سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نودهشتیا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دلنوشته قوی باش| تهیان کاربر انجمن نودهشتیا

نام دلنوشته: قوی باش

دلنویس: پارک ته‌یان(آیرِیس)

فاقد ژانر? دارای سبک: خودیاری، راهنما

ساعت پارتگذاری: نامشخص

هدف: هیچ‌وقت نمی‌فهمی چقدر قوی هستی...

خلاصه: قوی بودن به این معنا نیست که تو حس نداری! دلیل نمیشه که اشک نریزی! آدمهای قوی فقط پرقدرت ادامه میدن. این تنها فرق بین انسان‌های قویه، آره! اون‌ها می‌تونن به هرچی که می‌خوان برسند.

 

مطالعه


گذشته تلخ من| slin کاربر انجمن نودهشتیا

ه نام خدا 

رمان: گذشته تلخ من

نویسنده:slin

ژانر: عاشقانه

هدف: علاقه به نوشتن 

ساعت/روز پارت گذاری: نامعلوم

خلاصه:

آقا اینجا دوتا دختر داریم وقتی کنار همن خوب و مهربونن ولی در مقابل نفرات دیگه صورتشون بی حس و سرد میشه ، بورسیه میگیرن میرن آمریکا و اونجا ...

 

مطالعه


رمان رویای چشم آبی | Fa.m کاربر انجمن نودهشتیا

????به نام خدا????

IMG_20201107_094625_132.jpg.97376b019eae97347aefd06904e6f47c.jpg

نام رمان: رویای چشم آبی

?????ن?ویسنده: Fa.m کاربر انجمن نودهشتیا

??ژانر: عاشقانه_اجتماعی_طنز

??هدف: بیان احساسات و افکارم:)

??ساعت پارت گذاری: نامعلوم

??خلاصه: رمان رویای چشم آبی روایت گر زندگی دختری ست که از میان دو راهی سختی که پیش رویش قرار گرفته، راهی را برمی‌گزیند که هرچند قرار است وجودش در آن راه ذره ذره نابود گردد اما جان عزیزترینش را نجات خواهد داد. او راهی پر از اندوه و مشقت را انتخاب کرده. مسیری که نمی‌داند چه قرار است در آن بر سرش بیاید و مقصدش نیز نامعلوم است. پایان این مسیر عشق است یا نفرت؟

مطالعه

????داستان افسونگری به نام آترس| جادوگران نودهشتیا????

img_20210613_121645_512_kvbf.png

 

??به نام خدا??

نام داستان: افسونـ??گری به نام آترس 

نویســ???ندگـان: @-Shrw- @Qaz.as @Nafastaj @*arisky*

ژانر: تخیلی_فانتزی

خلاصه:

تیک تاک! تیک تاک! تیک... تاک!

زمان با شتابی بی نظیر می گذرد و جهان هستی غرق در خون ظلم رو به واقعه ای که کم از قیامت ندارد، کشانده می شود. چشمه ای در دل بلندترین کوه عالم با این ظلم به جوش می آید که به محض لبریز شدن آن، دفتر سرنوشت انسان ها به دست حارث بسته می شود.

در این میان شخصی وجود دارد که غافل از همه جا کنار دیگر انسان ها زندگی می کند و ناجی عالم است؛ اما او از این موضوع خبر ندارد و... 

 

مطالعه


دانلود رمان بازی خصوصی نودهشتیا

دانلود رمان بازی خصوصی نودهشتیا

دانلود رمان بازی خصوصی نودهشتیا

دانلود رمان برای اندروید
خلاصه: حوا زنی 28 سال است که قربانی یک ازدواج کودک همسری بوده. الان یک دختر 16 ساله داره.
پدر مادر حوا، به خاطر یکسری از سنت ها و عقاید از هم جدا شده بودند. حوا رو در یازده سالگی دور از چشم مادرش به همسری پسرعموش صارم درمیارن. مادر حوا وقتی مطلع میشه که دو هفته از عروسی حوا و صارم گذشته.
خودشو به منزل پدری حوا میرسونه و دخترش و شبونه از اونجا میبره. 17 سال هیچ کس از حوا و مادرش خبری نداشته.
پس از 17 سال حوا به یک مهمونی دعوت میشه و توی اون مهمونی با پسری به اسم امیر آشنا میشه. رابطه ای گرم و عاشقانه و سر تا سر هیجان بین امیر و حوا شکل میگیره.
تا جایی که امیر ازش خواستگاری میکنه اما حوا هنوز تحت عقد صارم بوده و می بایستی اول از صارم جدا می شده تا بتونه با امیر ازدواج کنه. لحظه ای که حاضر برای جدایی میشه، توی دادگاه چیزی را میبینی که تمام زندگیش عوض میشه….

