سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

شهر بیشهرزاد

شهر بی‌شهرزاد
دانلود رمان apk
خلاصه: شهرزاد دختری هفده ساله که در یک تصادف ناگهانی پدر و مادر خودرا از دست میده و مشکل بدتر آنکه عموی نامردش ارث نه چندان زیاد برادرش را بالا میکشد و سرپرستی شهرزاد رو قبول نمیکنه.
حالا میماند شهرزادی که در آن شب کذایی سپرده شده بود به خانواده حاج سبحان صالحی. حاج سبحان رفیق صمیمی پدرش و بزرگ محل، برای اینکه شرمنده دوستی که دستش از این دنیا کوتاه است نباشد، شهرزاد را به عقد تک پسرش یزدان خان در میاره ولی بدون داشتن هیچ…
پیشنهاد ما
رمان سرآغاز تلخ l معصومهE کاربر انجمن نودهشتیا
رمان با من بمان| masi.fardi کاربر انجمن نودهشتیا
برشی از متن رمان
زهرا همراه ظرف میوه به سمت ما اومد و از همه پذیرایی کرد. و در آخر خودش هم با برداشتن یک موز و پرتقال کنار من جای گرفت.
حاج خانوم برای من چادر سفیدی اورد که با چادر مشکی ایم عوضش کنم منم با دیدن خوشگلی چادر بدون تعارف ازشون گرفتم و سَر کردم.از من می خواست که راحت باشم چون تا حالا موقعی که یزدان خان خونه بوده باشه من اینجا نیومده بودم و حاج خانوم معذب شدنم رو درک میکرد.
حاج خانوم یک زن مهربون و زیبا بود که هر سه فرزندش زیبایی هاشون رو از اون به ارث برده بودن به جز رنگ چشم که هرسه مثل پدرشون چشم رنگ شون سبز بود. ولی وقتی توی چشم هاشون زل میزدی متفاوت بودن رنگ سبز رو میشد تشخیص داد.
زهرا خوب بلد بود آدم را از افکارش بیرون بکشد از همه جا برایت حرف میزد و در آخر به عشق بازی های خودش و نامزدش علی میرسید که گند هم میزدند و رسوا میشدند.
-شهرزاد چرا همش وایسادی من رو نگاه میکنی خب میوه ات رو هم نوش جان کن به من هم گوش بده
-چشم میخورم، ممنون
-وای شهرزاد، اون دفعه که شب موندم خونه علی اینا شب عمو به علی گفت که جدا از من بخابه فک کنم شک کرده بود دفعه های قبلی علی پیش من اومدنی
خودش میگفت و از خنده ریسه میرفت، من هم زیرزیرکی بدون جلب توجه به کارهایی که کرده بودند میخندیدم.
-چون وقتی اون شب بعد خوابیدن همه اومد پیش من خوابید، صبح عموجانم جلوی همه رسوامون کرد.
به اینجا که رسید قیافه اش را چنان آویزان کرد که انگار همان روز است. این کارش باعث شد که من یکم بلند بخندم. ولی آنقدر بلند نبود که توجه بقیه به ما شود.
ولی سنگینی نگاه یزدان خان رو داشتم احساس میکردم، و زیر اون نگاه ذوب می شدم.
به خودم جرعت دادم و سرم به چپ برگرداندم که با یزدان خان چشم توی چشم شدم…

شهر بی‌شهرزاد

 

دانلود


دانلود داستان میت بیکفن نودهشتیا

دانلود داستان میت بی‌کفن نودهشتیا

دانلود داستان میت بی‌کفن نودهشتیا

داستان کوتاه

خلاصه: هیچ فکرش را نمی‌کرد روزی گذشته این گونه آینده را تحت سلطه قرار دهد!  زندگی آرامَش به ناگاه رنگ خون گرفت. از باعث و بانی وحشت داشت، او به صغیر و کبیر رحم نمی‌کرد، رنگ لجز خون را مید‌ید و لبخند به لبش پیوند می‌زد. قرار بود با عزیزانش تقاص پس دهد، ولی چه تقاصی؟  چرا باید تقاص پس می‌داد؟ میت اگر کفن نداشته باشد انتقام می‌گیرد؟

