهشتیا

whatsapp_image_2021-06-16_at_12.00.42_(3

whatsapp_image_2021-06-16_at_12.00.42_(2

whatsapp_image_2021-06-16_at_12.00.42_(1

whatsapp_image_2021-06-16_at_12.00.41_(6


?

??????

 

نام رمان: سمفونی چشمانت

نویسنده: معصومه فردی (مهربان)? •?• ?

ژانر: عاشقانه تند، اجتماعی، معمایی، مهیج

پارت گذاری: هر روز سه پارت

 

??????

خلاصه: ?مهدخت دلربا ? دخترک یتیم زیباروی شاعر و مستعدی که برای امتحان کردن شانس و محک زدن استعداد موسیقایی خود کیلومتر ها فاصله را کنار زده و از شیراز به تهران می آید تا در فراخوان جذب ترانه سرای گروه موسیقی "برادران الوند" شرکت کند.

او موفقیت خود را بی چون و چرا در شرکت در آن فراخوان می داند بی آنکه بداند سرنوشت برای او بازی ای پیش بینی نشده زیر سر دارد.

آشنایی با "آریان الوند" یکی از نوابغ موسیقی، وقایعی را برای او رقم می زند که...

آریان چهل ساله? همیشه جدی و عبوس و در عین حال ساکت که همگی از غرور و ابهت همیشگی و خشم نهفته در چهره اش به شدت حساب می بردند به هوای مهدخت، دخترک بیست ساله? چشم شهلای شیرازی طوری افسار می درد که در باور هیچ کس نمی گنجد این مرد همان آریان همیشگی باشد.

" این رمان عاشقانه های تندی دارد."

????

این رمان عاشقانه‌های تندی دارد؛ داستانی مهیج و وسوسه‌انگیز، پر از اتفاقاتی که حدس آن‌ها هیچ ممکن نیست!


مطالعه‌ی رمان سمفونی چشمانت


دانلود داستان ناصواب نودهشتیا

دانلود داستان ناصواب نودهشتیا

دانلود داستان ناصواب نودهشتیا

رمان ماجراجویی، معمایی
خلاصه: آجر دروغ را با سیمان دروغ می‌پوشاند و ساختمانی سست بنا می‌کند که هر لحظه آماده‌ی ویران شدن است. افرادی که تشنه‌ی حقیقت، در کویر خشک زندگی حیران‌اند، برایش اهمیتی ندارد. او با کوزه‌ی پر از آب حقیقت، در زیر سایه‌ی درخت زندگی نشسته است و از خنکای نسیم لذت می‌برد. موج سرنوشت آن‌قدر قدرت دارد که آجر‌های دروغِ روی هم قرار گرفته‌ را به مرداب تباهی روانه کند؟ آیا روزگار، متواضعانه، پرده‌ی حقیقت را بر پنجره‌ی زندگی می‌آویزد؟

 

پیشنهاد ما
رمان تشنج | otayehs کاربر انجمن نودهشتیا
داستان آشوبِ خیس | otayehs کاربر انجمن نودهشتیا

مقدمه: مهلکه‌ی دروغ، آتشی است که جرقه‌ی آن افتادن در باتلاق گناه و اشتباه است. در باتلاق که افتادی، چه ساکن بمانی و حرکتی نکنی، و چه دست و پا بزنی تفاوتی نمی‌کند و در هر دو صورت فرو می‌روی. تو تنها می‌توانی در آن نیافتی و خطا نکنی.
در دنیای ما که جای- جای آن از باروت خشم مردم جفا دیده پر گشته است، جرقه را که بزنی همه چیز منفجر می‌شود. پس تنها راه نسوختن گناه نکردن است.
خطا که کردی یا باید راست‌گو باشی و بسوزی و یا دروغ بگویی و خاکستر شوی. تفاوتی ندارد. تنها شاید و باز هم شاید اگر راست گفتی، رحمی کنند و اجازه دهند چون ققنوس از خاکسترها برخیزی و در آب تطهیر خود را فرو بری و کثافت گناه گذشته را نیمه پاک کنی و دوباره توفیق زیستن کسب کنی.
اما امان از دروغ‌گو که خاکسترش سرخ است و همواره می‌سوزد و ثانیه به ثانیه از آرامش خنکی حقیقت دور می‌شود. از حقیقت نه بلکه از آرامش حقیقت دور می‌شود. در حالی که هر روز بیش از پیش بر عذابش افزوده می‌شود، ناخواسته به سوی آن غیرقابل انکار روان می‌گردد.