 

پیشنهاد ما
 رمان غوغای نوش | هانی پری کاربر انجمن نودهشتیا
رمان تشنج | otayehs کاربر انجمن نودهشتیا

برشی از رمان:
-من سی و چهار سالمه.
خنده اش رو جوری جمع کرد که ته مونده اش همون پوزخند رو لبش موند، لابد کلی تمرین کرده که فهمیده این پوزخند خیلی مزین گر صورتشه!
-یعنی پیر شدی؟
امیر پلکاشو بست و با تکون کوچیک سرش گفت”
-نُچ، پخته شدم.
-اُءْ،اُءْ! تو خیلی فلسفی حرف می زنی یهو می خوره تو ذوقِ حرفم!
امیر دندون نما خندید و گفت:
-نه بابا؟شما بخند من حرف نمی زنم.
از رو صندلی اونور اُپن بلند شدم شومیزم رو تکون دادم و گفتم:
-اووف گرمم شد!
یعنی حرفش یجورائی بهم هیجان داد و خجالت کشیدم، بدون اینکه حرکتی به خودش بده با نگاهش سر تا پام رو نظری انداخت و پررنگ تر خنده ی کَجَکیشو رو لب نشوند. اسرا اومد و کنار امیر روی صندلی نشست و یه مقدار از سوسیس بندری توی ظرف برای خودش کشید و گفت:
-درمورد چی حرف می زنید؟
امیر-درمورد اونایی که یه شات می زنن اندازه ی یه نصف شیشه بی‌حال میشن.
اسرا با چشمای گرد گفت:
-داری منو مسخره می کنی؟! من نخورده بی‌حالم!
امیر-نه بابا!
یه طوری می گفت «نه بابا» ، یه جوری تند و سریع تلفظ می کرد ، یه جوری که انگار یه تعجب مسخره کننده ست که طرف جای اینکه بهش بربخوره خنده اش می گیره!
اسرا-والله خواهرم می دونه «یه تیکه سوسیس تو دهنش گذاشت و ادامه داد» بگو حوا.
امیر-پس خواهرید! حوا و اسرا، هووم.
افرا اومد دست انداخت رو شونه ی اسرا و گفت:
-اسرا یکم سالاد به من بده.
خوشم نمی اومد اینطوری به اسرا می چسبید. صمیمی بودن با راحتی فرق داشت. به دست افرا نگاه کردم و اسرا از جا بلند شد و یه ظرف برداشت. نگام به امیر افتاد که با سکوت و بدون اون پوزخند نگام می کرد. بچه ها کم کم برای تجدید قوا دور اُپن جمع شدن و من گفتم:
-صدای موزیک رو کم کنین.
همه با هم گفتن:
-اهههه،بـــاز شروع کرد!
خندیدم و گفتم:
-استراحت کنین، مویرگ های مغزتون آسیب می بینه.
به سمت اتاق رفتم و گفتم:
-کسی نیاد تو اتاق ها!
افرا-آقا امیر؟ داره میره با دخترش تماس بگیره، آدم اینقدر از تعهد مادریش خنده اش می گیره که شبیه مادر قدیمی هاس!
سما -مادر ما اینقدر تعهد داشت که من و افرا الان دکتر مهندس بودیم!
از تو اتاق گفتم:
-ولی مادر من خیلی متعهد بود.
به نیایش زنگ زدم، گوشیش اِشغال بود و زنگ زدم به مامان و تماسش رو که جواب داد فوری گفتم:
-مامان؟سلام، نیایش کجاست؟!
مامان-تو اتاق پویا داره درس می خونه.
-اون داره درز می خونه نه درس! گوشیش اِشغاله مامان! برو ببین با کیه.
مامان-حوا ولش کن، ای بابا! لابد داره با دوستش حرف می زنه.
-مامان ده شب با کدوم دوست حرف می زنه؟! فردا امتحان داره!
مامان-تو حواست به مهمونی باشه من حواسم هست. دایی هاشم خونه ست، پرهام هم هست، نگران چی هستی؟!
-باشه بهش بگو دوازده حاضر باشه. میام دنبالش.
مامان-صبح از اینجا میره مدرسه دیگه.
-نه نمی خوام فکر کنه شب خونه نبودم. راهِ خونه ی دوست موندن براش باز بشه.
مامان-حوا؟ دخترم تو داری خیلی زندگی رو برای خودت و نیایش سخت می کنی، تو که بچگی نکردی حداقل جوونی کن!