 

پیشنهاد ما
داستان کوتاه مراوده ممنوعه! | خون آشام های انجمن نودهشتیا
داستان ریل تعلیق| نیکتوفیلیا و نرگس شریف کاربرانجمن نودهشتیا

برشی از متن رمان

جیغی کشید، به آغوش گرم مادرش پناه برد و نالید:
– مامان، رعد و برق میزنه.

وقتی خنده‌ی مادرش را شنید، دلِ کوچکش آرام گرفت.
– از دستِ تو وروجک، خب بگو ببینم چه داستانی برات بخونم؟
چینی به پیشانی‌اش داد و از پنجره‌ی مقابل به هوای خموش چشم دوخت. ناخواسته از تخت تک نفره‌ی صورتی رنگش دل کند و قدم های متوالی‌ به سمت پنجره برداشت که صدای مادرش همانند ساز دهنی در گوش هایش طنین انداخت:
– وقت خوابه گلوریا، بیا دخترِ خوب!

اما دخترک کَر شده بود، نگاهش روی انباریِ خانه‌ی روبه‌رویی ثبات کامل داشت و نمی‌توانست دل از آن بکند.
مادرش متعجب از جا برخاست و اباژور کنار تخت را خاموش کرد که شکل های ستاره‌ای مانند سقف به ناگاه از بین رفت و اتاق را تاریکی محض محاصره کرد.

در آن تاریکی دخترکش همانند فرشته‌ها در لباس خواب سفیدش می‌درخشید. خواست به سمتش قدم بردارد و پریز برق را لمس کند تا اتاق از این تاریکی خارج شود.

– گلور مامان، اتفاقی افتاده؟
کاملا ناگهانی دخترک به سمت مادرش برگشت و با صدایی گرفته گفت:
– مامان، قصهِ مرگِ دخترت رو برای من بگو!
هیکل ساره در آن لباس خواب آبی رنگ به رعشه افتاد. که صدای خنده‌ی دخترش بلند شد. با شکستن یکهویی پنجره ساره جیغی سر داد و دستانش را حائل چشمانش کرد. چند قدمی به طور ناخودآگاه برای حفاظت از خود به عقب برداشته که باعث افتادنش روی تخت شده بود.
با یادآوری گلوریا، ناگهانی چشمانش را گشود، با دیدن جای خالیِ دخترش جیغی بلند سر داد که صدایش به عرش آسمان نفوذ کرد. تنها لباس سفیدش غرق در خون روی پارکت افتاده بود و باران به آن سیلی میزد.

دانلود


دانلود داستان عقاید پوسیده نودهشتیا

دانلود داستان عقاید پوسیده نودهشتیا

دانلود داستان عقاید پوسیده نودهشتیا

داستان کوتاه

خلاصه: یک اشتباه به ظاهر بی‌‌اهمیت و یک بی‌‌اهمیتی مطلقاً اشتباه! برتری‌‌ها و تزلزل‌‌های نا به جایی که آینده‌‌ی یک انسان را تحت الشعاع قرار می‌‌دهند و یک سر کوفتگی، چندین سال عذاب خواهد داشت. بی‌‌عرضگی شخصی، می‌‌تواند از یک بی‌‌توجهی منشأ بگیرد و جلب رضایت همگان، می‌‌تواند در راستای یک تبعیض جنسیتی باشد. لغزش نفس می‌‌تواند عواقب بد دور از انتظاری در پی بیاورد و جنس زن، بی‌‌گناه قصاص شود…

 