برشی از متن داستان: «سرانجام تباه»
به دیوار تکیه داد. مات و مبهوت به انسان‌های پیش رویش نگاه می‌کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود و قوای ایستادن از زانوانش سلب شده بود. نمی‌خواست باور کند.
قلبش به گوش‌هایش التماس می‌کرد که صدای گریه‌های زجه‌وار هاجر را دور کنند و به مغز نرسانند. بند- بند وجودش عاجزانه تمنای کسی را می‌کرد که گفته‌های آفاق را تکذیب کند.
وای بر دل‌های سوخته‌شان؛ بر قلب‌های له شده و داغ بر دل نشسته‌شان. به آفاق چشم دوخت. رنگش پریده بود و لحظه‌ای ریزش اشک‌هایش پایان نمی‌یافت.
خواهرش پوران میان هاجر و آفاق سرگردان بود و آب قند به یکی می‌داد و شانه‌های دیگری را برای تسکین می‌فشرد. سعی کرد جانی به پاهایش بدهد. تلاش کرد که محکم بایستد و مرد باشد.
مرد باشد و داغش را سرپوشیده نگه دارد و مادر و همسرش را پشتیبان باشد. صاف ایستاد و به طرف آفاق رفت. جلوی پاهایش زانو زد و دستانش را در دست گرفت.
در حالی که سعی می‌کرد ریزش اشک‌هایش را مهار کند، لبخندی تلخ زد و گفت:
– عزیز من این‌جوری اشک نریز دلم آتیش می‌گیره. بزار یه مدت بگذره دوباره اقدام می‌کنیم. آفاقم! نگاهم نمی‌کنی؟ اون طفل معصوم‌ها گناه دارن. پاشو، بلند شو که باید بچه‌هات رو به خدا بسپاری!


دانلود داستان ناصواب


دانلود رمان سیرک سلاخی نودهشتیا

دانلود رمان سیرک سلاخی نودهشتیا

دانلود رمان سیرک سلاخی نودهشتیا

دانلود رمان جنایی
خلاصه: هیچ می‌دانی یک عمر زیر یک مشت تهمت زندگی کردن به چه معناست؟ یا اصلا فکر کرده‌ای که یک انسان چگونه می‌تواند با یک مشت دروغ پوچ، بهترین و زیباترین سال‌های زندگی‌اش را بگذراند؟ مسلم است که هیچ ندانی!
شاید این اتفاقات، دوزخی بیش نیست؛ سوختن در آتش شعله‌ور و زبانه کشِ وجودت، زجرآورترین اتفاق ممکن است و من مشتاقم همه با آتش گداخته‌ی درونم همراه دلقک های سیرک تبدیل به خاکستر شوند و تاوان عمری که بر گذشته را بدهند.
فرقی ندارد چی‌کسانی در این آتش نابود می‌شوند، دوست، آشنا، همسر یا حتی زنی که مرا به‌دنیا آورده، من فقط خواهان حقی هستم که نا عادلانه بر باد رفته است!

 

مقدمه:
تماشاچیان قهقهه سر می‌دهند اما چه می‌دانند در نهایتِ این نمایش طنز و خنده دار آن‌ها را سلاخی خواهم کرد!
حلقه‌ را آتش می‌زنند و من دنبال اولین داوطلب برای نمایش پیش‌رو هستم.
نگاهم را میان جمعیت می‌گردانم،
قیافه‌ی تک-تک تماشاچیان را از نظر می‌گذرانم.
هر چه باشد مرحله‌ی اول نمایش است، باید پرشور و شوق باشد
انگشت اشاره‌ام او را نشانه می‌گیرد و قربانی نخست انتخاب می‌شود.