دانلود بازی خصوصی


دانلود رمان جوکر نودهشتیا

دانلود رمان جوکر نودهشتیا

دانلود رمان جوکر نودهشتیا

دانلود رمان طنر 
خلاصه: شیده دختر 17 ساله ست که شب تولدش، وقتی هیچ کس توی خونه نیست، گروگان گرفته میشه. اون سیزده روز با گروگان گیرش توی یه خونه زندگی می‌کنه و دقیقا وقتی که عاشق گروگان گیرش شده… !

 

پیشنهاد ما
رمان تاجور قمر | zhr_banooکاربر نود و هشتیا
رمان گذر سایه‌ها | میناتحصیلداری،کاربر انجمن نودهشتیا

برشی از رمان:
گه گاهی فقط کل کل کردنای من باعث میشد تنبیه بشم و اون با ندادن موبایل یا نیاوردن ناهار یا شام، تلافی می‌کرد.
روز چهارم
ساعت 19:57
_دوست پسر داری؟
کنارم با فاصله زیاد روی کاناپه نشسته بود. اون روز بلاخره تونسته بودم بیام پایین. وضعیتم بهتر شده بود ولی نه خیلی. منم از دراز کشیدن دیگه داشت حالم بهم میخورد. با سوال سورنا نگاهم رو از تلویزیون گرفتم و بهش دادم. سوالش خصوصی بود، میتونستم جواب ندم. ولی برای من خیلی مهم نبود این چیزا. جواب دادم:
_آره.
دوباره سوال کرد:
_چندتا؟
خندم گرفت. احتمالا توی گوشیم چیزی دیده بود! بی تفاوت گفتم:
_یه چندتایی… تو چی؟ دوست دختر داری؟
بدون نگاه کردن بهم جواب داد:
_این یه سوال خصوصیه و به تو ربطی نداره.
دهنم باز موند. بیشعور!
_من بهت جواب دادم!
_دلیل نمیشه منم بهت جوابی بدم.
کامل به سمتش چرخیدم. اعتراض کردم:
_تو گفتی من سوالی داشته باشم ازت بپرسم
بالاخره نگاهم کرد.
_زندگی خصوصی من به تو ربطی نداره بچه. کجای این مسئله برات سخته؟
دست به سینه شدم. لجم گرفته بودم. پس اینجوری بود؟
چشم ریز کردم و پرسیدم:
_تحصیلاتت چیه؟
_دکترا.
عجب!
_دکترای چی؟
_علوم و تکنولوژی فناوری هسته‌ای.
وات! چی؟ با چشم های گرد شده نگاش کردم. اصلا اینی که گفت چه معنی داشت؟ بیشتر بهش میخورد یه خلافکار حرفه ای باشه تا یه فیزیکدان! اون لعنتی یه فیزیکدان بود، پس با یه اسلحه توی خونه من چه غلطی می‌کرد؟! با دهن باز جوری نگاش کردم که خودشم فهمید اطلاعات جدید چقدر برای من زیاده از حد عجیب بود.
_شغلت چیه؟
سکوت کرد! سکوت کرد؟! اون یه فیزیکدان بود و جواب دادن به اینکه شغلش چیه احتمالا آسونترین سوال ممکنه بود؛ ولی اون جوابی نداد!