مقدمه: زاده به ناخواست بودم
و محکوم به طعنه شنیدن!
حتی در تصوراتم نیز نمی‌‌گنجید که یک مشت عقاید پوج و کهنه
بانی خلق و خوی سستم شوند!
و عاقبت، تقاص گناه مشتی دگر را، نفس ضعیف من بدهد…

پیشنهاد ما
مجموعه داستان اسرار واژگون/جلد یک_دنده ی شکسته | «Ara» کاربر انجمن نودهشتیا
داستان فوجِ مشئوم/masooکاربر انجمن نودهشتیا 

برشی از متن داستان

متزلزل و درمانده، کنج خانه به دیوار تکیه داده بودم و مادام گوش سپردن به هرچه از دهان مادر شوهرم بیرون می‌‌آمد، دندان‌‌هایم ناخن‌‌هایم را به تاراج بردند. نگاهم بر ساعت دیواری خشکیده بود و می‌‌دانستم علی رغم آنکه صبح تصمیم بر آن داشتم از آن لحظه آدم محکمی باشم، باز هم نفسم کوتاه خواهد آمد و جرئت بر زبان راندن واژه‌‌ی دو حرفی «نه» را نخواهم داشت.

کما بیش دو ساعت به چهار و نیم عصر و نوبت دکترم مانده بود، مادر شوهرم نیز از پشت خط با وراجی‌‌هایش می‌‌گفت اگر وقت دارم، می‌‌خواهد یک ساعت دگر بیاید و تا شام بماند.

منطقی آن بود که قاطعانه و در اوج احترامی که برایش قائل بودم، مودبانه مطرح کنم تا دو ساعت دیگر باید در مطب پزشک حاضر شوم و تعارف بزنم مادر شوهرم فردا یا روزی دگر بیاید، اما این جرئت را در ضعف نفسی‌‌‌ام نمی‌‌دیدم.

– خوب المیرا، مادر، پس هستی من یکی-دو ساعت دیگه بیام؟ دلم برای پارمین و پوریا یه ذره شده.

انگشت سبابه‌‌ام را روی دو چشمانم فشردم و زیر لب لعنتی حواله‌‌ی خودم کردم. مغزم فرمان به رد محترمانه‌‌ی حرف طلوع خانم می‌‌داد و شکستگی نفسم، امر به پذیرفتن. از این حالت دوگانه‌‌ام بیزار بودم و حس تنفر منزجر کننده‌‌ای نسبت به این بی‌‌عرضگی ذاتی‌‌ام، در جایگاه یک مادر و همسر بیست و شش ساله داشتم.

به سختی، حینی که نفس کشیدنم منقطع میشد، کلمات مودبانه‌‌ای در ذهنم چیدم که رد درخواست کنم، اما در اوج سستی، صدایم لرزید و از حنجره‌‌ی خشک شده‌‌ام، کلماتی مثل «باشه» و «خواهش می‌‌کنم، مراحمید» بیرون جستند و کماکان، تن صدایم تحلیل رفت. کاش توان روانی مستحکم‌‌تری داشتم.

خداحافظی و فشردن عصبی دکمه‌‌ی قطع تماس، با چرخیدن کلید در قفل و باز شدن درب خانه از سوی نیما همراه شد. از دیوار جدا شدم و با حرص تلفن را روانه‌‌ی کناره‌‌ی کاناپه‌‌ی شکلاتی کردم؛ در آن لحظه با اغتشاش ذهنی‌‌ای که مرا در بر گرفته بود، میان ست کرم و شکلاتی هال خانه، احساس خفگی می‌‌کردم. می‌‌دانستم گونه‌‌های برجسته‌‌ام از زور حرص سرخ شده‌‌اند و چشمان درشتم، رنگ خرمایی بی‌‌فروغی دارند. قطعاً اگر نیما ظاهرم را بدین گونه می‌‌دید، پی به احوال آشوبم می‌‌برد.

