خرید رمان طنین افتاده در ثمین
دانلود رمان طنین افتاده در ثمین
دانلود رمان طنین افتاده در ثمین
دانلود رمان سرباز انتقام
تابان داستان که دختر سختکوش و سرزبون داری هست، به خاطر داشتن رفاه بیشتر به سختی دنبال کار می گرده؛ غافل از اتفاق ها و اشتباه هایی که پشت پرده رخ داد.
دانلود رمان استیصال از نسترن اکبریان
همه چیز بوی خون به خود گرفته بود… عطر گندیدهی قتل پس از سالها در مشام حوا بیدار شده و انگشت اتهام، سایهی عشق را خط میزد… همه چیز برایش گنگ بود، او دیوانه نبود! مطمئن بود که حقیقت را تنها خود میداند و بر او انگ دیوانگی چسبانده بودند. می خواستند او را مجنون جلوه دهند تا از گناه خود بکاهند، اما چه کسی می دانست واقعیت چیست؟
رمان بارش افتاب
دانلود رمان اجتماعی عاشقانه بارش آفتاب نوشته نسترن اکبریان با فرمت پی دی اف و لینک مستقیم از سایت نودهشتیا، رمان بارش آفتاب pdf رایگان قسمت اول
نام رمان بارش آفتاب
نویسنده: نسترن اکبریان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، مذهبی
هدف این رمان حمایت از تمام دختران ایرانی است که خانواده هایشان دچار افراط مذهبی هستند. همچنین نه به حجاب اجباری از هدف های اصلی رمان است و همچنین این رمان یک هدف راسخ دیگر در مسیر حمایت از طلبه های ایرانی دارد. انسان را انسانیت لازم است و دین، اجبار نیست!
انسان بودن چیست؟ نفس کشیدن میان دیار تنگیِ نفس چه سودی دارد؟ دخترکی که میان گودال اجبار غرق شده و سودای آزادی در سرش میپروراند، چگونه قدم کج نکند و مسیر را طبق راستیِ اجبارهایش گز کند؟آفتابی که تنها طلوعش بارش و غروبش اشک است، دستش را به دامان کدام احد بیاندازد که از سیاهی چشمانی کور، نجاتش دهد. دخترکی که غروب میکند و باز هم تن به اجبار میدهد، سر گشته در پس جبر و دار زندگی دست به کارهایی میزند که…
داستان کوتاه:لاله وباد
ژانر:تخیلی؛ فلسفی
نویسنده:r/parisa @r/parisa
??گوینده: @nazanin042
سرپرست: فاطمه حکیمی??
کاری از تیم گویندگان نودهشتیا??
خلاصه: گاهی خودخواهی حتی در چهره ی یک عشق همه چیز را از ما می گیرد و دوست داشتن می شود عین دوست نداشتن …..
*****
صدای زوزه ی باد به گوشم می رسید وتنم را می لرزاند. به یاد آن روز افتادم؛ به یاد آن روزی که بدترین کار عمرم را انجام دادم…
پیشنهاد ما
به یاد چشمان زیبایش افتادم؛ چشمانی که امروز صبح به من لبخند زد و با لبخندش مرا درخود خرد کرد! منی که بخاطر خودم می خواستم او را رها کنم. منی که می خواستم مادر بودن را فراموش کنم؛ منه خودخواه، دوباره آن روز را مرور کردم..
عین یک فیلم از جلوی چشمانم گذشت: با سرعت می دویدم، شب بود و جایی را نمی دیدم، پیش رویم جنگل سرد و تاریک قرار داشت. جنگلی که درختانش همچون غولان وحشتناک، دردل این ظلمات به من می نگریستند! حتی ماه هم پشت ابرها پنهان بود. او هم شرم داشت به من یاری برساند. چشمانم گریان بود ولی چاره ای نداشتم؛ من یک بچه ی معلول نمی خواستم! به حد کافی بدبخت بودم.
اورا نمی خواستم! به پشت سرم نگاه کردم، جایش گرم ونرم بود. مطمئن بودم صاحب آن کلبه، از او نگه داری خواهد کرد. پایم به سنگی گیر کرد و روی زمین افتادم. همه چیز مقابل چشمانم تیره وتار شد. صداهای مبهمی دور سرم می پیچید.
درمیان این صداها، صدای مادرم را بازشناختم که می گفت:
-برگرد، برگرد، او به تو نیاز دارد!