دانلود جوکر 


دانلود رمان جگوار نودهشتیا

دانلود رمان جگوار نودهشتیا
دانلود رمان جگوار نودهشتیا
رمان غمگین
خلاصه: راجع به دختری که توی یک روستا زندگی می‌کنه و پدر به شدت متعصبی داره. یکی به این روستا میاد و عاشق خواهرش میشه، ولی بنا به دلایلی مجبور با ازدواج با این پسر میشه و…
پیشنهاد ما
رمانِ جادو آنتن نمیده! | Bluegirl کاربر انجمن نودهشتیا
 رمان غوغای نوش | هانی پری کاربر انجمن نودهشتیا 
برشی از رمان:
زیرچشمی نگاهم میکرد و آماده‌ی فرار بود. فاصله که کمتر شد، با مردمک های گشاد شده عقب کشید. اما قبل از دور شدن بازویش را چنگ زدم :
_ هی! نمیخوام اذیتت کنم. چرا رنگت پریده؟
سعی کرد بازویش را آزاد کند :
_ ولم کن دیوونه! باد به گوش اُکتای برسونه…
با ضربه محکمی که از پشت سر به کمرم خورد هر دو تلوتلو خوران فاصله گرفتیم. بی تعادل روی زمین خاکی افتادم و مهره های کمرم تیرکشید. جسمی روی قفسه سینه ام سنگینی می کرد. وای به حالش اگر بلایی سر دوربین نازنینم آمده باشد!
کلافه نیم خیز شدم و سعی کردم جسمی که روی شکمم افتاده بود را کنار بزنم اما فایده نداشت. موهای بلند مشکی رنگش چنان بهم پیچیده بود که نمیتوانستم صورتش را تشخیص دهم. بالاخره دستش را بالا آورد و خرمن موهای فر را کنار زد و تازه توانستم چشم های وحشی اش را ببینم. چشم هایی که برخلاف چشم های آسکی مظلومیت نداشت. در عوض پر بود از جسارت و شیطنت!
برخلاف دیگر زن های روستا روسری به سر نداشت، اما میتوانستم تشخیص دهم زیاد هم بچه نیست و حدودا پانزده سال دارد. بی حوصله عقب هلش دادم:
_ چه خبرته بچه؟ بکش کنار
قبل از اینکه فرصت جواب دادن پیدا کند، دستی بازویش را کشید و با زور بلندش کرد.