دانلود


دانلود رمان فانوس نودهشتیا

دانلود رمان فانوس نودهشتیا

دانلود رمان فانوس نودهشتیا

دانلود رمان غمگین

مقدمه: آن شب خیس پاییزی، زیر پلک‌های تر شهر از بالای آن فانوس دیدمت! و خدا میداند که تو حتی از باران خدا هم پاک‌تر بودی…

 

پیشنهاد ما
رمان لاک اناری | Otayehs و Hany Pary کاربر نودهشتیا
رمان توزاک | ترسا تهرانی کاربر انجمن نودهشتیا

برشی از متن رمان

با اینکه هشت ماهی میشد که از اون فانوس نفرین شده بیرون اومده بودم ولی عادت سر ساعت شش بیدار شدن،همچنان
توی وجودم مونده بود. مثل خیلی عادت‌های دیگه که هنوز باهام بود.

یه بلوز آستین بلند سورمه‌ای و یه شلوار مشکی از توی لباس‌هام که چندان زیاد هم نبودند، بیرون کشیدم و داخل حمام
رفتم. بعد از یه دوش سرپایی، موهام رو خشک کردم و با اینکه هنوز یه کم نم داشت، بالای سرم جمع کردم. از پله‌های
طبقه‌ی سوم ساختمونی که هنوز نمیدونستم دقیقاً من چی کارشم، پایین اومدم.

عماد ساعت نه قرار داشت. می‌دونستم که آماده شدنش یک ساعتی و بیدار کردنش نیم ساعت طول می‌کشه. بعد از بلند شدن صدای چای ساز، خاموشش کردم و دوباره از پله‌ها بالا رفتم. اتاق عماد مثل همیشه شلوغ و ریخت و پاش بود. با اینکه هر صبح اتاقش رو تمیز میکردم ولی نمی‌دونستم، چی کار می‌کنه که اتاق، اینجوری بهم می‌ریزه!

دمر روی تخت افتاده بود. گوشه‌ی تیشرت مشکیش بالا رفته بود و عضله‌های کمرش رو به نمایش گذاشته بود. موهای سفیدی که تک و
توک روی شقیقه‌اش دراومده بود، بین اون همه موی مشکی حسابی خودنمایی می‌کرد. نگاهی به صورت برنزه‌اش که توی خواب درست مثل پسربچه‌ها می‌شد؛ انداختم و لبخندی ناخودآگاه روی لب‌هام نشست.

همونجوری که پرده‌ی اتاقش رو می‌کشیدم و سعی می‌کردم کار بیهوده‌ی تمیز کردن اتاقش رو واسه بار هزارم بدون نقص
انجام بدم، صداش می‌زدم: «عماد؟ عماد! پاشو دیگه! ساعت نُه، با رضایی قرار داری ها! حواست هست؟ عماد پاشو دیگه!»
جمله‌ی آخرم رو باحرص و در حالی که جاسیگاریش رو توی سطل آشغال خالی می‌کردم، گفتم.

سرجاش نیم خیز شد. با زور روی تخت نشست و با چشم‌هایی که هم پف کرده بود و هم قرمز شده بود، نگاهم کرد. به غر-غر کردن ادامه دادم و گفتم:
_ چرا همیشه‌ی خدا، صبح‌ها اتاقت اینجوریه؟!
_ سلامت کو؟
_ علیک سلام!
_ مگه مجبوری کار کنی؟ می‌گم طلا خانم از این به بعد هر روز…

نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: «بلند شو!صبحانه‌ات یخ می‌کنه.» از روی تخت بلند شد و به سمت حمام رفت. صدای
ریش تراشش توی اتاق می‌پیچید و باعث می‌شد حرف‌هایی که آروم به خودم می‌گم رو نشنوم.

تقریباً اتاقش مرتب شده بود که از حمام بیرون اومد. صورتش رو مثل همیشه هفت تیغه کرده بود و چشم‌هاش دیگه سرخ
نبود. داشت از در اتاق بیرون میرفت که گفت: «تو خودت خوردی؟»
_ تو بخور؛ من بعداً می‌خورم.