-نمی توانم! من نمی توانم از او مراقبت کنم.
صدایم درمیان زوزه ی باد گم شد و گویی آن را نشنید.
-تو داری اشتباه باد را تکرار می کنی!
-باد؟!
-آری؛ باد! تو خودخواهی، مانند باد! می خواهم برایت داستانی تعریف کنم؛ می خواهم لحظه ای درنگ کنی و به آن گوش فرادهی.
مجبور شدم به حرف هایش گوش دهم. با اینکه عجله داشتم، نمی توانستم در تاریکی به راهم ادامه دهم. مادرم با صدای واضح و مهربانش شروع به روایت کرد:
-سالها پیش در چمنزاری، درمیان گلها لاله ای رویید. او بسیار زیبا بود و جمالش، هوش از سر همگان می برد! قرمزی گلبرگهایش، جریان خون در رگها را تداعی می کرد؛ این لاله علاوه بر آن که زیبا بود، محبتش را به همگان نثار می کرد.
دانلود داستان بیصدا بمیر نودهشتیا
دانلود رمان قلب های زنگ زده نودهشتیا
دانلود رمان قلب های زنگ زده نودهشتیا
نام رمان: اکسیر
نویسنده: Aftbgrdoon کاربر انجمن نودهشتیا
ژانر: تاریخی، عاشقانه، معمایی، فانتزی، هیجان انگیز
هدف: اگه نمیتونین با تفاوتهای ادمهای اطرافتون کنار بیان، میتونین ببینین که افراد تیم اکسیر چطور با اینهمه تفاوت و حتی ترس و نفرتی که از هم دارن کنار هم میمونن و برای زنده موندن میجنگن.
ساعات پارت گذاری: 20 تا 22 هرشب
خلاصه: داستان حول محور پنج نفر میچرخه. اونا توی زندگی قبلیشون کنار هم مرگ و زندگی رو تجربه کردن و حتی قسم خورده بودن که هیچ وقت از هم جدا نمیشن. ولی درنهایت بیگناه کشته شدن و مرگ پر از دردی داشتن. حالا اونا به واسطه یه نفرین مخفی دوباره به دنیا اومدن و برای انجام یه مسابقه مهم و خطرناک کنار هم برگشتن. به تدریج به یاد میارن که چه گذشته ای داشتن و همینطور، قراره که دوباره مرگ مشابهی به سراغشون بیاد.
«رمان سونات مَهتآب»
به قلم: هستی غفوری "نَوازِش"
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ساعات پارتگذاری: نامعلوم
هدف از نوشتن:
اگر از همین ابتدا بنا را به صداقت بگذاریم، "سوناتِمَهتاب" تنها و تنها در اولین نگاه برای من، تجربهای برای محک زدنِ تواناییها و دانستههام بود. باشد که بعدها، پلی شد برای بیان حرفها و احساساتی که لبها از گفتنشان عاجز، و چشمهام از نشان دادنشان میپرهیختند.
خلاصه:
همچو نقطه آخر خط، در آخرین فصل غزلواره کلاویهها، انگارِ آخرین تابستان برفی در زادروز شکوفههای سرمازده، و همانند قطره اشک روی گونهات، و ترانهای که با دستهای تو نوشته شده و یاد نجوای بیپژواکِ "سونات مهتاب"ی که مصادف با فرود آخرین قطره باران، در دل تاریخی که دخترک رقصان گوی نقرهای دیگر نرقصید؛ نواخته شد.
نتهای روایتی خموش، و آهنگ قلبهای بازیگوشی که نازوارانه فاصله را به میان انداخته و تیزی زمان نیز پیوند رو به گسستشان را از بین نبرد. حال، دختر خموش گوی نقرهای دوباره خواهد رقصید؟
مقدمه:
زندگی من و تو، چون عمر کوتاه شبنمها،
وصال ناممکن خطوط راهآهن،
و رَستار خیالی پرنده از قفس،
دردآور، و کوتاه بود.
حالا "ما" چون گلی پژمرده در بلور
به انتظار بهار، همچو دو "غریبه" در خیابان،
با آهنگی آشنا، خاطراتی شیرین،
و نگاهی که درد و دلتنگیمان را،
پشت پردهای از غرور،
به انتظار یکدیگر فریاد میزنیم.