پیشنهاد ما
دلنوشته زندگی بعد تو?? | سحر راد کاربر نودهشتیا
رمان بگو عشق هست | رزالی کاربر انجمن نودهشتیا

برشی از رمان:
اسلحه را در دستم فشرد، با اخم گفتم:
– نمی‌خوام.
دست خالی‌اش را زیرچانه‌اش کشید و گفت:
– پسر اونی مگه نه؟!
لحظه‌ای حس کردم جریان خون در رگ‌هایم منجمد شد. آب‌دهانم را به آرامی فرو دادم، لب‌هایم را با زبان تر کردم؛ می‌خواستم حرف بزنم، کلمه‌ای به زبان بیاورم اما بی‌فایده بود.
حرفی برای گفتن نداشتم، نمی‌توانستم پسش بزنم. نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم تردیدم را پنهان کنم و گفتم:
– آره اوریا پارسا منم.
اسلحه‌ای که حتی اسمش را هم نمی‌دانستم در دستم گذاشت و کنار کشید. با تعجب به سرتاپایش چشم دوختم؛ موهای جوگندمی با بینی کشیده و چشمان سبز داشت. چهره‌ی مهربانی به خودش گرفته بود، احساس می‌کردم می‌توانم به او اعتماد کنم.
ابرویش را بالا انداختم گفت:
– اوریا! پدرت چجور آدمی بود؟
از سوالش جا خوردم.
?مگه نگفته بود دوست پدرمه؟!?
بالاخره لب باز کردم و گفتم:
– مگه نگفته بودید دوست پدرمید؟
لبخندی دندان‌نما تحویلم داد و گفت:
– ولی من فقط در حد یه دوست می‌شناسمش، اما نمی‌دونم چجور پدری بود.
ناخواسته لبخندی بر روی لبم نشستم، با لرزشی که در صدایم بود شروع به صحبت کردم:
– پدر خیلی خوبی بود، نمی‌تونم با کلمات توصیفش کنم، من همیشه اون رو به چشم یه اسطوره می‌دیدم اما…
?نباید ادامه بدی پسر، این مرد نباید از همه چیز با خبر بشه!?
غرق در افکارم بودم که صدایش من را به خودم آورد.
– اون اسطوره شکست مگه نه؟!
لحظه‌ای چشمانم گرد شد، با لحنی که سعی در پنهان کردن بغضم داشتم گفتم:
– نه!
سرش را سرزنش‌وار تکان داد و گفت:
– بیش از این عواطفت رو محک نمی‌زنم، فقط یک سوال ازت دارم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– بله؟
از جوابی که دادم حیرت‌زده شدم، من نمی‌توانستم با او کار کنم.
معترضانه گفتم:
– من نمی‌تونم همراه شما باشم.
دستش را در هوا تکان داد و گفت:
– تو هم پسر من محسوب میشی رسمیت رو کنار بذار، فکرش رو بکن یه اسطوره مثل پدرت میشی.
صدایش را پایین آورد و بعد از مکثی ادامه داد:
– یه گل سرخ زیبا و جذاب اما خار دار!
?اسطوره؟ پس پدر من برای همه یه اسطور محسوب می‌شد?
حرف‌هایش وسوسه‌ام می‌کردند، هر چیزی که به پدرم مربوط بود مجذوبش می‌شدم، اما این فرق داشت.
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
– از یاد نَبرید که من غیر از پدرم یه مادر هم دارم!
پوزخندی زد و گفت:
– مادرت؟! همون زنی که آخر عید‌ها میاد پیشت و حتی بیست‌وچهار ساعت کامل کنارت نمی‌مونه؟!
?حقیقت واقعا دردناکه و این مرد داشت حقیقت رو خیلی بی‌پرده می‌گفت!?
اسلحه‌ای که در دستم بود را به سمتش گرفتم و گفتم:
– به وقت بیشتری نیاز دارم.