صدای صندل‌های لا انگشتیش که روی پارکت‌های کف می‌خورد، تا توی اتاق می‌اومد. چند دقیقه بعد کارم تموم شد و
پیشش توی آشپزخونه رفتم تا دوباره هوس نکنه بدون خوردن صبحانه از خونه بیرون بره.

چاییش رو مزه میکرد. به خاطر بخاری که از لیوان چاییش بلند می‌شد، فهمیدم که تازه ریخته. گفتم: «قهوه هم هست
ها! به جای ده‌تا لیوان چای، یه لیوان قهوه بخور.»
_صبح فقط چای می‌چسبه.
_ساعت رو دیدی؟ اینجوری که تو داری معطل می‌کنی، به قرارت نمی‌رسی ها!
_ نگران نباش؛ اون قرار بدون من شروع نمی‌شه.
_ عماد!
_ چیه؟

یکم به چشم‌هاش که به خاطر نور لامپ آشپزخونه به عسلی می‌زد، نگاه کردم و از حرفی که می‌خواستم بزنم، پشیمون
شدم:
_ هیچی… ولش کن!
_ حرفت رو نخور!

_ می‌خواستم بگم من رو هم ببری؛ دیدم نیام بهتره.
_ اونجا جای تو نیست.
_ چرا؟
_ چرا نداره! تو بیای، توی یه محیط مردونه که چی بشه؟
_ ربطی به محیط مردونش نداره. چرا هیچ وقت نخواستی من رو ببری شرکتت؟

دانلود


?? فراخوان داستان کوتاه ویژه تیر ماه ??

فراخــوان بزرگ داستـــان کوتاه ویــژه تیر ماه 

?? قوانین: ??
??تاپیک داستان باید جدید ایجاد شود ( در فراخوان های قبلی مقام نیاورده باشد )
?? شما می توانید از هر ژانری برای داستانتان استفاده کنید.??
??داستان نباید زیر 700 کلمه باشه‌.

?? تاریخ آخرین مهلت: ??
??موعد ارسال آثار تا 28 تیر

°•° لطفـــاً روز 28 تیر ماه، کسانی که داستانشون به اتمام رسیده، در همین تاپیک اعلام کنند؛ تا نتایج پس از بررسی ارسال شود°•°

?? جوایز: ??
??نفر اول: چاپ رایگان+ هدیه سه جلد از کتاب
??نفر دوم: مقام کاربر منتخب یا 5.00 امتیاز 
??نفر سوم: 400 امتیاز 
??نفر چهارم: 300 امتیاز
تعلق خواهد گرفت.

?عزیزانی که قصد حضور در مسابقه را دارند؛ دایرکت / کامنت بذارن و اعلام کنن.

 

مطالعه


دانلود رمان قمصور نودهشتیا

دانلود رمان قمصور نودهشتیا

دانلود رمان قمصور نودهشتیا

دانلود رمان apk

خلاصه: حاج محراب مردی پاک و خداشناس است که سنی اندک دارد، برخلاف پشتوانه‌ی نامش. او تمام محله را معطر کرده است با عطر خوش کارهای خیرش و نه یک محل، که چندین محله نام او را زبان به زبان می‌کنند. و داستان عاشقی، از دکان همین حاجی شروع شد…

 

پیشنهاد ما
رمان یارالی یامور | هانی پری کاربر نودهشتیا
رمان رویای آزادی | یلدا اسماعیلی کاربر نودهشتیا نودهشتیا

برشی از متن رمان

این بی‌ادبی‌ها برایش غریبه نیست، عجیب هم نیست.

تمام محل از دست شوهر، برادر، پدر و مادرش شاکی هستند، نه یک محل که محل‌های اطراف هم.