 
دانلود جگوار


دانلود رمان دلدادگی شیطان نودهشتیا

دانلود رمان دلدادگی شیطان نودهشتیا
دانلود رمان دلدادگی شیطان نودهشتیا

خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره. حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌ رو…
پیشنهاد ما
رمان غوغای نوش | هانی پری کاربر انجمن نودهشتیا
 رمانِ جادو آنتن نمیده! | Bluegirl کاربر انجمن نودهشتیا
برشی از رمان
و به یکباره عقب میکشد. از دخترک دور میشود و بدون تعلل به سمتِ انتهای باغ پا تند میکند و صدایش بلند میشود:
-فکر تموم شدن رو از سرت بیرو کن رُز!
وارد انباری میشود و چشمانش یکجا ثابت نمی مانند. نگاهش میگردنگد..جستجو میکند..صدای نفسهای بلندش را خودش میشنود.
-همین جاهاست..همین دور و بر..
چرخی میزند و هیجان دارد برای شروع! در گوشه ی انباری گالُن بنزین به چشمش میخورد. حریصانه میخندد:
-پیدات کردم!
گالن را برمیدارد و از انباری بیرون میزند. از همان دور به عروسک نگاه میکند. ترسیده است..نگاهش بینِ سوراخهایی که احتمال میدهد پناهگاهِ خوبی باشند، در گردش است. دنبالِ راهِ فرار است و مرد با لذت میخندد. تفریح وار با خود زمزمه میکند:
-وقتی هنوز واسم نرقصیدی، کجا میخوای فرار کنی؟؟
نزدیکتر میشود و حالِ خوشی دارد و..ندارد!
-آتیش بازی دوست داری؟؟
دختر با هینِ بلندی یه گالُنِ توی دست مرد نگاه میکند. مرد سرد و مرموز است و نگاه از دخترک نمیگیرد. درِ گالُن را باز میکند و با کینه و لذت لبخندی میزند:
-یه جشنی بگیریم که هیچ‌ جشنی به گردِ پاش هم نرسه! نمیخوام حسرتِ رقص و آتیش بازی تو شب عروسی به دلت بمونه رُز..میخوام تا آخر عمر امشب تو یادت بمونه!
دختر ترسیده دو دستش را جلوی دهانش میگذارد و مرد دیوانه ی آن چشمهای براق و وحشت زده است!
نمیخواهد حتی ثانیه ای نگاه کردن به آن چشمها را از دست بدهد. خیره به سبزهای براق درِ گالن را جایی می اندازد و..بنزینِ توی گالن را روی لباس عروسِ روی زمین خالی میکند. تمامِ لباس عروس آغشته به بنزین میشود و دخترک با صدای خفه ای مینالد:
-رُهام!
مرد نفسی میگیرد. قلبش رو به انفجار است‌‌. شنیدن اسمش از زبانِ عروسک..برای اولین بار!
پیرهنِ مردانه ی سفید رنگش..با کراوات باز شده ی دورِ گردن و دکمه های باز شده و..حال خوش و حالِ بد و..نگاهی که از نگاهِ دخترک جدا نمیشود.
دست توی جیبش میکند و فندک بنزینیِ طلایی رنگ را بیرون میکشد. درِ فندک با صدای تَقی باز میشود و توی سکوتِ باغ وحشت به دل دخترک می اندازد.
مرد انگشت شستش را روی چخماق میفشارد و شعله ی ناچیزی نمایان میشود . فندک روی لباس عروس پرت میشود و..شعله ی ناچیز به آتشی مهیب تبدیل میشود.
شیطان میخندد..بلند..با صدا..دور خود میچرخد..دستانش را از هم باز میکند و بدون ریتم میرقصد.
به سمتِ عروسش میرود. دستش را میگیرد و  و او را وادار به رقصیدن میکند.
-جااان چه شود امشب!
دست دخترک را به خود میفشارد و میچرخد و آتش بازیِ زیبا و عظیمی ست! اولین کثیفی نابود میشود و باید جشن گرفت و رقصید!
به چشمهای پر شده از بغض دخترک نگاه میکند و قربان صدقه میرود و از کثیفیِ چشمانش بیزار میشود و با خنده به حالت آهنگ میخواند:
-گریه نکن عروسک..اشک بریزی، بد میشما! گریه نکن که اشکات دیوونه م میکنه..
بیتاب است و پر کینه و متنفر و..دخترک هق میزند. هوممم این صورتِ زیبا را نمی‌خواهد.
-خوش بگذرون! نذار بهت بد بگذرونم..گریه نکن رُز!
صدای هق زدنِ دختر بلندتر میشود. این گریه ها میتواند روانِ مرد را به کل به هم بریزد! میتواند آتش نفرت و کینه را هرچه بیشتر شعله ور کند و..با حرصِ بیشتری او را به خود میفشارد:
-همین الان صداتو ببُر!
دختر نمیتواند خود را کنترل کند و مرد چنگی از پشت لای موهای دخترک میزند:
-گفتم خفه شو رُز..صدای گریه تو نشنوم!
چند ثانیه ای سکوت میشود و..دختر بی اراده آرام هق میزند. و همین یکی کافی ست برای تمام شدنِ تحملِ مرد!
عقب میکشد و..با خشونت عروسک را به عقب هُل میدهد. دخترک تعادلش را از دست میدهد و با آن کفشهای پاشنه بلند روی زمین می افتد.
-آخ!
مرد..قدمی به سمتش برمیدارد. با غرور و حالِ خراب..و لبخندی کمرنگ نگاهش میکند. یک پایش را بالا می آورد و نوک کفشِ مردانه اش را زیر چانه ی دختر میگذارد و آرام و سرد و بی رحم میگوید:
-شروعِ خوبیه نه؟؟؟ ولی من حال نکردم با عروسم! امشب اینجا بمون تا خودِ صبح! فقط صبح که شد، رُز فقط فردا صبح من دلم میخواد تو رو این ریختی ببینم..اون وقته که دیگه مثلِ امشب بهت رحم نمیکنم!


دانلود دلدادگی شیطان

 


دانلود رمان آغوش کاکتوس نودهشتیا

دانلود رمان آغوش کاکتوس نودهشتیا

دانلود رمان آغوش کاکتوس نودهشتیا

رمان پلیسی

خلاصه: کاکتوس شده بود و دلش بغل میخواست.