دانلود رمان سیرک سلاخی


دانلود رمان سکوت نودهشتیا

دانلود رمان سکوت نودهشتیا

دانلود رمان سکوت نودهشتیا

دانلود رمان

خلاصه: رها دختری که پدرش مدت ها پیش اون ها رو ترک کرده تنها دختر مادری هست که در کما به سر می‌برد و رها مجبور است با کارهای شبانه روزی خرج بیمارستان و دانشگاهش را درآورد که در این بین راز مرگ پدرش رو کشف می‌کند… سالهاست منتظر آمدن روزهای بهترم! ولی نمی‌دانم چرا هنوز هم دیروز ها بهترند…

 

پیشنهاد ما
رمان شمّور |نیکتوفیلیا کاربر انجمن نودهشتیا
رمان نهالی تنومند | الهه وحدت، فاطمه بهشتی کاربران انجمن نودهشتیا

برشی از متن رمان
مداد رو می‌چرخوندم و فارغ از دنیا زل زده بودم به ساعت و نمی‌دونستم چرا تغییر نمی‌کنه؟
پوفی کردم و زل زدم به استاد، نمی‌دونستم استاد دقیقا داره چی می‌گه اما می‌دیدم که لب هاش داره تکون می‌خوره!
بالاخره کلاس تموم شد، با عجله بلند شدم و از کلاس زدم بیرون، همینطور که می‌دویدم به این فکر می‌کردم که می‌تونم از پس این تحقیق لعنتی بر بیام یا نه؟!
_ تاکسی!
سریع پیاده شدم و به سر در جایی که کار می‌کردم خیره شدم.مجله… بدو بدو داخل شدم و با سلام و علیک سر جام نشستم.
_ خانم روحی!
سرم رو آوردم بالا و با تعجب به آقای حسامی خیره شدم که داشت با عصبانیت نگاهم می‌کرد!
_ بله آقای حسامی؟
_ چرا تاخیر دارید؟
_ بخاطر دانشگاه؛ واقعا شرمنده!
_ من نمی‌تونم هر روز با شرمنده گفتن شما کنار بیام، لطفا اگه صلاحیت این شغل رو ندارید استعفا بدید، وگرنه خودم شما رو اخراج میکنم!
آروم باش رها! آروم! دستام‌رو مشت کردم و داد زدم:
_ کارِت با این حقوق بی‌خودت ارزونی خودت!

***
هوف! از اینجا هم بیرون انداختنم! عالی شد حالا دیگه باید از کجا خرج مادر مریضم‌رو دربیارم! آخه یه دختر 21 ساله دغدغش باید چی باشه؟! اوج دغدغه من باید الان لاک ناخنام باشه نه اجاره و قسط و وام و خرج بیمارستان!
سرم‌رو تکون دادم و شماره سامان رو گرفتم، بعد از دو بوق سریع جواب داد:
_ نمی‌تونستی جلوی اون زبونت‌رو بگیری؟
_ سامان حوصله نصیحت ندارم!
_ آخه من الان کار واسه تو از کجا جور کنم؟
_ میدونی حاضرم هر کاری کنم واسه مامانم، خواهش می‌کنم! حتی اگه کلفَتی هم باشه قبوله!
_ آخ رویا از دست تو! باشه ی کاری برات جور می‌کنم فعلا برم تا حسامی منم اخراج نکرده!
_ باشه ممنونتم فعلا.
با چشمای پر نمم زل زدم به آسمون و دستم‌رو سمتش تکون دادم و گفتم :
_ قربونت برم خدا یعنی منم می‌بینی؟
راهی بیمارستان شدم و یه شاخه گل رز گرفتم و رفتم سمت اتاق مامان.
نفس عمیقی کشیدم و به مادر بی‌هوشم نگاه کردم .اولین قطره اشک از چشام ریخته شد!
_ سلام مامانی خوبی؟ خوش ‌می‌گذره بی‌خبر از همه چی هستی؟ مامانی شده شب و روز کار می‌کنم ولی نمی ذارم حتی ی دقیقه قطع کنن اون دستگاه اکسیژن لعنتی رو!
مامان من جور میکنم اون پول لعنتی رو، من می‌تونم !
موبایلم شروع به لرزیدن کرد! درآوردمش و با دیدن اسم سامان لبخندی زدم. از برادر به من نزدیک تر بود!
_ بله
_ چطور مطوری؟
_ همین بیست دقیقه پیش حرف زدیما!
_ خب زنگ زدم بگم برات کار پیدا کردم.
_ دمت جیز بابا انقد زود؟
_ آره قراره عکاس یه مجله بشی، مجله برای دوستمه و گفتم هواتو داشته باشه حقوقش‌هم خوبه.