_ این چه طرز حرف زدن با مشتریه، عباس؟! برو کمک رجب کن، خودم هستم.

حاج‌محراب که می‌گویند اگر غریبه باشی، فکر می‌کنی باید مردی بالای شصت سال را ببینی، اما مردی که پشت نامش است نهایت داشته باشد سی‌و‌سه یا سی‌وچهار سال.

حاج محراب که می‌گویند انتظار مردی را داری با ریش‌های انبوه و جای مهر و اخمالود.

اما مرد جوان هیچ‌کدام را ندارد؛ یک ته‌ریش مرتب، ظاهری معمولی، نه زیاد چاق، نه زیاد لاغر، متناسب است.

قدش اما کمی بلندتر از سایرینی‌ست که در محل هستند.

حاج‌محراب که می‌گویند، انتظار داری یک تسبیح‌به‌دست و روضه و مسجدبرو و مردی که ذکر می‌گوید را ببینی، اما این مرد مسجد می‌رود ولی گاهی؛ تسبیهش بندهای انگشتان دستش است.

اهل جمع رفتن و زیادی در جمع ماندن نیست. همان مسجدی که می‌رود هم گاهی فرادا به نماز می‌ایستد.

اما حاج‌محراب که می‌گویند کسی از او جز مردانگی و بخشش چیزی ندیده.

مرد جدی و آرامی‌ست؛ از آن تودارها که هیچ‌کس، حتی مادر و خواهران و پدر هم، چیزی از افکار و احساسش نمی‌دانند.

_ همشیره، چرا دور وایسادی؟! من شرمنده‌تم. بولله که شاگردم باهات بد حرف زد، حلال کن.

دخترک سر پایین می‌اندازد. به گدایی آمده، مثل همیشه، و این مرد اما…

_ حاجی…


دانلود


دانلود رمان تارگت نودهشتیا

دانلود رمان تارگت نودهشتیا

دانلود رمان تارگت نودهشتیا

دانلود رمان جدید

خلاصه: میران محمدی پسری سختگیر و متعصب نسبت به جنس مونث، زخم خورده از اتفاقات گذشته زندگی، در به در راهی برای رسیدن به آرامش، برای زدن زخم مشابه خودش تو قلب باعث و بانی پریشونیش…
بعد از تلاش برای پیدا کردن شخص مورد نظر دخترش رو پیدا می کنه. میشه سوژه زندگیش! دختری که باید تقاص مادرش رو پس بده. دختری ساده و سر به زیر که مناسب ترین گزینه‌اس برای سیبل هدف شدن. برای سوژه شدن، برای عاشق شدن!

 

پیشنهاد ما
رمان غوغای نوش | هانی پری کاربر انجمن نودهشتیا
رمان تلألو ماه | نرگس شریف کاربر انجمن نودهشتیا

برشی از متن رمان

دوباره برگشت و چسبیده به میز وایستاد.
– آخه گفتید هنوز انتخاب نکردم!
– اون مال چند دقیقه پیش بود!

می فهمیدم که گیج شده از طرز نگاه کردنم و حرفایی که می زدم. منم همین و می خواستم. هدف امشبم همین بود. که خوب من و تو ذهنش حک کنه. که من براش یه آدم متفاوت از بقیه کسایی که تو این رستوران باهاشون رو به رو می شه باشم.

انقدری که چهره ام و نگاهم و صدام و طرز حرف زدن و شایدم بوی سیگارم و به خاطر بسپره. چون مطمئناً واسه نقشه بعدیم به درد می خورد!

تو یه دستش که سیگار من بود و با یه دست کوچیکش نمی تونست هم تبلت و نگه داره و هم سفارشم و بگیره. واسه همین یه کم گیج و درمونده به دستاش نگاه کرد و حتم داشتم که این نگاه خیره من، به این گیجی و بی دست و پا شدن دامن زده.