مقدمه: من الینا دختری که عشق معشوقش را دوبار پس زد. آن کس که از همسرش و از همه مردمان شهرش برید و دور شد. گاهی دلم می خواهد، وحشــیانه غرورم را پاره کنم! قلبم را در مشت بگیرم و بفـشارم تا به راحتی بتوانم زار بزنم بر درد هایم! تنها آرزویم این است که کتابی بخوانم،  آهنگ گوش کنم، عطری ببویم  که به یاد کسی نیوفتم! من اینجا، دلم سخت معجزه می‌ خواهد! من تمام غصه هایی را که خورده ام بالا آوردم. طعم بیهودگی می داد.

 

پیشنهاد ما
رمان سیاهکار| زهرا بهمنی کاربر انجمن نودهشتیا
رمان قاتل قلب|پرنسس دایانا کاربر انجمن نودهشتیا

برشی از متن رمان

**الینا**

با عصبانیت یقه برادرم مهران رو، بین انگشت هام فشردم.

– به تو چه؟! به تو چه زندگی من؟! تو برادر من زخم خورده هستی یا اون؟!

در حالی که مچ دست هام رو گرفته بود، به چشم هام زل زد.

– من هرکاری کردم بخاطر خودت بود.

جیغ کشیدم:

– مگه ازت کمک خواستم؟!

یقه ش رو ول کردم و روم رو برگردوندم.

– اون هم چه کمکی؟! من رو فرستادی توی اون خونه، که مثلا شاعرانه ازم خواستگاری کنه؟! می دونی چه دردی کشیدم، وقتی که پشت به مردی کردم که عاشق بودم و از اون قبرستون بیرون اومدم؟!

زیر لب گفت:

– نباید جواب منفی می‌دادی؟!

تمام تنم از شدت خشونت سوخت.

– عوضی، من می تونم با دانیال ازدواج کنم؟!

فقط نگاهم کرد.

– بد کردی به من مهران.

– تو هم به دانیال بد کردی.

کلافه گفتم:

– من رو تنها بذار.

آروم گفت:

– تو داخل اتاق من هستی.

پوفی کشیدم و بیرون رفتم و با صدای آهنگی که ملینا داشت گوش می کرد، زیر گریه زدم.

به تو فکر کردم باز پر حس پرواز کو بالم؟

تو خودم گم میشم حرف مردم میشم بدحالم

پر اشک چشمام چه غریب و تنهام این روزها
بی خیال فردا بدون تو دنیا بی دنیا دلتنگتم!

حالا که بارونه روی گونه هام اشک رو میرقصونه،
تو نباشی زندگیم زندونه دلتنگتم جوری که هیشکی نیست

کاش برگردی، دلتنگی شوخی نیست تو نباشی دنیام زمستونه

گوش بده حرف هام رو فقط اون روزام رو میخوام و
نمیگم بی رحمی،  تو فقط میفهمی دردهام رو
با یه لبخند سرد دیدی آخر این درد پیرم کرد؟
همه خوبن باهام اما خیلی تنهام زود برگرد
دلتنگتم حالا که بارونه رو گونه هام اشک رو میرقصونه
تو نباشی زندگیم زندونه دلتنگتم جوری که هیشکی نیست

کاش برگردی دلتنگی شوخی نیست تو نباشی دنیام زمستونه

(دلتنگی،امین رستمی)

پیشنهاد نودهشتیا

دانلود آغوش کاکتوس


داستان کوتاه سلسال | helia.z کاربر انجمن نودهشتیا

به نام نامی الله

5djn_img_20210330_122143_541.jpg

نام داستان :سَلسال(آب گوارا)

نویسنده:helia.z

ژانر:تخیلی_عاشقانه

هدف:به قلم کشیدن تخیلات و افکارم!

ساعات پارت گذاری: نامعلوم

خلاصه: جاودانگی، تمنا و استدعای دیرینه ی تمامی مخلوقات است. در این چند سالی که هستی برای من به ارمغان آورده است، یافته ام که تو با من نامیرا می‌شوی. فریبت را نمی‌خورم! آسوده‌اندیش باش، زیرا این هوس را با خود به گور می‌بری! شرافتم اذن این را نمی‌دهد که حتی لحظه ای بیشتر به زیستن ادامه دهی! نمی‌توانم شاهد به آتش‌کشیدن پاره‌ای از وجودم باشم و سکوت کنم. من از جنس آبم! به پا می‌خیزم که مانعت باشم.

 

مطالعه‌ی داستان سلسال