دانلود رمان سکوت


رمان با من بمان| masi.fardi کاربر انجمن نودهشتیا

451150159_negar_.5e9d6cd8afb7a6b582a9ec7

 

 ?

نام رمان: با من بمان

نویسنده: معصومه فردی (مهربان)? •?• ?

ژانر: عاشقانه تند، درام، اجتماعی، معمایی، مهیج

پارت گذاری: هر روز سه پارت

هدف: روایت حقیقت وجود عشق در یک نگاه!

خلاصه: ?زیبا ?پاپاراتزی جوان و تازه کار اما حرفه‌ایِ زبان دراز، شیطان و بازیگوش، با زیبایی‌ای خارق‌العاده همچون نامش، برای دست یافتن به مدارکی بر علیه ?امیر?خواننده‌ی مشهور و محبوب ?گروه روهان? پسری مستعد، به شدت آرام و بی‌آزار و... برای پروژه‌ی جدیدش، تحت عنوان عکاسی مخفیانه به او نزدیک شده و به زندگی شخصی‌اش نفوذ می‌کند...:ph34r:

قصه تازه در جایی به اوج هیجان خود می‌رسد که به گمان او همه چیز مثل همیشه بر وفق مراد پیش خواهد رفت و او همچنان همچون ستاره‌ای در حیطه‌ی شغلی خود می‌درخشد اما آشنایی با امیر آن‌چنان او را درگیر اتفاقاتی ناخواسته و غیرقابل پیش‌بینی می‌کند که...-_-

 

" با من بمان" روایتگر وقوع ماجرایی است که به سبب پیشامدش، هر یک از شخصیت‌های داستان را وارد برهه‌ی جدیدی از زندگی‌شان می‌کند که دست و پنجه نرم کردن با آن کار چندان آسانی نیست!

 

????

 

مطالعه‌ی رمان با من بمان


رمان سمفونی چشمانت |masi.fardi کابر انجمن نودهشتیا

  ?

??????

 

نام رمان: سمفونی چشمانت

نویسنده: معصومه فردی (مهربان)? •?• ?

ژانر: عاشقانه تند، اجتماعی، معمایی، مهیج

پارت گذاری: هر روز سه پارت

 

??????

خلاصه: ?مهدخت دلربا ? دخترک یتیم زیباروی شاعر و مستعدی که برای امتحان کردن شانس و محک زدن استعداد موسیقایی خود کیلومتر ها فاصله را کنار زده و از شیراز به تهران می آید تا در فراخوان جذب ترانه سرای گروه موسیقی "برادران الوند" شرکت کند.

او موفقیت خود را بی چون و چرا در شرکت در آن فراخوان می داند بی آنکه بداند سرنوشت برای او بازی ای پیش بینی نشده زیر سر دارد.

آشنایی با "آریان الوند" یکی از نوابغ موسیقی، وقایعی را برای او رقم می زند که...

آریان چهل ساله? همیشه جدی و عبوس و در عین حال ساکت که همگی از غرور و ابهت همیشگی و خشم نهفته در چهره اش به شدت حساب می بردند به هوای مهدخت، دخترک بیست ساله? چشم شهلای شیرازی طوری افسار می درد که در باور هیچ کس نمی گنجد این مرد همان آریان همیشگی باشد.

 

" این رمان عاشقانه های تندی دارد."