دخترا همین بودن! هرچقدرم وانمود می کردن اعتماد به نفس بالایی دارن، به محض فهمیدن خیرگی نگاه جنس مذکر حال و احوالشون دگرگون می شد؛ فقط نوع دگرگون شدنشون فرق می کرد. بعضیا از نفرت، بعضیا از هیجان، بعضیا هم مثل این دختر از استرس!

– می خوای من نگهش دارم؟

بازم یه لبخند خجالت زده تحویلم داد و حالا دیگه مطمئن شدم این لبخند جزو قرارداد کاریشون بوده که مثلاً از این طریق برخورد خوبی با مشتری داشته باشن.

رئیس این هتل، بدون شک آدم فرصت طلب و کلاشی بوده که چه از طریق استخدام گارسون های دختر توی رستورانش و پوشوندن لباس های خاص به تنشون، چه از طریق قوانینی که براشون وضع کرده، تمرکزش و گذاشته رو جذب مشتری های مرد احمق که شاید نصف بیشتر جمعیت مردای دنیا رو تشکیل میدن!

بالاخره تبلت و گذاشت رو میز و با یه دست مشغول علامت زدن سفارشا شد و بدون اینکه سرش و بالا بیاره گفت:

– بفرمایید!
– خودت چی پیشنهاد میدی؟

هدفم از این سوال این بود که سرش و بالا بگیره و نگاهم کنه. چون هرچی بیشتر نگاه می کرد برام بهتر بود. ولی حالا من داشتم با دقت بیشتری اجزای صورتش و نگاه می کردم. بینیش عملی بود انگار ولی بازم قیافه اش و مصنوعی نکرده بود و با اینکه از بینی عملی خوشم نمی اومد ولی جزو معدود آدمایی بود که بهش می اومد!

– من؟
– اوهوم!

– خب… بستگی داره چی بخواید! اولین بارتونه میاید اینجا؟

یه کم فکر کردم با این سوال یهویی. به نظرم رسید برای ادامه نقشه ام جواب مثبت به این سوال منطقی به نظر نمی رسه واسه همین گفتم:

– نه ولی تا حالا فست فودش و نخوردم!

– خب پس… من پیتزا پپرونی رو پیشنهاد می کنم. البته اگه با غذاهای تند میونه خوبی دارید!


دانلود


دانلود رمان پلیس های شیطون پسرهای معروف نودهشتیا

دانلود رمان پلیس های شیطون پسرهای معروف نودهشتیا

دانلود رمان پلیس های شیطون پسرهای معروف نودهشتیا

رمان پلیسی

خلاصه: یه ماموریت خیلی مهم که باعث می‌شه چند تا پلیس شیطون، با پسرهای معروف آشنا بشن! سختی های زیادی در پی خواهند داشت‌، اما وجود عشق هر سختی را راحت می‌کند…

 

مقدمه:
اگه دوسش داری،
حتی اگه ازت مایل‌ها دورتره،
حتی اگه مدت‌هاست رفته و به نظر تو فراموشت کرده،
یه بار برگرد!
غرورت رو کنار بذار و این بار برای به دست آوردنش تلاش کن!
براش بجنگ؛ از کجا معلوم شاید تقدیر اون رو برای تو کنارگذاشته!؟
به جای دل بستن به آدم های جدید،
کسی رو که واقعا دوست داری، به دستش بیار!
قوی‌ترین
و محکم‌ترین آدم ها، کسایی هستن که خودشون حال خودشون رو خوب می‌کنن!
از تنهاییتون نترسید!
ازش لذت ببرید!

پیشنهاد ما
رمان غوغای نوش | هانی پری کاربر انجمن نودهشتیا
رمان سقوط صورتی (جلد یک) | «Ara» کاربر انجمن نودهشتیا

برشی از متن رمان

آتاناز

کلافه تر از قبل به کاغذ رو به روم خیره شدم اما هیچی به ذهنم نرسید.
سرم رو روی میز گزاشتم تا درد سرم کمی بهتر بشه که طبق معمول رونا عین گاو سرش رو انداخت و اومد داخل اتاق.