 

مطالعه‌ی رمان سمفونی چشمانت  


دانلود داستان سکوت متلاطم نودهشتیا

دانلود داستان سکوت متلاطم نودهشتیا

دانلود داستان سکوت متلاطم نودهشتیا

تراژدی
خلاصه:‌ زندگی دائماً روی یک پاشنه نمی‌‌چرخد. درست زمانی که تصور می‌‌کنی هیچ چیز از آنچه که هست بدتر نمی‌‌شود، فاجعه‌‌ای به بار می‌‌آید که انگشت به دهان نگاهت می‌‌دارد. گاه رخداد غم‌‌انگیزی به وقوع می‌‌پیوندد که تو را بر سر یک دو راهی هراس‌‌انگیز قرار می‌‌دهد ک تو حتی اگر دلسوزترین شخصیت حاضر و ممکن باشی، نمی‌‌توانی هر دو سوی کفه‌‌ی ترازو را متعادل نگاه داری. ناچاراً یکی را به اوج می‌‌کشانی و به دیگری سقوط می‌‌دهی؛ انتخابی نیست! آیا تو مقصر بودی؟

 

مقدمه: تو انسان پاکی بودی،
انسان دلسوزی بودی.
دنیایت تو را به چالش کشانید
مقصرش تو نبودی.
اما انتخاب دیگری هم نبود…
در ازای قدم گذاشتن در هر مسیر، عذاب گریبانت را می‌‌گرفت،
دو سویه رفتن هم امکانی نداشت.
اما دنیا عدالت می‌‌خواست
و چه کس جز تو را می‌‌توان بانی فاجعه دانست؟
حکم برایت صادر شد…
تو قربانی بودی اما‌خوب بودن بیش از حد برایت تاوان برید.

پیشنهاد ما
داستان تَـعَـیُّـشِ و?الِـهـ |zahra_banu کاربر انجمن نود هشتیا 
نیم ساعت تا ابدیت/ منیع کاربر انجمن نودهشتیا

صدای قطرات آبی که از شیر آب درون لیوان شیشه‌‌ای فرو می‌‌ریخت، تنها عامل برهم زننده‌‌ی سکوت خانه‌‌ی نقلی‌‌اش بود؛ خانه‌‌ای که جز خودش دو آدم دیگر را هم شامل میشد، اما هر دویشان سکوت را به سخن گفتن ترجیح می‌‌دادند.

نگاهش را سوی پنجره‌‌ی آشپزخانه سوق داد که از ورای شیشه‌‌ی خاک گرفته‌‌اش، اشعه‌‌ی آفتاب به روی سرامیک‌‌های سفید رنگ می‌‌تابید و منعکس میشد. اگر کمر دردش مانع نباشد، غروبِ امروز دیگر به تمیزکاری پنجره‌‌ها خواهد رسید.

سرریز کردن آب از لیوان و جاری شدن شُره‌‌هایش بر انگشتان کشیده‌‌ی پیرمرد، او را به خود آورد که شیر پیچی آب را بچرخاند و ببندد. اندکی از آب لیوان را درون سینک ریخت که لبریز نباشد و از ظرفشویی فاصله گرفت. قدم‌‌هایش متعادل نبودند و از سر پیری، گام‌‌هایش کند شده بودند.

از کنار ردیف کابینت‌‌های متصل بر دیوار کنار مقابل پنجره گذشت و با باز کردن بالایی‌‌ترین کشو از سه کشوی آشپزخانه، به دنبال پلاستیک قرص‌‌های همسرش گشت. احساس می‌‌کرد مانند ده یا بیست سال گذشته، همسرش از درون هال، عاشقانه صدایش می‌‌زند.

– اولیور، عزیزم…

اما تمامی آن‌‌ها، توهمی بیش نبودند. جوسی عزیزش مدت‌‌ها بود که دیگر سخنی نمی‌‌گفت و تنها با نگاهش ابراز می‌‌کرد هنوز هم با گذشت چند سال کسالت‌‌آور، همسرش را دوست دارد.