نگاهی به رونا انداختم، یه لبخند ژکوند زد.
سوالی نگاهش کردم که گفت:
_ سلام آتا جونم! بچه ها توی حیاط نشستن.

از جام بلند شدم و به رونا گفتم:
_ رونا بیرون باش، من آماده بشم بیام.

رونا سری تکون داد وبیرون رفت.
برگه هارو جمع کردم، دستی به لباس هام کشیدم و مرتبشون کردم.
از اتاق بیرون اومدم و به سمت باغ رفتم.‌ همه ی بچه ها جمع شده بودن،

لبخندی زدم و میون بچه ها جا گرفتم.
_ باز که شما ها خونه ما چتر شدین.
آرش، پسر عموم محکم  زد توی سرم و
گفت:
_ تو خونه ما چتر می شی، مگه من و رونا چیزی بهت‌ می گیم؟!

رونا با خنده گفت:
_ ایول داداش خوب حالش رو گرفتی!
آرتان گوش آرش رو گرفت و گفت:

_ با خواهر‌ من کاری نداشته باش وگرنه با من طرفی!

زبونم رو برای آرش در آوردم که چشم غره رفت. رونا گیتار آرش رو گرفت سمت من و گفت:
_ بخون.

دستم رو روی سیم های گیتار کشیدم که آرش گفت:
_ بچه، وسیله بازی نیست!
چشم غره ای به آرش رفتم و برای کم کردن روی آرش، شروع به خوندن کردم.


دانلود


رمان از جنس آب از جنس اتش | bhreh_rah کاربر انجمن نودهشتیا

نام رمان:از جنس اب از جنس اتش

نام نویسنده:بهاره رهدار|bhreh_rah

ژانر:معمایی،تخیلی 

خلاصه: درمورد به نام نازنین است ک از نسل پری هاست! نازنین طی سفرهای و آشنایی با یک سری آدم‌ها، زندگیش تغییر و حقیقت زندگی خود را می‌داند!

مقدمه: شاید آغاز هرچیزی زیبا نباشد و شاید بهترین!

اما من امیدوارم و هستم و خواهم بود زیباترین چیزها را خودت می‌سازی!

اغاز بهترین راه موفقیت یا پایان هرآنچنه که تو اراده کنی را تو می‌توانی زیبا بنویسی؛ چون تو نویسنده این فانیا هستی، خود تو!

 

مطالعه


??فراخوان ویژه دلنوشته برتر تیر ماه??

انجمن بزرگ نودهشتیا درصدد ایجاد مسابقه ای جدید برای کاربران می باشد. ??

??بدین وسیله از تمامی کاربران عزیز نودهشتیا دعوت می شود؛ تا قلم خود را با ما به اشتراک گذاشته و در این مسابقه شرکت به عمل بیاورند.

???زمان اتمام مسابقه:
*شرکت کننده های عزیز، لطفاً دلنوشته‌‌‌های خود را تا تاریخ 1400/4/28 به اتمام برسانید.
?? امکان تمدید زمان وجود ندارد و دلنوشته‌‌‌هایی که تا روز موعد به اتمام نرسند، بررسی نخواهند شد.

??جوایز??
??دلنوشته برگزیده اول: چاپ رایگان همراه با نفر دوم
??دلنوشته برگزیده دوم: چاپ رایگان همراه با نفر اول
??دلنوشته برگزیده سوم: 300 امیتاز+ مدال
??دلنوشته برگزیده چهارم: 200 امتیاز+ مدال
??دلنوشته برگزیده پنجم: 100 امتیاز+ مدال

سه دلنوشته‌‌‌ی برتر در آخر و پس از اعلام نتایج، ویراستاری شده و بر روی سایت اصلی منتشر خواهند شد.

 

مطالعه