از درون پلاستیک، ورق قرص صورتی رنگ را بیرون کشید و با فشردن کلید پریزِ کنار ورودی، آشپزخانه را غرق در تاریکی ساخت. تلوتلو خوران، با دستی که بر دیوار بود و لیوان آی لغزنده‌‌ای در دست دیگرش، راهرو را طی کرد و وارد هال نقلی خانه شد.


دانلود داستان سکوت متلاطم


شخصیت های رمان سیاهکار | زهرا بهمنی کاربر انجمن نودهشتیا

ubqj_picsart_07-21-05.05.59.jpg

47ik_quote_1595516018779.png

 

3f5a_quote_1595509986009.png

xpw_picsart_07-23-02.03.53.png

zxsm_quote_1596888800904.png

hosz_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B

-------------------------------------

8ihr_sbuz_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1

 

..به نام تک نوازنده گیتار عشق..

رمان: سیاهکار       

نام نویسنده: زهرا بهمنی      

ژانر: عاشقانه_پلیسی

 

?خلاصه ای از این روایت عاشقانه?

سیاهکار، روایت سیاه بازی های زندگی است. مافیاها به طرز آشکاری در شهر پرسه می‌زنند و مانند یک گرگ در یک شب ناب، زوزه کلت هایشان بلند می‌شود، نیش ظالمانه خود را برای شخصی تیز می‌کنند و در آخر...

نیلارز تنها در هفت روز آمیخته به سیاهی های زندگی می‌شود و در یک شب که پدرش...

چه می‌شود؟ در شب های مافیا قصه من، چه کسی مورد هدف خواهد گرفت؟!

 

زمان پارت گذاری: نامعلوم

 

مطالعه‌ی رمان سیاهکار 

 


مجموعه کتاب صوتی هزار و یک شب | کار گروهی گویندگان نودهشتیا

whatsapp_image_2021-06-06_at_03.10.31_cn

نام کتاب صوتی: هزار و یک شب

نویسنده: عبداللطیف طسوجی 

خلاصه کتاب:

شهرزاد روایت‌کننده قصه‌ها برای شهریار، شاه ایران است. هسته اصلی داستان‌های هزارویکشب کتابی فارسی به نام هزارافسانه بوده که امروزه در دست نیست و در سده‌های پیش ترجمه عربی آن با اضافات دیگر به زبان‌های اروپایی نیز ترجمه شد و در غرب به عنوان بهترین کتاب «ادبیات پارسی» شناخته شده‌است. از اینرو در سطح جهان شهرزاد را نیز به عنوان فردی پارسی می‌شناسند و بسیاری از گروه‌ها و انجمن‌های فرهنگی اعراب مهاجر در اروپا و آمریکا نام شهرزاد (با تلفظ شَهرَزاد) را برای خود برگزیده‌اند.

سرپرست گویندگان:

@DonyaYekta

سایر گویندگان:

@Mana.s

@آرا...

 

کتاب صوتی هزار و یک شب - کلیک کنید


رمان پراگما | زینب رستمی(سارا) کاربر انجمن نودهشتیا

Negar_20201123_100756.png

نام رمان: پراگما
نویسنده: زینب رستمی(سارا)
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، درام
ساعت پارت گذاری: نامعلوم
هدف: زندگی محل امتحان است! خوشبختی‌های کوچک زندگی همان اتفاق‌های بزرگ‌اند. باید خدا را با تمام وجود حس کنی تا بدانی تو هیچ‌وقت تنها نیستی و نخواهی ماند.

خلاصه: خانه ما پر از صمیمیت است؛ البته فقط برای کسانی که از بیرون تماشا می‌کنند! درست مثل یک اقیانوس، آدم‌ها می‌بینند، ذوق و شادی می‌کنند؛ اما نمی‌دانند چه خطراتی در این پهنه آبی است! سال‌ها به انتظار لبخندی پر مهر، نوازشی از جنس محبت، جشن تولدی هر چند کوچک و... نشسته‌ام! همه چیز از آن سفر شروع شد. سفری که قرار بود پر از حس دلپذیر باشد، ابتدایش بود اما انتهایش با اتفاقی آنی به هم ریخت!

 

مطالعه‌ی رمان پراگما